سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفت دانش عمل نکردن به آن است . [امام علی علیه السلام]

قسمت سوم :‏خاطرات یک بهورز

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/23 12:16 صبح

 اولین هفته ی کاریم گذشت غروب چهارشنبه که سرشماری آخرین خانه های «قالیان ناوین» پایان یافت با آقای آزادی خداحافظی کردم وگفتم که فردا به شهر می روم هفته های اول که کار کمتر بود وهنوز درگیرودار سرشماری بودیم بازرس نمی آمد واجازه داشتیم که پنج شنبه تعطیل باشیم. هنگام برگشت به اتاق گِلیم،سرازپا نمی شناختم شام را سریع خوردم وساک سفرم را بستم وگوشه ای گذاشتم ، بعد ازشستن ظرفها ومرتب کردن اتاقم ، چراغ لامپا را خاموش کردم وسریع خوابیدم تا زمان بگذرد وصبح به کرمانشاه برگردم، آفتاب که زد هیجان برگشتن به خانه باعث شد صبحانه نخورم چراغ خوراک پزیم را خاموش کردم لباس پوشیدم وساکم را برداشتم دراتاق را قفل کردم وسریع ازاهل خانه خداحافظی کرده وراه افتادم باید خودم را زود به تنها مینی بوس روستا می رساندم وگرنه باید تا بعدازظهر می ماندم وبه سرجاده ی اصلی می رفتم که راه طولانی وسختی بود ، تنها مینی بوس روستا هرروز صبح به شهر می رفت وغروب برمی گشت روی صندلی نشستم ونفس راحتی کشیدم چند نفری ازاهالی که هم برای خرید یا دیدن اقوام به شهرمی رفتند سوار مینی بوس شدند وراه افتادیم داخل مینی بوس سرد ویخ زده بود ازتمام درزهای آن سرما داخل می آمد اما وجود همین مینی بوس هم نعمت بود وخدا را شکر می کردم سرم را روی شیشه مینی بوس گذاشتم وبه بیرون نگاه می کردم به کوهها وزمین های کشاورزی به درختان که آخرین برگهایشان هم ریخته بود وفقط سیاهی زمین وکوه به چشم می آمد، مینی بوس درجاده حرکت می کرد وبین راه سرهرروستا اگرمسافری بود سوار می شد همهمه ی مسافرها تمام فضای مینی بوس را پرکرده بوددراین مسیر گذشتن ازکنار روستای سورنی خوشحالم می کرد چون آن جا روستای بستگانم بود وپدرومادرخودم اصالتاً ازاین روستا بودند وگاه دیدن یکی ازآشنایان ازپشت شیشه ی مینی بوس ازغم غربتم کم می کرد، بیش ازدوساعت توی راه بودیم که به کرمانشاه رسیدم لب آب پیاده شدم ازخیابان گذرکردم وبه سمت راست رفتم تا سریع به سمت بلوار طاق بستان حرکت کنم ماشین به سختی گیرمی آمد بالاخره تاکسی پیدا شد سرخیابانمان پیاده شدم تقریبا درحال دویدن بودم تا زودتر به خانه برسم گرمای خانه وآغوش مادر ودیداربرادرها وخواهرم وپدرم یک هفته تنهایی را ازیادم برد می توانستم دوشب راحت بخوابم وحسابی خستگی درکنم شب اول درآرامش گذشت وبا تعریف ماجراهای کارم،یک هفته ازهمه چیزدوربودم هیچ خبری نداشتم با اشتیاق تلویزیون تماشا می کردم ،بعد ازظهرروزجمعه شده بودمادرم مواد غذایی برایم بسته بندی می کرد خودم هم به شستن لباسهایم مشغول بودم همه چیز آرام بود صدای آژیری هم نبود ناگهان صدای خواهروبرادرم که درحیاط درحال بازی بودند ما را به حیاط کشاند به آسمان نگاه می کردند درنگاه اول فکرکردیم کبوترهستند باورنمی کردیم آسمان پربود ازمیراژهای سفید رنگ عراقی وچنان نزدیک به زمین حرکت می کردند که اگردستمان را دراز می کردیم لمسشان می کردیم حس کردم دیگرتمام شده وحتما یک بمب برخانه مان فرود خواهد درکمترازچند ثانیه چادرسرکردیم بی هدف همگی ازخانه بیرون زدیم هیچ پناهگاهی نبود که به آن پناه ببریم همه ی مردم درحال فراربودند همه بی هدف می دویدند بچه ها گریه می کردند زنها جیغ می کشیدند ومردان با حفظ خونسردی سعی داشتند تکیه گاهی برای خانواده باشند یک بیشه ی درخت آن نزدیکی ها بود همه مردم محله درحال دویدن به آن سمت بودند وهواپیماها برفرازسرمان درحال پرواز، مرگ ازهمه چیز به ما نزدیک تربود درب خانه ها باز بود حتی فرصت بستن درب هم نبود خیابان هم گلی بود ومردم بین این گلها حتی بعضی با پای پیاده به سرعت به سمت درختها می دویدند تا شاید ازدید هواپیماهای عراقی مخفی بمانند همه ازترس می لرزیدیم وبه آسمان نگاه می کردیم وچشم به راه بمبهایی که برسرمان ببارد اما آن همه هواپیما بمباران زیادی نکردند گویی فقط برای ایجاد ترس و وحشت برآسمان شهرما ظاهرشده بودند.روز تلخی بود با آژیرسفید به خانه برگشتیم رمق هیچ کاری درما نمانده بود وتنها چیزی که تسلایمان می داد زنده بودنمان بود. صبح شنبه کوله بارم را بستم اهل خانه را درآغوش گرفتم دلم می لرزید که نکند دیداردیگری نباشد شهرخیلی ناامن بود مادرتا ترمینال همراهیم کرد وجاده بازدربرابرم ظاهر شد این بار غم رفتن نداشتم اما اضطراب خانواده را داشتم که خدایی ناکرده اگربمبی برخانه مان فرود آیدخانواده ام چه می شوند، درطول راه مدام چهره خانواده درجلوی چشمانم مجسم می شد توی مینی بوس همه ازماجرای روز قبل حرف می زدند درچهره ی همه غم واندوه دیده می شد لبخندها محو شده بود گویی هرکس برای بستگانش درشهردلهره داشت. معلمهای روستا هم درمینی بوس همسفرم بودند سرجاده پیاده شدیم صبرکردم تا آنها ازمن جلو بیفتند وقتی به اندازه کافی دورشدند من هم راه افتادم باران باریده بود وراه طولانی تا روستا پرازگل بود وکفشهایم درگِل گیرمی کرد ساکم سنگین بود ونمی توانستم آن را برای رفع خستگی زمین بگذارم وباید فقط حرکت می کردم با پاهای کاملاً گلی به خانه رسیدم ساک را دم دراتاق گذاشتم وکنارشیرآب بیرون خانه کفشهاوپا وجورابم را شستم آب خیلی خیلی سرد بود داخل اتاق هم ازبیرون سردتربود چراغ را به سختی روشن کردم کتری آب را روی آن گذاشتم کمی پایم را گرم کردم مختصرغذایی خوردم وبه سرعت به خانه بهداشت رفتم آقای آزادی آنجا بود بعد ازسلام واحوالپرسی پرونده ها وپلاکها را جمع وجورکردیم وسریع به سمت روستای قالیان خوارین راه افتادیم باید کارپرونده ها وپلاکها را تمام می کردیم فرصت استراحت نبود با پرونده وپلاک توی گل راه می رفتیم وخانه به خانه سرشماری کرده وهمه چیز را یادداشت می کردیم ضمن این سرشماری می دیدم که سطح بهداشت بیشتر خانواده ها خیلی پایین ترازحد انتظاراست. سرویس های بهداشتی یا وجود نداشت یا بسیار اسفناک بود آب روستاها هم پرازآلودگی بود به همین خاطر بیشتر بچه ها رنگ پریده وبیمار بودند وبه نظرمی آمد به انواع انگلها آلوده باشند حمام کردن درفاصله های طولانی انجام می گرفت چون سوخت کافی وجود نداشت تا برای گرم کردن آب ازآن استفاده شود زندگی بعضی ازخانواده دل آدم را به درد می آورد دراطراف روستاها بوی فضولات حیوانی همه جا به مشام می رسید وزنان روستا مجبور بودند درفصل بهار وتابستان این فضولات را خشک کرده وبرای سوخت زمستان وپختن نان ازآن استفاده کنند دریک هفته دوروستای «قالیان خوارین وبانین» را سرشماری کردیم وباز به پنج شنبه رسیدم اما این بار آنقدر خسته بودم وپاهایم به خاطر پیاده روی هرروزه بین روستاها درد می کرد که ترجیح دادم درروستا بمانم واستراحت کنم وروز جمعه با دختران روستا هم صحبت شوم تا حس غریبگی شان نسبت به من کمترشده وپشت سرم حرفهای کمتری زده شود چون هرچه برای هم ناآشنا ترباشیم حرفهای بیشتری زده می شود حرفهایی که گاه آزاردهنده بود اما آقای آزادی ازمن می خواست که توجه نکنم وفقط به کارم فکرکنم.پنج شنبه تا ظهر خانه بهداشت بودم ومابقی روز را به استراحت وانجام کارهای شخصی گذارندم ، کارهایم کمی منظم ترشده بود شبها آشپزی می کردم داشتم کم کم به شرایط عادت می کردم با دخترهای صاحب خانه هم کمی هم صبحت شده بودم وآنها بادیدن من خودشان را پنهان نمی کردند وگاهی به اتاقم سرمی زدند روزجمعه با دختران صاحب خانه بیرون ازخانه نشستم کم کم دخترهای همسایه هم به جمع ما پیوستند ابتدا با ترس آمیخته به شک به من نگاه می کردند وازحرف زدن با من اکراه داشتند البته حق داشتند آنقدر زندگی آنها محدود ودرهای دنیا به رویشان بسته بود که به هربیگانه ای شک داشتند ولی من موفق شدم سکوت بینمان را بشکنم و وارد دنیای آنها بشوم وحس اعتمادشان را جلب کنم دوستی با دختران باعث می شد درخانواده ها راحت ترپذیرفته شوم من به دوستی این دختران نیاز داشتم تا هم تنهاییم را پرکنم هم کارم پیشرفت حاصل کند. خوشبختانه کنجکاوی آنها هم باعث شد برخلاف سرسختی اولیه شان دوستی خوبی بینمان حاصل شود ومن به زندگی آنها نزدیکترشوم ورنج های آنها را بیشتردرک کنم. دخترانی که همه کاری انجام می دادند وگویی با خستگی میانه ای نداشتند. ومن با تمام دردهایم درمقایسه با این دختران خیلی خوشبخت بودم .شنبه زودترازآقای آزادی به خانه بهداشت رفتم همه جا را آب وجارو کشیدم پرونده ها را آماده کردم آقای آزادی که آمد برای رفتن به روستای «سَراو شاه حسین» آماده شدیم دوست داشتم این روستا را ببینم اسمش را زیاد ازدهان مادربزرگم شنیده بودم، مادربزرگم بعد ازفوت پدرش درخانه ی داییش چند صباحی دراین روستا زندگی کرده بود وهمیشه ازخاطراتش ازاین روستا می گفت ومن خیلی خوشحال بودم که روستای کودکی های مادربزرگم را می دیدم . به سمت روستا ازجاده ی خاکی که البته دراین فصل گِلی بود راه افتادیم به پیاده روی درگل عادت کرده بودم، ازمیان درختان گذشتیم راه کمی طولانی بود وهوا هم سردتر،دستهایم یخ زده بود ونفسم را جلوی دهانم می دیدم نزدیک دامنه کوه تعدادی خانه ی گلی وجود داشت که نسبت به روستای قالیان کوچکتربود و روستای «سَراو شاه حسین » را تشکیل می دادند آب سراب ازوسط روستا می گذشت ،روستا خیلی زیباترازآنچه که من تصور می کردم بود همه جا بکر ودست نخورده ، دوست داشتم بهار هم به این روستا برگردم، صدای آب سراب مثل یک موسیقی دلنشین دردامنه کوه ومیان خانه ها طنین انداز بود وچه نعمتی می توانست ازاین بالاترباشد به حال روستاییان غبطه خوردم که کاش من جای آنها بودم دراین گوشه ی زیبا زندگی می کردم وهیچ هیاهویی آزارم نمی داد، مردمان هم مثل روستایشان پاک ودست نخورده بودند دوست داشتنی ومهمان نواز، گرچه ابتدا توضیحات ما وانجام کار ودیدن منِ دختربه عنوان بهورز برایشان سخت بود اما رفتارگرم و دوستانه شان به آدم آرامش می داد مثل سه روستای قبلی ، تک تک خانه ها را پلاک زده وسرشماری می کردیم ظهرکه خسته شدیم ومی خواستیم برای استراحت دست ازکار بکشیم یکی ازروستاییان ما را به خانه ی خود دعوت کرد من وآقای آزادی هم فوراً دعوت اورا پذیرفتیم ناهار خوشمزه ای که به مادادند را فراموش نمی کنم کره ی محلی وعسل طبیعی که دردامنه ی همان کوهستان وازهمان آب گوارای سراب پدید آمده بود با نان گرم که بوی آن وقتی درحال پختش بودند درتمام روستا پخش می شد ، باوجود دورافتاده بودن اما مردمانش سریعترما را پذیرفتن ، روستا کوچک بود تا نزدیک غروب کار پلاک زنی وسرشماری تمام شد وبعد اطراف روستا هم بازدیدی کردیم تا ازبهداشت اطراف هم گزارشی تهیه کنیم. بعد ازاتمام کار با نگاه زنان روستا بدرقه شدیم ودرجاده ی گلی به سمت قالیان راه افتادیم هوا داشت تاریک می شد آقای آزادی جلو می رفت ومن هم پشت سرش راه می رفتم ازخستگی هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتیم بعد ازطی راه ورسیدن به خانه بهداشت وسایل را آنجا گذاشتیم وبه این فکرمیکردم با این همه خستگی کی به آشپزی برسم که گویی آقای آزادی ازچهره ام خستگیم را خوانده بود که مرا به خانه اش دعوت کرد وچون قبلاً با خانمش آشنا شده بودم ومی دانستم زن مهمان نواز وخونگرمیست فوراً پذیرفتم بعد ازشام با همراهی آقای آزادی به خانه برگشتم برای استراحت وروز بعد ورفتن به روستای بعدی...

 




کلمات کلیدی :