سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز، دشمنی به بار می آورد : نفاق، ستمگری و خودبینی . [امام صادق علیه السلام]

خاطرات یک بهورز 15 ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/9/15 9:0 عصر

خاطرات یک بهورز 15ساله درروستاهای کرمانشاه

تیرماه سال 65 بود تازه امتحانات پایان سال سوم راهنمایی را تمام کرده بودم پایان دوره راهنمایی درزیر بمبارانها ودلهره های ناشی ازجنگ ، روزهای سخت جنگ وتعطیلاتی که به خاطر بمباران به کلاسهایمان تحمیل می شد وهرروز جلو چشمانمان گوشه ای ازشهر نابود می شد وعده ای کشته وما جز نگاه کردن کاری ازدستمان برنمی آمد وازشهرمان کرماشان (کرمانشاه) چیزی جز خرابی باقی نمانده بود ودراین همه دلهره وهراس سوم راهنمایی را تمام کرده بودم وخوشحال ازاینکه درپاییز به دبیرستان می روم وبعد به دانشگاه ، اما گویی بازی سرنوشت چیز دیگری را برایم رقم زده بود وخود ازآن خبرنداشتم . درست درهمان تیرماه پدر به اجبار مرا وادار کرد که درآزمون ورودی مرکز بهداشت شهر برای بهورزی در خانه های بهداشت روستا شرکت کنم ازمن گریه والتماس برای ادامه تحصیل وازپدر اصراربه شرکت دراین آزمون که زور پدرسالارانه برمن غلبه کرد وبه ناچار وبدون هیچ علاقه ای دراین آزمون شرکت کردم و پذیرفته شدم. بعد ازپذیرش باید درآموزشگاه شبانه روزی زندگی می کردیم یک نوجوان پانزده ساله بودم که تاحالا ازخانه وخانواده دور نشده بودم آن هم درزمان جنگ که هرلحظه گوشه ای ازشهر بمباران می شد وشبهایمان پراز وحشت ازمرگ بود. با ورود به آموزشگاه مرحله تازه ی زندگیم آغاز شد درمیان تعدادی از دختران وپسران روستا قرار گرفتم ومن تنها دخترشهری بودم ومابقی همه ازروستاهای خود آمده بودند ازجای جای استان کرماشان با لهجه های گوناگون از زبان کردی با لباسهای محلی خویش ، که زندگی درخوابگاه درمقایسه با زندگی روستایی آن زمان که بسیار سخت بود برای آنها مثل یک بهشت بود ومن چقدر احساس تنهایی می کردم وشبهای اول را با گریه می گذراندم وبه هشت ماه دوره ای که باید طی می کردیم فکرمی کردم که چقدر برمن سخت خواهد گذشت وبه آرزوهای برباد رفته ام برای ادامه تحصیل ودانشگاه. اما با گذشت هفته های اول به محیط عادت کردم وآن غم واندوه خوابگاه کم کم ازبین رفت وبا دیگر دختران دوست شدم وشبهای آزیر وبمباران وترس را با کنار هم بودن طی می کردیم ، چون ازهمه درسخوان تربودم وسخت کوش تر شاگرد اول کلاسمان شدم ودرمیان تمام پسران ودختران نورچشمی تمام مربیان شدم واین به من شوق وانگیزه می داد که بهتروبیشتر درس بخوانم وحتی به شاگردهای تنبل هم کمک می کردم . دوره های مختلف مراقبت وبهداشت را می گذرانیدم با وجود سن کمم به خوبی ازعهده اش برمیادم گرچه ابتدا واکسن زدن به نوزاد تازه دنیا آمده برایم خیلی سخت بود ولی کم کم برترسم غلبه کردم ، اولین باری که دربیمارستان معتضدی برای دوره رفتیم وبه یک خانم آمپول زدم را فراموش نمی کنم که آن خانم بیچاره چقدر درد کشید وپایش را کبود کردم ، تولد اولین نوزاد هم کار آسانی نبود وبا چه دلهره ای بند ناف را بریدم وحس کردم چقدر زیباست به تولد یک انسان کمک کرده ام . چنان غرق درآموزش بودیم که مثل برق وباد هشت ماه آموزش وآزمون کتابهای گوناگون به پایان رسید ومن شاگرد اول این کلاسها شدم به همراه پیدا کردن دوستان خیلی خوبی از روستاهای مختلف ویاد گرفتن لهجه های مختلف زبان کردی وهزاران درس زندگی . وبا پایان دوره فکرکردم که سختی کار را طی کرده ام اما نمی دانستم این تازه شروع راه تازه ای است .روز پایانی مثل پایان دوره آموزشی سربازهای پادگان زمان تقسیم فرا رسید وهرکدام ازما را بهورز یک خانه بهداشت روستایی کردند روستای من هم مشخص شد روستای قالیان(کالیان نامی که به اشتباه درتابلوی این روستا نوشته شده است ونام این روستا به زبان محلی قالیان می باشد ) البته این روستا سه بخش است قالیان بانِین(علیا) قالیان خوارین(سفلی) وقالیان ناوین (وسطی) که خانه بهداشت درروستای قالیان ناوین قرار داشت .ومن هرگز به این روستا نرفته بودم. ساعات خداحافظی با همدوره ای ها فرارسیده بود وشاید آخرین باربود که همدیگر را می دیدیم چون سال شصت وپنج مثل الان نبود که وسیله ی ارتباطی باشد هیچ روستایی تلفن نداشت جاده ها کم بود وزندگی بیشتر بدوی بود وامکان دیدار باهم خیلی کم بود وسیله ها را جمع می کردیم واشک می ریختیم مثل روز اول بود اما این بار ازغم دوری دوستان. به همراه وسایل شخصیمان کلی پرونده نیز به مادادند وبه من چهل عدد پلاک فلزی برای پلاک زنی خانه های روستا داده شد که بارسنگینی برایم بود . آن روز را ازیاد نخواهم برد با کلی بار وبنه راه افتادم شهرکرماشان درآن سالهای جنگ تقریباً خالی بود همه به شهرهای کم خطر رفته بودند واندک خانواده هایی درشهر بودند وماشین ها به ندرت رفت وآمد می کردند همان روز ساعت هفت صبح طبق معمول همیشه پالایشگاه نفت بمباران شده بود اول صبح این پالایشگاه بمباران می شد ویک امر عادی برای مردم شده بود به سختی ماشینی گیرآوردم وخودم را به میدان اصلی شهریعنی آزادی (که مردم به آن گاراژ می گویند به خاطر گاراژهای زیادی که دراین میدان قرارداشته است)رساندم . خانه ی خودمان دربلوار طاق بستان قرار داشت درمسیر پالایشگاه نفت به خاطربمباران پالایشگاه هیچ ماشینی هم به آن سمت نمی رفت وخیابانها بسته بود. با کلی باروبنه کناریکی ازساختمان های میدان آزادی نشستم جمعیت خیلی کم بود وکمترکسی رفت وآمد می کرد ساعت یازده صبح بود که همانجا نشسته بودم که باز صدای آژیرقرمز بلند شد آژیری که دل همه را می لرزاند کاری ازدستم برنمی آمد همانجا درپناه ساختمان خودم را پنهان کردم وبه شدت گریه می کردم چه لحظات سختی بود تنهای تنها بودم ودعا می کردم .هواپیماها بعد ازبمباران چند نقطه ازشهرخارج شدند وآژیرسفید اعلام شد . کرماشان مثل یک شهر بی دفاع شده بود چند ضدهوایی داشت که کاری ازدستشان برنمی آمد وهواپیماهای عراقی به راحتی مثل یک زنگ تفریح هروقت هوس می کردند شهر ما را بمباران می کردند وبرمی گشتند. بعد ساعتها ایستادن درهمان جا بلاخره خیابانها بازشد وتوانستم یک ماشین گیربیارم وخودم را به خانه برسانم . چه لحظات شیرینی بود به آغوش مادرم پناه بردم ویک شب راحت را درمنزل سپری کردم شبی پرازآرامش خیال. اما فردای همان روز باید به روستای محل خدمتم می رفتم به قالیان ناوین(وسطی). صبح زود مادرم خواهرکوچک ودوبرادرم را با پدرم تنها گذاشت وهمراه من آمد که به روستا برویم به ترمینال رفتیم وبا تنها مینی بوسهایی که بود به سمت روستا راه افتادیم روستایی دردهستان بیلوار کیلومتر چهل جاده ی سنندج. تا روستای قه لا شاخانی(قلعه) جاده آسفالته بود وبقیه که یک فرعی جدا می شد شوسه.با آن مینی بوس تلق وتلوق بیشتر ازدوساعت توی راه بودیم سرجاده منتهی به روستا ازمینی بوس پیاده شدیم با باروبنه مان کلی هم پیاده روی کردیم تا به روستا رسیدیم روستا  یک خانه بهداشت داشت که درخانه ی گلی یکی ازاهالی روستا قرارداشت وکلی پله می خورد تا به اتاق خانه بهداشت می رسیدی ازآن سبک معماری های قدیم روستاهای غرب ایران خانه های ایوان دار ومعمولاً رو به خورهه لات (خاور ـ محل درآمدن خورشید) پرسان پرسان از اهالی به خانه بهداشت رسیدم وبا آقای آزادی همکارمردی که درآنجا خدمت می کرد وخود از اهالی روستا بود آشنا شدم. وسایل مربوط به کار را درخانه بهداشت گذاشتم وبعد با راهنمایی آقای آزادی درروستا دنبال یک اتاق برای زندگی گشتم یک جای امن ومطمئن برای یک دختر پانزده ساله. بلاخره درمنزل یکی ازاهالی که دارای هفت فرزند دخترویک فرزند پسربود اتاقی بزرگ درگوشه ای ازحیاطشان برای زندگی پیدا کردم. با پیدا کردن جا ، دلهره ی بزرگ دردلم پیدا شد وترس اززندگی وتنهایی دراین روستای دور وپرت. ترسی که تا درآن شرایط قرارنگیری نمی توانی تجربه اش کنی.روستایی که دارای هیچ امکاناتی نبود نه برق ، نه آب لوله کشی وبدون هیچ وسیله وامکانات رفاهی . وبا جاده خیلی فاصله داشت. اتاق را به همراه مادرم آب وجارو کشیدم وحسابی تمیزنمودم. ودرش را قفل کرده ودوباره به سمت شهر راه افتادم تا وسایل اولیه زندگی را به همراه خود بیاورم . نزدیکیهای شب به خانه رسیدیم و وسایل مورد نیازم را جمع کردم وفردا دوباره به سمت قالیان رفتم باز به همراه مادرم. اسباب واثاثیه ام را دراتاق چیدم وهمه چیز را مرتب نمودم یک زندگی مجردی اولیه با ضروری ترین وسایل برای زندگی بدون هیچ وسیله ی اضافه ای. مادرم باید به شهر برمی گشت ومن تنها می ماندم خیلی خواهش کردم که یک شب را کنارمن بماند اما نمی توانست خواهرکوچکم که کلاس اول بود با دوبرادرم نیاز به مادر داشتند آن هم درشهری که هرلحظه بمباران می شد. او رفت ومن به تمام معنی تنها شدم . اولین شب ، یک شب بسیار سخت ، روی چراغ خوراک پزیم ، چیزی برای شام درست کردم همه جا تاریک تاریک بود درهرخانه ای فقط یک چراغ گردسوز یا لامپا یا چیزی شبیه اینها روشن بود واهالی خیلی زود می خوابیدند. راه دستشویی دوربود ودرآن تاریکی حتی جرئت نداشتم به دستشویی بروم . کنارچراغ نشستم وصورتم خیس اشک بود وازترس برخود می لرزیدم .د ختری تنهای تنها بودم درمیان یک روستای غریب . دخترهای صاحب خانه هم که هفت تا بودند آن شب اصلا سری به من نزدند تا شاید کمی ازغم تنهاییم بکاهند. ومن به این می اندیشیدم که دراینجا چه می کنم چرا باید اینجا باشم وچه روزهایی درانتظارم خواهد بود وبه خواب رفتم وبا طلوع خورشید اولین روز کاریم شروع شد .....




کلمات کلیدی :