سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در پاسخ دادن شتاب کند، پاسخ را درنیابد . [امام علی علیه السلام]

قسمت چهارم: خاطرات یک بهورز 15ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/30 10:44 عصر

پاهایم حسابی کوفته بود نفت چراغ را ریختم وکنارآن فوراً به خواب رفتم صبح که دیگر اثری ازخستگی نبود ازخواب بیدار شدم بدنم ورزیده شده بود وداشتم با شرایط کنار می­آمدم چایی دم کردم وصبحانه خوردم وبه سمت خانه بهداشت راه افتادم بعضی اززنان روستا که دیگر حضور مرا پذیرفته بودند سلام واحوالپرسی می کردند که البته بیشتر من درسلام پیشقدم بودم اما هنوزبازکسانی بودند که توجه چندانی به من نداشتند، زودترازآقای آزادی به خانه بهداشت رفتم ومشغول آماده سازی پرونده وپلاکها بودم که با آمدن آقای آزادی به سمت روستای بعدی راه بیفتیم، وقتی آقای آزادی آمد گفت امروز درخانه بهداشت بمانیم وپرونده های چند روستای بازدید شده را مرتب وکامل کنیم وروز بعد باز کار را ادامه بدهیم، البته حق هم داشت روزقبل خیلی پیاده روی کرده بودیم ، تاغروب به سروسامان دادن به پرونده ها گذراندیم، روز بعد زودتردرخانه بهداشت حاضرشده وپرونده وپلاک به دست به سمت روستای «وزمله» راه افتادیم. « وزمله» ازروستاهای بنام دهستان بیلوار وحتی شهرکرمانشاه وشهرهای اطراف می­باشد روستای سیدهای موسوی اجاق که برای مردم شناخته شده هستندوهرسال هزاران نفربرای دعا وشفای بیمارانشان به این روستامی­آیند، ماه آذربود واول صبح سوزسردی می­آمد که تامغزاستخوان آدم نفوذ می­کرد همکارم درجلو راه می رفت ومن آرام آرام پشت سراو درجاده­ی خاکی راه می رفتم به مردمان این روستا که برخوردشان چگونه خواهد بود فکرمی کردم، اما سرما گاه به گاه هواسم را پرت می کرد ، خانه های روستا ازدورنمایان شدند کمی سرعت راه رفتنمان را بیشترکردیم طبیعت اطراف روستا زیبا بود حتی زیباییش دراین ماه سرد که اثری ازبرگ وسبزه نبود پیدا بود، این روستا برخلاف دیگرروستاها خیلی شلوغ وپررفت وآمد بود پرازماشین،که ازجاهای مختلف برای دعا به منزل سیدها می­آمدند باوجود جاده­ی خاکی وطولانی وناهمواری ومشکلات راه،حتی ازاستان لرستان هم افرادی می­آمدند واعتقاد وباورشان سختی راه را برآنها هموارمی­ساخت وبا دلی پرازامید برای گرفتن شفا وحاجت دست به دامن این سیدها می­شدند من که خود بیشترتمایل داشتم بی­واسطه به درگاه خدا دعا کنم وازاو حاجت بخواهم این همه اشتیاق این مردم که بعضی­ها با پای پیاده ازروستاهای اطراف با بچه­های خردسال می­آمدند برایم جالب بود وخوشحال بودم که به این روستا آمده­ام تا با اعتقاد وباورهای مردم بیشتر آشنا شوم وخود این سیدها را هم ازنزدیک ببینم ودرکنارمراقب­های بهداشتی با فرهنگ معنوی مردم هم ارتباط برقرارکنم. درشلوغی این روستا کمتراحساس تنهایی وغربت می­کردم طبق روال روستاهای پیشین شروع به کارکردیم، ناهار سید روستا که فرد مهربان، باسواد وخوش فکری بود ما را به منزل خود دعوت کرد واین فرصتی بود برای آشنایی بیشتربا این خانواده، سیدها که چند نفربودن به صورت هفته­ای ونوبتی درروستا حاضرمی­شدند وبه امورات معنوی مردم می­پرداختند چون همه­ی آنها ساکن شهرکرمانشاه بودند وفرصت اینکه تمام وقت در«وزمله» باشند را نداشتند، این سیدی که ما به منزلش دعوت شدیم همسرش روستایی وساکن روستا بود اما خودش به خاطرکاردرشهرساکن بود وهفته­ای که نوبتش بود به روستا می­آمد، همسرمهمان نوازسید که به پذیرایی ازمهمانها عادت داشت ودرِخانه­شان به روی همه باز بود به خوبی ازما پذیرایی کرد وازما خواستند درتمام مراحلی که برای مراقبت به این روستا می­آییم مهمان آنها باشیم حتی ساعاتی هم که ما، درمنزل ایشان بودیم وبه هنگام صرف ناهار هم مردم همچنان دررفت وآمد بودند وبرای حاجاتشان دست به دامن سید می­شدند که سید هم با نوشتن دعا واستخاره به قرآن مجید باعث دلگرمی آنها می­شد، حتی بعضی ازمردم برای احشام خود نیز طلب دعا می­کردند، ودربیشترخانه­های روستا معمولاً دعایی که دریک برگ سبزپیچیده شده است به شاخ یکی ازگاوها یا گوسفندهایشان آویزان است که نشان ازایمان وباورمردمان این دیاربه نیروهای الهی برای افزایش برکت ودوری بیماری وآفت ازاحشام آنها می­باشد. هنگام گرفتن دعا باورعمیقی که به گرفتن حاجت داشتند درچهره­ی آنها به خوبی خوانده می­شد باوری که باعث شده بود کیلومترها راه بپیمانند وازجاده­ی گلی روستا عبورکنند تا به این مکان بیایند وبه خواسته­ی خود برسند. بعد ازرفع خستگی ازسید وهمسرش تشکرکردیم واورا با مردم مشتاقش تنها گذاشتیم تا به ادامه کارمان درروستا بپردازیم تا غروب کاراین روستا هم تمام شد اما ازمردمی که ازشهرآمده بودند شنیدیم که کرمانشاه به سختی بمباران شده وافراد بسیاری به شهادت رسیده اند، درراه برگشت تمام وجودم پرازدلهره بود، دلهره­ی بستگانم که خدایی نکرده اتفاقی برای آنها نیفتاده باشد چنان به آنها فکرمی­کردم که سرمای راه بازگشت را حس نکردم اما هیچ امکانی هم برای گرفتن خبرنبود وباید تا پنج شنبه صبرمی­کردم. به خانه رسیدم تنها یک روستا مانده بود که کار سرشماری اولیه تمام شود، روستای «زامله» که ازنظرمسافت دورتر ازبقیه­ی روستاها بود، باز صبح راه افتادیم، اضطراب روزهای اول جای خود را به اشتیاق آشنایی داده بود، راه « زامله» سخت بود ودور، روستای «زامله» یک روستای کوهستانی بود بلندترازبقیه­­ی روستاها درمیان صخره­ها ، که درِورودی بعضی ازخانه­ها درکنارصخره­های کوه بود این روستا یک روستای خشن کوهستانی بود وزندگی درآن شاید ازبقیه­ی روستاها سخت­تر، امکانات بسیارکم ومردمان هم به مانند صخره­ها نفوذناپذیرتر، وشاید هم همزیستی با سنگ وصخره وسرما وبرف آنها را سخت کرده بود. روزهای آذربود وزمان کم وراه دور تا نیمی ازکار را انجام دادیم غروب شد وامکان برگشت نبود درجاده­ی خلوت ودرشب اصلاً نباید به بازگشت فکرمی­کردیم چون علاوه برسرما، خطرگرگ هم وجود داشت خورشید که غروب کرد گویی دل من هم غروب کرد ترس تمام وجودم را گرفت التماس کردم که برگردیم اما آقای آزادی که به محیط آشناتربود این کاررا خطرناک وغیرممکن دانست ، مردمان روستا سرد بودند شب یکی ازاهالی مارا به خانه­شان دعوت کرد زنهای روستا با من هم مثل یک مرد برخورد کردند دراتاقی که تمام مردهای خانواده­شان حضورداشتند وآقای آزادی بود مرا تنها گذاشتند سفره­ی شام که انداخته شد با حضور آن همه مردغریبه که غریبانه هم به من نگاه می­کردند لقمه­ها به سختی ازگلویم پایین می­رفت غذای بسیارساده­ای بود نیمرو به همراه ماست وکره­ی محلی،غذا طبیعی وخوشمزه بود اما فضای حاکم خیلی سنگین بود دوست داشتم زنها مرا به اتاق خودشان دعوت می کردند تا راحت­ترشام بخورم اما این کاررا نکردند روشنایی خانه ها بسیارکم بود تنها یک چراغ کوچک روشن بود سعی می کردم به خودم دلداری بدهم وترس درچهره­ام نمایان نشود، موقع خواب هم زنان با من هم اتاق نشدند شاید ازغریبه­ها می­ترسیدند رختخواب مرا دریک اتاق تاریک انداختند، تنهای تنها، درب اتاق را بستم هرکاری کردم نتوانستم بخوابم باتمام وجودم می لرزیدم واشک ازگونه­هایم جاری بود به پشت درِ اتاق تکیه زدم مبادا کسی شب بی­خبربه اتاق داخل شود، کاش مادرم پیشم بود کاش یه آشنایی دراین روستا بود، کاش مثل آقای آزادی مرد بودم، شب طولانی آذرماه تمامی نداشت سرم را روی زانوهایم گذاشتم وهمچنان به درتکیه زدم تا صبح بین خواب وبیداری درهمان حال نشسته سپری کردم وقتی سپیدی روزپدیدارشد وصدای مرغ وخروسها وآمد ورفت اهالی خانه به گوش رسید گویی باردیگرازمادرمتولد شدم نفس راحتی کشیدم وازپشت درکنار رفتم رختخوابی که اصلاً درآن نخوابیدم را جمع کردم ودلهره­آورترین شب زندگیم را گذراندم ازاضطراب اصلاً صبحانه نخوردم وازآقای آزادی خواستم سریع کارها را به اتمام برسانیم وبه «قالیان» برگردیم که مبادا  شب دیگری دراین روستا بمانم. ظهرکه به «قالیان» برگشتیم به خاطرخستگی نصف روز را تعطیل کردیم به اتاقم که رفتم حتی توان تعویض مانتوشلوارم را هم نداشتم چراغم را روشن کردم وسرم را روی بالشت گذاشتم وبا آسودگی به خواب رفتم. غروب بیدارشدم کنار شیرآب بیرون حیاط دست وصورت شستم با دختران صاحبخانه وهمسایه ها هم صحبت شدم، کم کم داشتیم برای هم دوستان خوبی می­شدیم شب هم به خانه­ی صاحب خانه دعوت شدم وحسابی استراحت کردم وخوشحال بودم بلاخره سرشماری وآمارگیری روستاها به پایان رسید. آخرهفته صبح پنج شنبه بازبا شتاب خودم را به مینی بوس روستا رساندم تا به شهربرگردم اما ازهفته­های بعد دیگه حق نداشتم صبح پنج شنبه برگردم باید تا ظهرمی­ماندم دوست داشتم سریع به شهربرگردم تاازسلامت بستگانم بعد ازبمباران شدیدی که شهرشده بود با خبرگردم، شهرازقبل هم خلوت ترشده بود بیشترمردم به روستاها وشهرهای اطراف رفته بودند اما خانواده ی ما هنوز درشهرمانده بودند به خانه که رسیدم همه را درآغوش کشیدم خوشبختانه کسی آسیب ندیده بود فقط یکی ازبستگانم دربمباران شهید شده بود.

آخرهفته را درآرامش گذراندم وخوشبختانه درآن دوروز بمبارانی هم صورت نگرفت....




کلمات کلیدی :

قسمت سوم :‏خاطرات یک بهورز

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/23 12:16 صبح

 اولین هفته ی کاریم گذشت غروب چهارشنبه که سرشماری آخرین خانه های «قالیان ناوین» پایان یافت با آقای آزادی خداحافظی کردم وگفتم که فردا به شهر می روم هفته های اول که کار کمتر بود وهنوز درگیرودار سرشماری بودیم بازرس نمی آمد واجازه داشتیم که پنج شنبه تعطیل باشیم. هنگام برگشت به اتاق گِلیم،سرازپا نمی شناختم شام را سریع خوردم وساک سفرم را بستم وگوشه ای گذاشتم ، بعد ازشستن ظرفها ومرتب کردن اتاقم ، چراغ لامپا را خاموش کردم وسریع خوابیدم تا زمان بگذرد وصبح به کرمانشاه برگردم، آفتاب که زد هیجان برگشتن به خانه باعث شد صبحانه نخورم چراغ خوراک پزیم را خاموش کردم لباس پوشیدم وساکم را برداشتم دراتاق را قفل کردم وسریع ازاهل خانه خداحافظی کرده وراه افتادم باید خودم را زود به تنها مینی بوس روستا می رساندم وگرنه باید تا بعدازظهر می ماندم وبه سرجاده ی اصلی می رفتم که راه طولانی وسختی بود ، تنها مینی بوس روستا هرروز صبح به شهر می رفت وغروب برمی گشت روی صندلی نشستم ونفس راحتی کشیدم چند نفری ازاهالی که هم برای خرید یا دیدن اقوام به شهرمی رفتند سوار مینی بوس شدند وراه افتادیم داخل مینی بوس سرد ویخ زده بود ازتمام درزهای آن سرما داخل می آمد اما وجود همین مینی بوس هم نعمت بود وخدا را شکر می کردم سرم را روی شیشه مینی بوس گذاشتم وبه بیرون نگاه می کردم به کوهها وزمین های کشاورزی به درختان که آخرین برگهایشان هم ریخته بود وفقط سیاهی زمین وکوه به چشم می آمد، مینی بوس درجاده حرکت می کرد وبین راه سرهرروستا اگرمسافری بود سوار می شد همهمه ی مسافرها تمام فضای مینی بوس را پرکرده بوددراین مسیر گذشتن ازکنار روستای سورنی خوشحالم می کرد چون آن جا روستای بستگانم بود وپدرومادرخودم اصالتاً ازاین روستا بودند وگاه دیدن یکی ازآشنایان ازپشت شیشه ی مینی بوس ازغم غربتم کم می کرد، بیش ازدوساعت توی راه بودیم که به کرمانشاه رسیدم لب آب پیاده شدم ازخیابان گذرکردم وبه سمت راست رفتم تا سریع به سمت بلوار طاق بستان حرکت کنم ماشین به سختی گیرمی آمد بالاخره تاکسی پیدا شد سرخیابانمان پیاده شدم تقریبا درحال دویدن بودم تا زودتر به خانه برسم گرمای خانه وآغوش مادر ودیداربرادرها وخواهرم وپدرم یک هفته تنهایی را ازیادم برد می توانستم دوشب راحت بخوابم وحسابی خستگی درکنم شب اول درآرامش گذشت وبا تعریف ماجراهای کارم،یک هفته ازهمه چیزدوربودم هیچ خبری نداشتم با اشتیاق تلویزیون تماشا می کردم ،بعد ازظهرروزجمعه شده بودمادرم مواد غذایی برایم بسته بندی می کرد خودم هم به شستن لباسهایم مشغول بودم همه چیز آرام بود صدای آژیری هم نبود ناگهان صدای خواهروبرادرم که درحیاط درحال بازی بودند ما را به حیاط کشاند به آسمان نگاه می کردند درنگاه اول فکرکردیم کبوترهستند باورنمی کردیم آسمان پربود ازمیراژهای سفید رنگ عراقی وچنان نزدیک به زمین حرکت می کردند که اگردستمان را دراز می کردیم لمسشان می کردیم حس کردم دیگرتمام شده وحتما یک بمب برخانه مان فرود خواهد درکمترازچند ثانیه چادرسرکردیم بی هدف همگی ازخانه بیرون زدیم هیچ پناهگاهی نبود که به آن پناه ببریم همه ی مردم درحال فراربودند همه بی هدف می دویدند بچه ها گریه می کردند زنها جیغ می کشیدند ومردان با حفظ خونسردی سعی داشتند تکیه گاهی برای خانواده باشند یک بیشه ی درخت آن نزدیکی ها بود همه مردم محله درحال دویدن به آن سمت بودند وهواپیماها برفرازسرمان درحال پرواز، مرگ ازهمه چیز به ما نزدیک تربود درب خانه ها باز بود حتی فرصت بستن درب هم نبود خیابان هم گلی بود ومردم بین این گلها حتی بعضی با پای پیاده به سرعت به سمت درختها می دویدند تا شاید ازدید هواپیماهای عراقی مخفی بمانند همه ازترس می لرزیدیم وبه آسمان نگاه می کردیم وچشم به راه بمبهایی که برسرمان ببارد اما آن همه هواپیما بمباران زیادی نکردند گویی فقط برای ایجاد ترس و وحشت برآسمان شهرما ظاهرشده بودند.روز تلخی بود با آژیرسفید به خانه برگشتیم رمق هیچ کاری درما نمانده بود وتنها چیزی که تسلایمان می داد زنده بودنمان بود. صبح شنبه کوله بارم را بستم اهل خانه را درآغوش گرفتم دلم می لرزید که نکند دیداردیگری نباشد شهرخیلی ناامن بود مادرتا ترمینال همراهیم کرد وجاده بازدربرابرم ظاهر شد این بار غم رفتن نداشتم اما اضطراب خانواده را داشتم که خدایی ناکرده اگربمبی برخانه مان فرود آیدخانواده ام چه می شوند، درطول راه مدام چهره خانواده درجلوی چشمانم مجسم می شد توی مینی بوس همه ازماجرای روز قبل حرف می زدند درچهره ی همه غم واندوه دیده می شد لبخندها محو شده بود گویی هرکس برای بستگانش درشهردلهره داشت. معلمهای روستا هم درمینی بوس همسفرم بودند سرجاده پیاده شدیم صبرکردم تا آنها ازمن جلو بیفتند وقتی به اندازه کافی دورشدند من هم راه افتادم باران باریده بود وراه طولانی تا روستا پرازگل بود وکفشهایم درگِل گیرمی کرد ساکم سنگین بود ونمی توانستم آن را برای رفع خستگی زمین بگذارم وباید فقط حرکت می کردم با پاهای کاملاً گلی به خانه رسیدم ساک را دم دراتاق گذاشتم وکنارشیرآب بیرون خانه کفشهاوپا وجورابم را شستم آب خیلی خیلی سرد بود داخل اتاق هم ازبیرون سردتربود چراغ را به سختی روشن کردم کتری آب را روی آن گذاشتم کمی پایم را گرم کردم مختصرغذایی خوردم وبه سرعت به خانه بهداشت رفتم آقای آزادی آنجا بود بعد ازسلام واحوالپرسی پرونده ها وپلاکها را جمع وجورکردیم وسریع به سمت روستای قالیان خوارین راه افتادیم باید کارپرونده ها وپلاکها را تمام می کردیم فرصت استراحت نبود با پرونده وپلاک توی گل راه می رفتیم وخانه به خانه سرشماری کرده وهمه چیز را یادداشت می کردیم ضمن این سرشماری می دیدم که سطح بهداشت بیشتر خانواده ها خیلی پایین ترازحد انتظاراست. سرویس های بهداشتی یا وجود نداشت یا بسیار اسفناک بود آب روستاها هم پرازآلودگی بود به همین خاطر بیشتر بچه ها رنگ پریده وبیمار بودند وبه نظرمی آمد به انواع انگلها آلوده باشند حمام کردن درفاصله های طولانی انجام می گرفت چون سوخت کافی وجود نداشت تا برای گرم کردن آب ازآن استفاده شود زندگی بعضی ازخانواده دل آدم را به درد می آورد دراطراف روستاها بوی فضولات حیوانی همه جا به مشام می رسید وزنان روستا مجبور بودند درفصل بهار وتابستان این فضولات را خشک کرده وبرای سوخت زمستان وپختن نان ازآن استفاده کنند دریک هفته دوروستای «قالیان خوارین وبانین» را سرشماری کردیم وباز به پنج شنبه رسیدم اما این بار آنقدر خسته بودم وپاهایم به خاطر پیاده روی هرروزه بین روستاها درد می کرد که ترجیح دادم درروستا بمانم واستراحت کنم وروز جمعه با دختران روستا هم صحبت شوم تا حس غریبگی شان نسبت به من کمترشده وپشت سرم حرفهای کمتری زده شود چون هرچه برای هم ناآشنا ترباشیم حرفهای بیشتری زده می شود حرفهایی که گاه آزاردهنده بود اما آقای آزادی ازمن می خواست که توجه نکنم وفقط به کارم فکرکنم.پنج شنبه تا ظهر خانه بهداشت بودم ومابقی روز را به استراحت وانجام کارهای شخصی گذارندم ، کارهایم کمی منظم ترشده بود شبها آشپزی می کردم داشتم کم کم به شرایط عادت می کردم با دخترهای صاحب خانه هم کمی هم صبحت شده بودم وآنها بادیدن من خودشان را پنهان نمی کردند وگاهی به اتاقم سرمی زدند روزجمعه با دختران صاحب خانه بیرون ازخانه نشستم کم کم دخترهای همسایه هم به جمع ما پیوستند ابتدا با ترس آمیخته به شک به من نگاه می کردند وازحرف زدن با من اکراه داشتند البته حق داشتند آنقدر زندگی آنها محدود ودرهای دنیا به رویشان بسته بود که به هربیگانه ای شک داشتند ولی من موفق شدم سکوت بینمان را بشکنم و وارد دنیای آنها بشوم وحس اعتمادشان را جلب کنم دوستی با دختران باعث می شد درخانواده ها راحت ترپذیرفته شوم من به دوستی این دختران نیاز داشتم تا هم تنهاییم را پرکنم هم کارم پیشرفت حاصل کند. خوشبختانه کنجکاوی آنها هم باعث شد برخلاف سرسختی اولیه شان دوستی خوبی بینمان حاصل شود ومن به زندگی آنها نزدیکترشوم ورنج های آنها را بیشتردرک کنم. دخترانی که همه کاری انجام می دادند وگویی با خستگی میانه ای نداشتند. ومن با تمام دردهایم درمقایسه با این دختران خیلی خوشبخت بودم .شنبه زودترازآقای آزادی به خانه بهداشت رفتم همه جا را آب وجارو کشیدم پرونده ها را آماده کردم آقای آزادی که آمد برای رفتن به روستای «سَراو شاه حسین» آماده شدیم دوست داشتم این روستا را ببینم اسمش را زیاد ازدهان مادربزرگم شنیده بودم، مادربزرگم بعد ازفوت پدرش درخانه ی داییش چند صباحی دراین روستا زندگی کرده بود وهمیشه ازخاطراتش ازاین روستا می گفت ومن خیلی خوشحال بودم که روستای کودکی های مادربزرگم را می دیدم . به سمت روستا ازجاده ی خاکی که البته دراین فصل گِلی بود راه افتادیم به پیاده روی درگل عادت کرده بودم، ازمیان درختان گذشتیم راه کمی طولانی بود وهوا هم سردتر،دستهایم یخ زده بود ونفسم را جلوی دهانم می دیدم نزدیک دامنه کوه تعدادی خانه ی گلی وجود داشت که نسبت به روستای قالیان کوچکتربود و روستای «سَراو شاه حسین » را تشکیل می دادند آب سراب ازوسط روستا می گذشت ،روستا خیلی زیباترازآنچه که من تصور می کردم بود همه جا بکر ودست نخورده ، دوست داشتم بهار هم به این روستا برگردم، صدای آب سراب مثل یک موسیقی دلنشین دردامنه کوه ومیان خانه ها طنین انداز بود وچه نعمتی می توانست ازاین بالاترباشد به حال روستاییان غبطه خوردم که کاش من جای آنها بودم دراین گوشه ی زیبا زندگی می کردم وهیچ هیاهویی آزارم نمی داد، مردمان هم مثل روستایشان پاک ودست نخورده بودند دوست داشتنی ومهمان نواز، گرچه ابتدا توضیحات ما وانجام کار ودیدن منِ دختربه عنوان بهورز برایشان سخت بود اما رفتارگرم و دوستانه شان به آدم آرامش می داد مثل سه روستای قبلی ، تک تک خانه ها را پلاک زده وسرشماری می کردیم ظهرکه خسته شدیم ومی خواستیم برای استراحت دست ازکار بکشیم یکی ازروستاییان ما را به خانه ی خود دعوت کرد من وآقای آزادی هم فوراً دعوت اورا پذیرفتیم ناهار خوشمزه ای که به مادادند را فراموش نمی کنم کره ی محلی وعسل طبیعی که دردامنه ی همان کوهستان وازهمان آب گوارای سراب پدید آمده بود با نان گرم که بوی آن وقتی درحال پختش بودند درتمام روستا پخش می شد ، باوجود دورافتاده بودن اما مردمانش سریعترما را پذیرفتن ، روستا کوچک بود تا نزدیک غروب کار پلاک زنی وسرشماری تمام شد وبعد اطراف روستا هم بازدیدی کردیم تا ازبهداشت اطراف هم گزارشی تهیه کنیم. بعد ازاتمام کار با نگاه زنان روستا بدرقه شدیم ودرجاده ی گلی به سمت قالیان راه افتادیم هوا داشت تاریک می شد آقای آزادی جلو می رفت ومن هم پشت سرش راه می رفتم ازخستگی هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتیم بعد ازطی راه ورسیدن به خانه بهداشت وسایل را آنجا گذاشتیم وبه این فکرمیکردم با این همه خستگی کی به آشپزی برسم که گویی آقای آزادی ازچهره ام خستگیم را خوانده بود که مرا به خانه اش دعوت کرد وچون قبلاً با خانمش آشنا شده بودم ومی دانستم زن مهمان نواز وخونگرمیست فوراً پذیرفتم بعد ازشام با همراهی آقای آزادی به خانه برگشتم برای استراحت وروز بعد ورفتن به روستای بعدی...

 




کلمات کلیدی :

جشن سده یا همان بهار کوردی

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/10 11:51 صبح

امروز ده بهمن برابربا صدمین روز ازآغاز زمستان ، چون درایران زمستان ازآبان آغاز می شد، وبه همین دلیل این روز را جشن سده می نامند.دراین مراسم پس ازغروب آفتاب سه تن ازموبدان درحالیکه لباس سپید به تن دارند به سوی توده ای ازهیزم خشک که ازروز قبل تهیه گردیده حرکت می نمایند وگروهی ازجوانان که لباس سپید به تن دارند با مشعل های روشن موبدان را راهنمایی می کنند. موبدان بخشی ازاوستا را که معمولاً آتش نیایش می باشد را می سرایند. موبد بزرگ بوسیله آتش موجود درآتش دان وجوانان با یاری ازشعله های مشعل هیزم را آتش می زنند. گروه موزیک ازآغاز تا پایان آهنگ شادی می نوازد. وبه امید آنکه تا جشن سال دیگر روشنایی وگرمی دردلهایشان باشد به خانه باز می گردند.

اما جشن سده درفرهنگ کردهای منطقه ی بیلوار، درگذشته که اکنون می شود گفت ازیادها رفته است. اینگونه گرامی داشته می شد البته با نامی دیگر:

دراین منطقه وبیشتر مناطق کرد نشین 15بهمن یعنی 5روز اختلاف با سده ی زرتشتیان وایران باستان، به عنوان آغاز بهارکوردی خوانده می شود ومردم درگذشته با درست کردن آشی به نام « آش بهار وزمستان» که درآن ازحبوبات مختلف استفاده می شد  این روز را گرامی می داشتند ودور هم جمع شده واین آش را می خوردند . وبه خود نوید می دادند که سرمای زمستان تمام شده وبهار آغاز خواهد شد وزمستان طاقت فرسا به پایان رسیده است وخوشحالند ازینکه دوباره به بهار رسیده اند  در منطقه­ی بیلوار ودربعضی مناطق کرد نشین به ماه اسفند « نوروز ماه » گفته می شود وبه پیشواز نوروز می روند و درابتدای اسفند با شروع وزش بادهای جنوب  که درزبان محلی به آن « شَه مال» گفته می شود برفها رو به آب شدن می گذارد وگیاهان شروع به جوانه زدن می کنند گفته می شود حدود دویست سیصد سال پیش که زمستان بسیاری سختی بوده درروستای « کیوَنان» که درمنطقه ی کلیایی است ومرتبط با منطقه ی بیلوار هم می باشد ویکی ازروستاهای مرتفع وبسیار سرد این ناحیه است شخصی به نام « میرزا شفیع» که شاعر بوده زندگی می کرده است که به علت سرمای سخت زمستان علوفه ی دامهایش تمام شده ولی برفها با آغاز بهارکوردی همچنان برزمین بوده وازنبود آذوقه بسیاردرتنگنا قرار می گیرد به طوریکه دامهایش را خطرمرگ تهدید می کرده که این شخص شروع به دعا ونیایش درقالب شعر می کند وازخدا می خواهد که باد جنوب«شَه مال» شروع به وزیدن کند تا برفها آب شده ودامهایش ازگرسنگی تلف نشوند واین دعا درقالب شعری بلند وجود دارد وخوشبختانه دعایش مستجاب شده وبادها شروع به وزیدن کرده وبرفها آب می شوند ودامهایش نجات پیدا می کنند که پیران منطقه این شعرواین داستان را معمولاً خوب به یاد دارند اما نسل جدید به ندرت حتی « باد شَه مال » را می شناسند . وبا شروع اسفند ماه « نوروزماه» می گویند خدا «شَه مال» را رساند دعای میرزا شفیع گرفت. درماه اسفند دراین مناطق وزش باد دلپذیربهاری حس می شود وگلی که به آن «گُل نوروزی» می گویند وبسیار زیبا می باشد دردشت وکوهها می روید وروستاییان خوشحال شده که بهار ازراه رسیده است البته پیش ازرویش « گل نوروزی» گلی دیگر می روید که به آن  « گل حسرت» گفته می شود . این گل تمام عمرش را درحسرت دیدن گل نوروزی به سر می برد اما هیچ گاه به آرزویش نمی رسد وگل نوروزی را نمی بین

                                                                          

ازنظرتاریخی نیز این جشن را به هوشنگ که نام اوستایی او « هئوشینگه پرذات» دومین شاه اساطیری ایران واز سلسله ی پیشدادیان است نسبت داده می شود . وگفته می شود این شاه موجب پیدایش آتش گردید. لقب این شاه «پرذات parazata  » می باشد که به معنای نخستین قانونگذار معنا شده است که به احتمال به علت عدم آشنایی با زبان کردی می باشد چون درزبان کردی ذات به معنای شجاعت ودل وجرأت می باشد وپر یعنی بسیار، یعنی هوشنگ بسیار شجاع البته این عقیده ی شخصی بنده است که این لقب بی ارتباط با این شاه نمی تواند باشد چون گفته می شود هوشنگ به همراه پدربزرگش کیومرث به خون خواهی سیامک بردیوان حمله می برد وقاتل پدر را از پای درمی آورد وجنگ افزار وکارافزار وآهن درزمان او پدید می آید بنابراین با توجه به جنگهای شجاعانه اش این نام ،شجاع ونترس بیشتر معنا خواهد داد تا اینکه گفته شود نخستین قانونگذار. که البته قضاوت با خوانندگان است که بیشتر دراین مسأله پژوهش نمایند. در« ریگ ودا» هوشنگ یکی از قهرمانان وپهلوانانیست که پس ازجدایی هندیها وایرانیها پدید می آید.

 




کلمات کلیدی :

قسمت دوم :‏ خاطرات یک بهورزپانزده ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/9 3:40 عصر

 

  شبی پراز کابوس بود وخوابی که خستگیم را بیشترنمود حتی ازشبهای پراز دلهره ی بمباران ، وآژیرقرمز هم سخت تربود، روی تشکم نشستم وبه پنجره نگاه کردم روشنایی روز ازتنها پنجره ی اتاق بزرگم به داخل می تابید کتری آبی که روی چراغ نفتی گذاشته بودم درحال جوشیدن بود بی رمق بلند شدم ویک قاشق چایی درقوری ریخته وآب جوش را داخل آن ریختم وروی کتری گذاشتم تا دم بکشد، تشک وپتو وبالشتم را جمع کردم وگوشه ای روی هم چیدم نزدیک پنجره رفته ازکنارپرده نگاهی به بیرون انداختم دخترهای صاحب خانه مشغول کاربودند مثل تمام روستانشینان ازسپیده بلند شده وبه کار می پرداختند حیاط را جارو می کردند به گوسفندان می رسیدند مشک می زدند وبعضی ها درمنزل قالی هم می بافتند، دلم گرفت به داخل اتاق نگاه کردم هیچ کس نبود فقط صدای تیک تاک ساعت رومیزیم که بالای طاقچه بود می آمد ، ژاکتم را روی لباس کُردیم پوشیدم هوای آبان دم صبح سرد بود واز دربیرون رفتم به کسانی که توی حیاط بودند صبح به خیرگفتم غریبانه جوابم را دادند و به کارخود مشغول شدند ، اتاق صاحب خانه درطبقه ی دوم قرار داشت وزیرآن مکانی به نام نیشتمان برای پخت نان وآشپزی وگذاشتن هیزم وتَپاله(پهن خشک شده گاو وگوسفند که به عنوان سوخت استفاده می شد)قرار داشت ویک قسمت باریک که به درخروجی منتهی می شد واززیراتاق می گذشت ودستشویی آنجا بود وشیرآب بیرون ازخانه قرارداشت ، ودرواقع هرچند خانواده فقط دارای یک شیرآب بودند که برای آشامیدن وکارهای روزمره استفاده می شد ، آب سرد بود به صورتم که زدم خواب به طور کامل ازسرم پرید وسردی آن حتی جمجمعه ام را نیز تکان داد به تندی به اتاقم برگشتم وبا حوله صورتم را خشک کردم چایی دم کشیده بود ، چایی شیرین درست کرده با تکه ای نان خوردم چیز دیگری نداشتم، ساعت داشت به هشت نزدیک می شد وباید برای رفتن آماده می شدم مانتو وشلوار ومقنعه ام را پوشیدم وازآینه ی کوچکی که به دیوار اتاق آویزان بود نگاهی به صورتم انداختم دلهره واضطراب چیزی بود که درآینه دیدم، اما چاره ای نبود وباید می رفتم وآنچه آموخته بودم به مردم یاد می دادم، چندتا ازکتابهای آموزشیم مثل تغذیه با شیرمادر، بهداشت وتنظیم خانواده را به دست گرفتم دراتاقم را کلید کرده وسراغ زن صاحب خانه رفتم، نگاهش وحرفهایش دلگرمی بود ویاد آورمادرم، لطف کرد ویکی ازدخترانش را با من راهی نمود چون فاصله بین خانه وخانه بهداشت شمال وجنوب روستا بود وهمه جا پر ازسگ که به غریبه ها حمله می کردند، با همراهم درسکوت از درخانه ها می گذشتیم ، زن ها ومردها وبچه هایی که دربیرون بودند خیره نگاهم کرده  وباهم پچ پچ می کردند روستا ازشهروجاده ی اصلی دور بود وحضور یک غریبه همیشه پرازحرف وحدیث ونگاه بود، تنها غریبه های روستا آموزگاران مردی بودند که دردبستان آنجا خدمت می کردند ویک دختر کم سن وسال غریبه برای این افراد می توانست پر از سئوال وحرفهای درگوشی باشد ، با سر وترسان به نگاه آنها سلام کردم اما بیشترشان هیچ جوابی به سلامم ندادند وفقط نگاهم کردند ، بعد ازگذشتن ازعرض روستا به خانه بهداشت رسیدم ودخترصاحب خانه خداحافظی کرد ورفت ، ازپله های خانه بهداشت بالا رفتم ، همکارم یعنی بهداشتیارمرد آنجا بود سلام کردم و او نیز آغاز کارم را تبریک گفت وخوش آمد. کتابها را روی یکی ازمیزها گذاشتم، به اطراف اتاق نگاه کردم مرتب نبود وعدم سلیقه درآن به چشم می آمد تصمیم گرفتم اول ازهمه با مرتب کردن اتاق کارم را شروع کنم ، همکارم نیز خوشحال شد ومخالفتی نکرد، اتاق 12متربود با دیوارها وکف کاهگلی وسقف تیرچوب، با یک فایل برای نگهداری پرونده، دو میز وچند صندلی ، تخت تزریقات، یخچال نفتی چون برق نبود، ترازوبرای نوزاد وبزرگسالان، دستگاه فشار سنج، دما سنج، کلمن نگهداری واکسن، وکلی پرونده بهم ریخته ، تا ظهر به کمک آقای الف، اتاق را سروسامانی دادم وآب وجارو کشیدم و ایوان جلوی اتاق را هم تمیزکردم، سرتاپایم خاک بود ، اما ازنتیجه ی کار راضی بودم خودم را تکاندم ساعت هم دوازده شده بود وپایان شیفت صبح، ساعت کارم از8صبح تا12 و از1بعد ازظهرتا 5عصر بود . آقای الف تا منزل مرا همراهی کرد ، چایی صبحم هنوز روی چراغ بود استکانی خوردم، زن صاحبخانه چند نان گرم که پخته بود بهم داد غذای آماده ای نداشتم نان را  با چند خرما که ازشهرهمراه آورده بودم خوردم ، خستگی درنکرده دوباره همراه دختر صاحب خانه به خانه بهداشت برگشتم، برنامه کاری این بود که  خانه ها را باید پلاک گذاری کنیم کاری که قبل ازمن انجام نشده وبه عنوان یک برنامه جدید باید اجرا می شد ، همان پلاک هایی که با خود آورده بودم ، روستاهای تحت مراقبت خانه بهداشت ما 6 تا بود به نامهای قالیان ناوین(کالیان وسطی ، محل خانه بهداشت) وقالیان بانین(کالیان علیا) قالیان خوارین (کالیان سفلی)، سَراوشاه حسین(سراب شاه حسین)، وزمله، زامله که اسامی آنها وتصویرراه ارتباطیشان درون یک قاب عکس به دیوار خانه بهداشت آویزان بود ، روستاهایی که فقط اسم آنها را شنیده بودم وهیچ وقت فکرنمی کردم به این روستاها به عنوان بهورز قدم بگذارم باید تک تک این روستا ها را زیرپا می گذاشتم،  نزاشتم نا امیدی وترس برمن غلبه کند سریع سراغ پلاک ها رفتم وتعدادی ازآنها را جدا کردم آقای الف پلا کها را که سنگین بودند برداشت ومن پرونده ها را ، کاربرای اوزیاد سخت نیست چون ازاهالی خود روستابود روی ایوان چشمانم را بستم نفسی عمیق کشیدم وگفتم خدایا کمکم کن ، دنبال آقای الف راه افتادم ، دراولین خانه پلاک را با میخ به درکوبیدیم درخانه ها اکثرا چوبی بود و تیرهای چوبی ،که به راحتی با میخ وچکش پلاک نسب می شد، پلاک شماره 1، درماه آبان بیشترمردها خانه بودند وکار کشاورزی چندانی نمانده بود، ابتدا با مرد خانه حرف می زدیم وکامل برایش توضیح می دادیم که پلاک را می زنیم تا شماره وآدرس شما درپرونده خانه بهداشت ثبت شود، بعد افراد خانه را سرشماری کردیم، تعداد مردها ، پسرها، زن ها ، دخترها، کودکان، نوزادان، زنهای حامله، وهمه را باید یادداشت می کردم برای تک تک خانه ها توضیح دادم که این پرونده برای رسیدگی بیشتر به شماست، برای شناخت کامل ازجمعیت روستا، برای مراقبت ازمادران ، وزنان حامله ، برای مراقبت ازنوزادان وکاهش مرگ ومیر مادر ونوزاد ، برای رسیدگی های اولیه به بیماری های شما وبهبود وضعیت بهداشتی شما، حرفها خیلی نا آشنا بود وکمترکسی به آن اهمیت می داد و خنده های گاه تمسخرآمیزنثارما می شد اما ما وظیفه داشتیم که بگوییم وبارها بگوییم تا افراد یاد بگیرند، خستگی درکار ما معنی نداشت ، وضعیت بهداشتی درروستاها بسیار پایین وآگاهی مردم هم ناچیز بود که البته دراین مورد گناهی به گردن آنها نبود ، کمبود امکانات آموزشی، عدم دسترسی به مسیرهای ارتباطی مناسب، نبود برق ، رادیو ، تلفن وهرگونه وسیله ی اطلاع رسانی زندگی آنها را محدود کرده بود ومراقبت وتوصیه های بهداشتی درتمام روستاها به شدت احساس می شد وفهماندن مطالب هم به همین اندازه به مردم سخت بود چون سواد مردم بخصوص دختران بسیار پایین بود ودرتمام منطقه فقط چندین دبستان وبه گمانم سه مدرسه راهنمایی پسرانه وجود داشت ، تمام زایمانها درمنزل انجام می گرفت ، هیچ مراقبتی برای مادر ونوزاد وجود نداشت وهمه چیز مانند هزاره های پیش بود با اندکی تفاوت، دستان پینه بسته ی زنان وصورتهای سوخته ی مردان واندامهای تکیده ولاغر بیشترآنها خود نشانی آشکار ازسختی زندگی این مردمان بود ، با پلاک گذاری هرخانه وسرشماری افراد وبررسی وضعیت آنها ، دلگرمی من بیشتر می شد که دراین راه قرارگرفته ام تا خدمتی انجام بدهم وسختی های خودم را کمی فراموش کنم ، اگرسن وسالم بیشتر بود مقاوم تربودم اما کمی سن گاه باعث می شد دلتنگ وخسته ونا امید شوم وبا گریه خود را التیام دهم، بعد ازظهر سخت وطاقت فرسا گذشت ، ساعت 5 شد تعدادی ازخانه ها را پلاک گذاری وسرشماری کردیم ودرپرونده ها ثبت نمودیم، به خانه بهداشت برگشتیم مابقی پلاک ها وپرونده ها را درآنجا گذاشتیم وبا همراهی آقای الف به خانه برگشتم ، هوا داشت رو به تاریکی می رفت، با شیرآب بیرون قبل ازرفتن به خانه دست وصورتم را شستم وگردو خاک را ازلباسهایم تکاندم وبا سلام به صاحب خانه ودخترهایش به اتاقم رفتم ، اتاقی که درآن کسی انتظار آمدنم را نمی کشید بوی هیچ غذایی نمی پیچید، چراغ هم به پت پت افتاده بود نفتش داشت تمام می شد لباسهایم را عوض نکرده نفتدان را برداشته بیرون رفتم ونفت آوردم درون چراغ ریختم، درب را قفل کرده ، لباسهایم را عوض کردم دهانم خشک خشک شده بود چهار ساعت یک ریز حرف زده بودم تا روستاییان را پذیرای مراقبتهای بهداشتی نمایم گرچه درروز نخست هیچ امیدی به همکاری آنها نبود خستگی حتی نای شام خوردن را هم ازمن گرفته بود بالشت را نزدیک چراغ گذاشته وپتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم ، از فرط گرسنگی بعد ازچند ساعت بیدار شدم چیزی جز خرما نداشتم ، که درتاریکی بدون روشن کردن چراغ گردسوزم خوردم ودوباره خوابیدم، صبح با خوردن چایی شیرین ونان به طرف خانه بهداشت راه افتادم، بخاطر پلاک زنی روز قبل با بعضی ازمردم آشنا شده بودم به همین دلیل دیگر دخترصاحب خانه را همراه خود نبردم وبین راه ازاهالی می خواستم که مراقب سگهایشان باشند تا به من حمله نکنند ، امروز که روز دوم بود سختی روز اول را نداشت ودلهره واضطرابم کمتر بود ونگاه خیره ی روستاییان کمترآزارم می داد وآن را به حساب نا آشناییشان می گذاشتم وهمکارم نیز دراین راه ازهیچ کمکی فرو گذار نبود . باز پلاک وپرونده به دست دور روستا راه افتادیم وتکرار حرفهایمان برای تک تک خانه ها وثبت وسرشماری آنها ، یک هفته سرشماری واطلاع رسانی به مردم روستای قالیان وسطی طول کشید ومن کم کم داشتم درآن خانه جا می افتادم وبه دیوارهایش عادت می کردم وبرای خود آشپزی می کردم البته بیشتر ازسه چیز نمی خوردم املت ، تخم مرغ آب پز وگاه حوصله می کردم سیب پلو، درتمام یک هفته غذای من این سه نوع بود . بعد ازتکمیل پرونده این روستا باید به سراغ روستای بعدی می رفتیم ودلهره ی رفتن به روستای دیگر با مردمانی نا آشنا با پای پیاده وهمراهی همکاری مرد که برای روستاییان قابل درک نبود .....




کلمات کلیدی :