هر آوندى بدانچه در آن نهند تنگ شود جز آوند دانش که هر چه در آن نهند فراختر گردد . [نهج البلاغه]

قسمت هفتم :‏خاطرات یک بهورز 15 ساله در روستاهای بیلوار

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/10 2:57 عصر

به نوزادان که مشکل کم وزنی داشتند شیرخشک می دادیم که البته این مورد را خوب پذیرا می شدند ولی کمترمی توانستند بهداشت استفاده از شیرخشک را رعایت کنند وشیشه شیر نوزاد را بعد ازهربار استفاده تمیزشسته وهرروز بجوشانند وگاهی عدم تناسب بین آب وشیرخشک باعث اسهال یا یبوست نوزاد میشد خانواده ها موظف بودند بعد ازاستفاده ازقوطی های شیرخشک ، قوطی خالی را به ما برگرداند که ما قوطی هارا ضمیمه پرونده کرده وبه مرکز تحویل می دادیم چون مرکز پرونده ها و قوطی های شیرخشک را بررسی می کرد تا مبادا تخلفی صورت گیرد چون درآن زمان شیرخشک نایاب بود وبه قیمت بالا دربازار سیاه به فروش می رسید واین سخت گیری برای جلوگیری ازچنین امری بود. اما یکی ازسخت ترین کارها مجاب کردن خانواده ها دراستفاده از روشهای جلوگیری ازبارداری بود دراوایل اصلاً به این کار تن نمی دانند وکم بودن فرزند برای آنها یک امرغیرممکن بود واگرهم با توضحیات زیاد ما مجاب به این کارمی شدند گاهی روشها را به درستی اجرا نمی کردند یک بارخانمی مراجعه کرد که حامله شده بود می گفت که قرصها  اثرنداشته وحامله شده است وقتی نحوه استفاده را پرسیدم فهمیدم به اشتباه آقای خانواده این قرصها را مصرف کرده است. درد سرها کم نبود. دورتا دور خانه ها پرازفضولات حیوانی بود که برای سوخت ازآن استفاده می کردند دفع فاضلاب بسیار وحشتناک بود وافراد اصلا به توضیحات ما مبنی بردورسازی این آلودگیها ازمحیط زندگیشان توجه نمی کردند درواقع قدرت اجرایی ما کم بود وما فقط قدرت زبان وآموزش را دراختیار داشتیم که دربسیاری ازموارد اصلاً کارسازنبود. خیلی ازافراد مرا دکترصدا می کردند وهرچقدر من می گفتم که دکترنیستم نمی پذیرفتند به همین دلیل توقعات زیادی ازما برای درمان بیماریها داشتند وقتی ما دراین موارد کاری انجام نمی دادیم با فحش وناسزار روبرو می شدیم وباعث می شد به دیگرسخنانمان نیز کمترتوجه کنند. به خانه بهداشت به عنوان یک داروخانه نگاه می کردند واگرداروی درخواستی را نداشتیم وآنها را به مرکز مرزبانی می فرستادیم بازبا توهین روبرو می شدیم . درکناراین همه خستگی های هرروزه­ی  مراقبت وآموزش، جنگ اهالی روستا هم چنان ادامه داشت ومن شبهای پرهراسی را سپری می کردم هرشب ازترس پشت درِ اتاقم می خوابیدم وتاصبح ازاتاقم خارج نمی شدم که مبادا سنگی اشتباه بهم بخورد. هرروز بین دوطرف درگیری بود وکتک کاری. روستا واقعا نا امن شده بود به همین دلیل برای مرکز بهداشت مرزبانی یک نامه درخواستی نوشتم تا من را به روستای سورنی که روستای بستگانم بود منتقل کنند چون ازآشنایان فهمیدم که بهورز آن روستا  انتقالی گرفته وهمین امربه پذیرش درخواستم کمک می کرد اما مرکز بهداشت با درخواستم به این بهانه که من برای این روستا دوره دیده ام وتازه به این روستا آمده ام مخالفت کرد اما نا امید نشدم چون واقعا از زندگی دراین روستا که هروز جنگ بود می ترسیدم هیچ امنیتی وجود نداشت ممکن بود دراین درگیریها به اشتباه اتفاقی برایم رخ بدهد درپنج شنبه ای که به شهربرگشتم به مرکز بهورزی استان رفتم درآنجا هم درخواستم را مطرح کردم وتمام شرایط روستا را شرح دادم وبه خواهش والتماس افتادم اما آنها هم موافقت نکردند وفقط گفتند که نتیجه را بررسی می کنند.وهمچنان درخواست من ادامه داشت ولی مرکز بهداشت قبول نمی کرد ومن هر روز با دلهره­ی بیشتراز روز قبل به کارم ادامه می دادم تا اینکه یک روز که جنگ ودعوا به اوج خود رسیده بود اتفاق بسیار ناگواری رخ داد...




کلمات کلیدی :