خدایا! . . . از نادانی و بیهودگی و از گفتار و کردار بد به تو پناه می برم . [امام علی علیه السلام ـ در دعای یوم الهریر در پیکار صفّین ـ]

قسمت دوم :‏ خاطرات یک بهورزپانزده ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/9 3:40 عصر

 

  شبی پراز کابوس بود وخوابی که خستگیم را بیشترنمود حتی ازشبهای پراز دلهره ی بمباران ، وآژیرقرمز هم سخت تربود، روی تشکم نشستم وبه پنجره نگاه کردم روشنایی روز ازتنها پنجره ی اتاق بزرگم به داخل می تابید کتری آبی که روی چراغ نفتی گذاشته بودم درحال جوشیدن بود بی رمق بلند شدم ویک قاشق چایی درقوری ریخته وآب جوش را داخل آن ریختم وروی کتری گذاشتم تا دم بکشد، تشک وپتو وبالشتم را جمع کردم وگوشه ای روی هم چیدم نزدیک پنجره رفته ازکنارپرده نگاهی به بیرون انداختم دخترهای صاحب خانه مشغول کاربودند مثل تمام روستانشینان ازسپیده بلند شده وبه کار می پرداختند حیاط را جارو می کردند به گوسفندان می رسیدند مشک می زدند وبعضی ها درمنزل قالی هم می بافتند، دلم گرفت به داخل اتاق نگاه کردم هیچ کس نبود فقط صدای تیک تاک ساعت رومیزیم که بالای طاقچه بود می آمد ، ژاکتم را روی لباس کُردیم پوشیدم هوای آبان دم صبح سرد بود واز دربیرون رفتم به کسانی که توی حیاط بودند صبح به خیرگفتم غریبانه جوابم را دادند و به کارخود مشغول شدند ، اتاق صاحب خانه درطبقه ی دوم قرار داشت وزیرآن مکانی به نام نیشتمان برای پخت نان وآشپزی وگذاشتن هیزم وتَپاله(پهن خشک شده گاو وگوسفند که به عنوان سوخت استفاده می شد)قرار داشت ویک قسمت باریک که به درخروجی منتهی می شد واززیراتاق می گذشت ودستشویی آنجا بود وشیرآب بیرون ازخانه قرارداشت ، ودرواقع هرچند خانواده فقط دارای یک شیرآب بودند که برای آشامیدن وکارهای روزمره استفاده می شد ، آب سرد بود به صورتم که زدم خواب به طور کامل ازسرم پرید وسردی آن حتی جمجمعه ام را نیز تکان داد به تندی به اتاقم برگشتم وبا حوله صورتم را خشک کردم چایی دم کشیده بود ، چایی شیرین درست کرده با تکه ای نان خوردم چیز دیگری نداشتم، ساعت داشت به هشت نزدیک می شد وباید برای رفتن آماده می شدم مانتو وشلوار ومقنعه ام را پوشیدم وازآینه ی کوچکی که به دیوار اتاق آویزان بود نگاهی به صورتم انداختم دلهره واضطراب چیزی بود که درآینه دیدم، اما چاره ای نبود وباید می رفتم وآنچه آموخته بودم به مردم یاد می دادم، چندتا ازکتابهای آموزشیم مثل تغذیه با شیرمادر، بهداشت وتنظیم خانواده را به دست گرفتم دراتاقم را کلید کرده وسراغ زن صاحب خانه رفتم، نگاهش وحرفهایش دلگرمی بود ویاد آورمادرم، لطف کرد ویکی ازدخترانش را با من راهی نمود چون فاصله بین خانه وخانه بهداشت شمال وجنوب روستا بود وهمه جا پر ازسگ که به غریبه ها حمله می کردند، با همراهم درسکوت از درخانه ها می گذشتیم ، زن ها ومردها وبچه هایی که دربیرون بودند خیره نگاهم کرده  وباهم پچ پچ می کردند روستا ازشهروجاده ی اصلی دور بود وحضور یک غریبه همیشه پرازحرف وحدیث ونگاه بود، تنها غریبه های روستا آموزگاران مردی بودند که دردبستان آنجا خدمت می کردند ویک دختر کم سن وسال غریبه برای این افراد می توانست پر از سئوال وحرفهای درگوشی باشد ، با سر وترسان به نگاه آنها سلام کردم اما بیشترشان هیچ جوابی به سلامم ندادند وفقط نگاهم کردند ، بعد ازگذشتن ازعرض روستا به خانه بهداشت رسیدم ودخترصاحب خانه خداحافظی کرد ورفت ، ازپله های خانه بهداشت بالا رفتم ، همکارم یعنی بهداشتیارمرد آنجا بود سلام کردم و او نیز آغاز کارم را تبریک گفت وخوش آمد. کتابها را روی یکی ازمیزها گذاشتم، به اطراف اتاق نگاه کردم مرتب نبود وعدم سلیقه درآن به چشم می آمد تصمیم گرفتم اول ازهمه با مرتب کردن اتاق کارم را شروع کنم ، همکارم نیز خوشحال شد ومخالفتی نکرد، اتاق 12متربود با دیوارها وکف کاهگلی وسقف تیرچوب، با یک فایل برای نگهداری پرونده، دو میز وچند صندلی ، تخت تزریقات، یخچال نفتی چون برق نبود، ترازوبرای نوزاد وبزرگسالان، دستگاه فشار سنج، دما سنج، کلمن نگهداری واکسن، وکلی پرونده بهم ریخته ، تا ظهر به کمک آقای الف، اتاق را سروسامانی دادم وآب وجارو کشیدم و ایوان جلوی اتاق را هم تمیزکردم، سرتاپایم خاک بود ، اما ازنتیجه ی کار راضی بودم خودم را تکاندم ساعت هم دوازده شده بود وپایان شیفت صبح، ساعت کارم از8صبح تا12 و از1بعد ازظهرتا 5عصر بود . آقای الف تا منزل مرا همراهی کرد ، چایی صبحم هنوز روی چراغ بود استکانی خوردم، زن صاحبخانه چند نان گرم که پخته بود بهم داد غذای آماده ای نداشتم نان را  با چند خرما که ازشهرهمراه آورده بودم خوردم ، خستگی درنکرده دوباره همراه دختر صاحب خانه به خانه بهداشت برگشتم، برنامه کاری این بود که  خانه ها را باید پلاک گذاری کنیم کاری که قبل ازمن انجام نشده وبه عنوان یک برنامه جدید باید اجرا می شد ، همان پلاک هایی که با خود آورده بودم ، روستاهای تحت مراقبت خانه بهداشت ما 6 تا بود به نامهای قالیان ناوین(کالیان وسطی ، محل خانه بهداشت) وقالیان بانین(کالیان علیا) قالیان خوارین (کالیان سفلی)، سَراوشاه حسین(سراب شاه حسین)، وزمله، زامله که اسامی آنها وتصویرراه ارتباطیشان درون یک قاب عکس به دیوار خانه بهداشت آویزان بود ، روستاهایی که فقط اسم آنها را شنیده بودم وهیچ وقت فکرنمی کردم به این روستاها به عنوان بهورز قدم بگذارم باید تک تک این روستا ها را زیرپا می گذاشتم،  نزاشتم نا امیدی وترس برمن غلبه کند سریع سراغ پلاک ها رفتم وتعدادی ازآنها را جدا کردم آقای الف پلا کها را که سنگین بودند برداشت ومن پرونده ها را ، کاربرای اوزیاد سخت نیست چون ازاهالی خود روستابود روی ایوان چشمانم را بستم نفسی عمیق کشیدم وگفتم خدایا کمکم کن ، دنبال آقای الف راه افتادم ، دراولین خانه پلاک را با میخ به درکوبیدیم درخانه ها اکثرا چوبی بود و تیرهای چوبی ،که به راحتی با میخ وچکش پلاک نسب می شد، پلاک شماره 1، درماه آبان بیشترمردها خانه بودند وکار کشاورزی چندانی نمانده بود، ابتدا با مرد خانه حرف می زدیم وکامل برایش توضیح می دادیم که پلاک را می زنیم تا شماره وآدرس شما درپرونده خانه بهداشت ثبت شود، بعد افراد خانه را سرشماری کردیم، تعداد مردها ، پسرها، زن ها ، دخترها، کودکان، نوزادان، زنهای حامله، وهمه را باید یادداشت می کردم برای تک تک خانه ها توضیح دادم که این پرونده برای رسیدگی بیشتر به شماست، برای شناخت کامل ازجمعیت روستا، برای مراقبت ازمادران ، وزنان حامله ، برای مراقبت ازنوزادان وکاهش مرگ ومیر مادر ونوزاد ، برای رسیدگی های اولیه به بیماری های شما وبهبود وضعیت بهداشتی شما، حرفها خیلی نا آشنا بود وکمترکسی به آن اهمیت می داد و خنده های گاه تمسخرآمیزنثارما می شد اما ما وظیفه داشتیم که بگوییم وبارها بگوییم تا افراد یاد بگیرند، خستگی درکار ما معنی نداشت ، وضعیت بهداشتی درروستاها بسیار پایین وآگاهی مردم هم ناچیز بود که البته دراین مورد گناهی به گردن آنها نبود ، کمبود امکانات آموزشی، عدم دسترسی به مسیرهای ارتباطی مناسب، نبود برق ، رادیو ، تلفن وهرگونه وسیله ی اطلاع رسانی زندگی آنها را محدود کرده بود ومراقبت وتوصیه های بهداشتی درتمام روستاها به شدت احساس می شد وفهماندن مطالب هم به همین اندازه به مردم سخت بود چون سواد مردم بخصوص دختران بسیار پایین بود ودرتمام منطقه فقط چندین دبستان وبه گمانم سه مدرسه راهنمایی پسرانه وجود داشت ، تمام زایمانها درمنزل انجام می گرفت ، هیچ مراقبتی برای مادر ونوزاد وجود نداشت وهمه چیز مانند هزاره های پیش بود با اندکی تفاوت، دستان پینه بسته ی زنان وصورتهای سوخته ی مردان واندامهای تکیده ولاغر بیشترآنها خود نشانی آشکار ازسختی زندگی این مردمان بود ، با پلاک گذاری هرخانه وسرشماری افراد وبررسی وضعیت آنها ، دلگرمی من بیشتر می شد که دراین راه قرارگرفته ام تا خدمتی انجام بدهم وسختی های خودم را کمی فراموش کنم ، اگرسن وسالم بیشتر بود مقاوم تربودم اما کمی سن گاه باعث می شد دلتنگ وخسته ونا امید شوم وبا گریه خود را التیام دهم، بعد ازظهر سخت وطاقت فرسا گذشت ، ساعت 5 شد تعدادی ازخانه ها را پلاک گذاری وسرشماری کردیم ودرپرونده ها ثبت نمودیم، به خانه بهداشت برگشتیم مابقی پلاک ها وپرونده ها را درآنجا گذاشتیم وبا همراهی آقای الف به خانه برگشتم ، هوا داشت رو به تاریکی می رفت، با شیرآب بیرون قبل ازرفتن به خانه دست وصورتم را شستم وگردو خاک را ازلباسهایم تکاندم وبا سلام به صاحب خانه ودخترهایش به اتاقم رفتم ، اتاقی که درآن کسی انتظار آمدنم را نمی کشید بوی هیچ غذایی نمی پیچید، چراغ هم به پت پت افتاده بود نفتش داشت تمام می شد لباسهایم را عوض نکرده نفتدان را برداشته بیرون رفتم ونفت آوردم درون چراغ ریختم، درب را قفل کرده ، لباسهایم را عوض کردم دهانم خشک خشک شده بود چهار ساعت یک ریز حرف زده بودم تا روستاییان را پذیرای مراقبتهای بهداشتی نمایم گرچه درروز نخست هیچ امیدی به همکاری آنها نبود خستگی حتی نای شام خوردن را هم ازمن گرفته بود بالشت را نزدیک چراغ گذاشته وپتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم ، از فرط گرسنگی بعد ازچند ساعت بیدار شدم چیزی جز خرما نداشتم ، که درتاریکی بدون روشن کردن چراغ گردسوزم خوردم ودوباره خوابیدم، صبح با خوردن چایی شیرین ونان به طرف خانه بهداشت راه افتادم، بخاطر پلاک زنی روز قبل با بعضی ازمردم آشنا شده بودم به همین دلیل دیگر دخترصاحب خانه را همراه خود نبردم وبین راه ازاهالی می خواستم که مراقب سگهایشان باشند تا به من حمله نکنند ، امروز که روز دوم بود سختی روز اول را نداشت ودلهره واضطرابم کمتر بود ونگاه خیره ی روستاییان کمترآزارم می داد وآن را به حساب نا آشناییشان می گذاشتم وهمکارم نیز دراین راه ازهیچ کمکی فرو گذار نبود . باز پلاک وپرونده به دست دور روستا راه افتادیم وتکرار حرفهایمان برای تک تک خانه ها وثبت وسرشماری آنها ، یک هفته سرشماری واطلاع رسانی به مردم روستای قالیان وسطی طول کشید ومن کم کم داشتم درآن خانه جا می افتادم وبه دیوارهایش عادت می کردم وبرای خود آشپزی می کردم البته بیشتر ازسه چیز نمی خوردم املت ، تخم مرغ آب پز وگاه حوصله می کردم سیب پلو، درتمام یک هفته غذای من این سه نوع بود . بعد ازتکمیل پرونده این روستا باید به سراغ روستای بعدی می رفتیم ودلهره ی رفتن به روستای دیگر با مردمانی نا آشنا با پای پیاده وهمراهی همکاری مرد که برای روستاییان قابل درک نبود .....




کلمات کلیدی :