سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، ثمره حکمت است و درستی ازشاخه های آن . [امام علی علیه السلام]

پاسخ به یک نظر

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 92/11/25 6:19 عصر

باسلام خدمت دوستان گرامی که به وبلاگ من سر میزنند. خواستم پاسخی به یکی از خوانندگان گرامی بدهم. یکی از عزیزان در یکی از عکسها فرموده بودند این عکس را ایشان گرفته اند و من از کجا آورده ام

خواستم به این عزیز بگویم که تمام عکسها را خودم می گیرم اگرروزی عکس دیگری را بگذارم حتما حق کپی رایت را رعایت خواهم کرد. من به همراه همسرم به بیشتر روستاهای بیلوار داریم سر می زنیم و من عکس می گیرم. که خاطره بماند و در البوم شخصیم نگه داری کنم. مطمئن باشید دوست عزیز من عکس هیچکس را تاکنون در وبلاگم قرار نداده ام.




کلمات کلیدی :

دلنوشته ای برای مادربزرگ

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 92/11/5 11:58 صبح

درمسیر بیلوارم در جاده ای که سالیان خاطراتم را در خود دارد، اما این بار اندوهی بزرگ وجودم را فرا گرفته است، و اشک آرام بر گونه هایم غلط می خورد و به پایین می چکد، جاده دیگر شادی سابق را ندارد، طولانی تر از همیشه است، به «کانی که و» که می رسم دیدن بلوط صد ساله ی کوه چلانه خوشحالم نمی کند دیگر ذوق نمی کنم که به سورنی نزدیک شده ام چون کسی انتظارم را نمی کشد، بر ایوان خانه کسی با لبخند به پیشوازم نمی آید، کسی نمی گوید خوش آمدی، درآستانه ی دری که همیشه مهربان ترین مادربزرگ دنیا ما را درآغوش می کشید این بار دستانم تهی می ماند، دیگر کسی نیست که دستانم را به دورش حلقه کنم و صورتش را غرق بوسه نمایم، دستش را ببوسم و او بگوید نکن.

این بار پیکر بی جان و سرد مادر بزرگ در زیر پارچه ای سیاه در اتاق انتظارم را می کشد، درازدحام زنان روستا که شیون می کردند آخرین قدم ها را به سویش بر می دارم و فریاد می زنم «نه نه» «نه نه» . اما جوابم را نمی دهی، درسخت ترین لحظه زندگیم پارچه را کنار می زنم وبه صورت سرد و خاموشت بوسه می زنم و پیکر بی جانت را درآغوش می گیرم می خواهم ساعتها سرم را روی سینه ات بگذارم گریه کنم و حرف بزنم اما زنان روستا نمی گذارند و با فشار مرا عقب می کشند با ناله و التماس برای آخرین بار بر دستان ترک خورده ات بوسه می زنم و محکم دستانت را می فشارم شاید آمدنم را حس کنی، اما همچنان ساکتی لبخند نمی زنی و خوش آمد نمی گویی، چشمانت را به رویم نمی گشایی، دل تنگ چشمانت هستم، دلتنگ لبخندت هستم، دلتنگ دستان گرمت هستم، دلتنگ تمام خاطراتم هستم، من با گرمای محبت تو بزرگ شدم، آن هنگام که مرا با ماشته ات به پشتت می بستی و لالایی در گوشم زمزمه می کردی،چرا این بار ساکتی. مادربزرگ یادته شیطنتهای کودکی ما، من و خواهرم و دوتابرادرم در خانه ی پرمهر ومحبت تو بزرگ شدیم، هیچ وقت به ما یه اخم نکردی، هیچ وقت به ما نه نگفتی، وجودت همیشه سرشار از محبت بی دریغ بود که نثار ما نوه هایت می کردی، تمام نوروزها و تابستانهای کودکیم در خانه ی تو سپری شد، چگونه می توانم این همه خاطره را فراموش کنم، تو آخرین حلقه ی اتصال من به سرزمین مادریم بودی، تنها دلخوشی آمدن من به بیلوار، اما اکنون از تو فقط سنگ قبری خاموش در کنار قبرپدربزرگم می ماند و خاطراتی که هرلحظه قلبم را می لرزاند، مادربزرگ چگونه نبودنت را باور کنم، چگونه لبخندت را ازیاد ببرم وقتی که قدم به بیلوار می گذارم، دیگر برکدامین دستها بوسه بزنم، دستان کم توقع و مهربانت کجا رفته اند، تونه تنها مادربزرگی مهربان بودی همسری صبوربودی که هیچگاه حتی در سختترین شرایط مقابل پدربزرگم گله و شکایت نکردی، تو برای مادرشوهرت آنطور که همه می گفتند عروسی نمونه بودی، برای فرزندانت مادری مهربان، و برای ما نوه ها عزیزترین «نه نه » ی دنیا بودی. تو ازآخرین نسل انسانهای کم توقع و ساده زیستی بودی که در دنیای کوچک و پاک خود همیشه سپاسگذار درگاه خداوند بودند تو از تمام تعلقات دنیوی آزاد بودی و دلخوش به کمترین داشته ها، تو درشنبه 28دی 92با مرگی بی صدا، بدون درد، بدون بیماری، آرام به سوی خدایت شتافتی، تا به پدربزرگم بپیوندی، واز بالا ما را نظاره کنی، رفتی تا در کنار هم نسلان خودت باشی، دیگر دربین ما احساس تنهایی می کردی. رفتی که درسرزمین اصلیت قرار بگیری، بهشت برین گوارایت مادربزرگ، اشک و اندوه من در نبود دستان با صفای تو بی پایان است. فاتحه می فرستم به روان پاکت باشد که خداوند تورا  قرین رحمت فرماید. « برای شادی روح مادربزرگم محبوبه سلیمانی خواهشمندم فاتحه ای بفرستیدباشد که خداوند این هدیه های ما را بپذیرد» .

 




کلمات کلیدی :