سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی ... و چون عالَم ها آن را وحشت زده کند، تو همدم آنانی . [امام حسین علیه السلام ـ در دعای روز عرفه ـ]

عروسی های قدیم در دهستان ما (قسمت دوم)

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/30 2:3 عصر

تمام بعد از ظهرپنج شنبه و شب به رقص وشادی می گذشت، شام عروسی هم همیشه آبگوشت بود که گاه به علت کمبود ظرف دونفر دریک کاسه باهم می­خوردند(اون موقع هنوز ظرفهای نفرت انگیز یک بار مصرف به بیلوار نیامده بود که همه جا را به آشغالدانی تبدیل کند). برق هم نبود بیرون برای روشنایی آتش روشن می­کردند و چراغهای توری آویزان می کردند داخل اتاقها هم چراغ توری ولامپا می­گذاشتند و زن ومرد دست دردست هم می­رقصیدند. درطرف دختر هم شب عروسی مراسم خاص خود را داشت درخانواده­ی دختر ساز ودهل رسم نبود ویک نوع عیب می­دانستند که برای جشن عروسی دخترشان سازودهل بیاورند می­گفتند این کاربه منزله­ی این است که ما دخترمان را دوست نداریم واز رفتنش خوشحالیم. به همین علت تقریباً بدون جشن وشلوغی بود و با حضور بستگان نزدیک مثل یک مهمانی بود. دختر را به حمام می­بردند یکی از خانم ها کیسه حنایی که خانواده داماد فرستاده بود را باز می­کرد البته برای باز کردنش از «پاخسو» پول می­گرفت وسپس آن را آب می­کردند وقتی خوب رنگ پس می­داد زنها همه جمع می­شدند «پاخسو» هم می­آمد به همراه «پاخسو» طرف دختر چون هرطرف یک نماینده داشت برای گواهی برباکرگی دختر، وحنا را به دست وپای عروس می­مالیدند واین تنها آرایش دختربود تمام پایش را حنا می بستند وروی یک سینی میگذاشتند تا خشک شود دستهایش را تا مچ با نقش ونگار حنا می­بستند پاخسوها هم به همراه زنها ودخترهای جوان دستهایشان را همه حنا می­بستند و این حنارا همه دوست داشتند و برای حنا بستن تو نوبت می­ایستادند توی مشت بچه­ها هم هرکدام حنا می­گذاشتند وفردای عروسی همه دستهایشان قرمزبود وطرف داماد هم ازحنا نگه میداشتند وبرای خودشان آب می­کردند وهرکس دوست داشت دستش را حنا می­گرفت، وقتی بچه بودم همیشه برای حنا گرفتن دستم لحظه شماری می­کردم وچقدراز قرمز شدن کف دستم لذت می­­بردم. و وقتی روز می­شد با دختربچه­های دیگر کف دستمان را بهم نشان می­دادیم ببینیم کف دست کی قرمزترشده. وبعد از رنگ گرفتن دستها و خشک شدن حنا، همه دستهایشان را می­شستند و می­خوابیدند.

بامداد روز جمعه یعنی در روز عروسی هنگام خروس خوان «سازنه» روی پشت بام می­رفت وآهنگ سحری می­زد تا همه را بیدار کند و نشان بدهند که در روستا امروز عروسی است آهنگ سحری برای همیشه به تاریخ پیوسته است ودیگر در هیچ روستایی آهنگ سحری نواخته نمی­شود یا من خبر ندارم تا مردمان روستا شادمان ازخواب بیدار شده وخود را برای عروسی آماده کنند. اهالی روستا بیدار شده کارهایشان را انجام می­دادند تا برای عروسی رفتن مشکلی نداشته باشند. و آفتاب که بالا می­آمد با نوای ساز ودهل عروسی شروع می­شد وباز تمام اهالی روستا و دیگر بستگان به رقص وپایکوبی می­پرداختند.




کلمات کلیدی :

عروسی های قدیم دهستان ما(قسمت اول)

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/26 11:12 عصر

پنج شنبه عروسی دعوت بودیم تو شهرستان کامیاران، البته عروسی یکی ازبستگان از روستای سورنی پایین بود که درباغی درکامیاران برگزار می­شد. عروسی برگزارشد و غروب ما به سمت کرماشان راه افتادیم جاده­ی کرماشان ـ سنندج، راهی که سالهاست ازآن می گذرم سرم را روی شیشه­ی ماشین گذاشته بودم و به سالهای دور برگشتم به عروسی های قدیم نه خیلی قدیم اون موقع ها که من هنوز بچه بودم دبستان نرفته بودم یا سالهای اولیه­ی دبستانم سالهای شصت،به عروسی­های ساده و دلچسب اون زمان، و سرگرم مقایسه شدم با عروسی های این دوره، درفاصله کمی بیش از بیست سال چقدردگرگونی ایجاد شده بود دیگه کمتر اثری ازآن رسم وآیین ها دیده می­شود خوب یا بد همه چیز عوض شده،ومن درطول راه چشمانم را بستم تا گریزی به آن عروسی ها (سورها یا زماون­ها) بزنم تا آنچه را که دیگر نیست برای خواننده ها بازنویسی کنم. وقتی در روستا عروسی بود شادی همه را فرامی­گرفت وهمه خود را درشادی سهیم می­دانستند وهمه لحظه شمار عروسی بودند یکی دو روز قبل از عروسی یکی دو تا از جوانهای خانواده داماد دور روستا راه می­افتادند رو پشت بام تک تک خانه­ها می­گشتند و می­گفتند پنج شنبه وجمعه عروسی داریم تشریف بیارین، روستاها اون زمان متمرکزبودند و پشت بام ودیوارها همه بهم چسبیده بودند تمام اهل روستا به عروسی دعوت می­شدند هرکس هرکمکی می­توانست می­کرد خانواده داماد آرد به زنهای نزدیک می­دادند که نان لازم برای عروسی پخته شود هیچ کس ازکمک کردن امتناع نمی­کرد.در یک هفته خریدهای لازم انجام می­شد اون زمان هنوز تومنطقه­ی ما خبری از آرایشگاه رفتن و ماشین تزئین کردن وفیلم نبود فقط توسط بعضی بستگان شهری عکسهایی به یادگار گرفته می­شد اولین نشانه­های ورود پیشرفت!!!.ساز ودهلی دعوت می­شد با ریتم­های سنتی مثل ( خان امیری، فتاح پاشای که بزم اصلی هه لپرکی(رقص) منطقه ما بود، زندی زندی، پاوه برپا، گریان) گروه موزیک و ارگ نبود.یادم میاد «عبدلله سازنه وحسن دول کُت» برای بیشتر عروسی­ها میامدند. عروسی­ها بیشتر موارد پنج شنبه وجمعه برگزار می­شد و درفصل پاییز یعنی پس از پایان برداشت محصول وخنک شدن هوا، با چه رسم­های قشنگی عروسیها به پا می­شد، وخبری ازکلاس و بی کلاسی و مد و... نبود هرچی بود فرهنگ برخاسته از اصالت مردمان کُرد این دیار کهن بود آیین هایی که سر به هزاره­ها می­کشید. ودر همان اصالت کهن، زن ودختر جایگاهی والاتر از امروز داشت. صبح روز پنج شنبه خانواده­ی داماد که همه چیز را فراهم کرده بود هزینه­ی عروسی خانواده دختر را طی مراسمی زیبا به خانه دختر می­برد، گوسفندی درشت وخوب را انتخاب می­کردند و یک گُل­ونی نوعی روسری زیبا با گلهای رنگی که زنهای کرد به سر می بندند به گردنش می انداختند ویکی آن را می کشید، برنج وروغن وقند وچای هم می فرستادند. توی یک مجمع لباس عروس را به همراه حنا ونقل و نخود وکشمش می­گذاشتند ویک خانم یا دختر از خانواده داماد آن را روی سر می­گرفت. ویک گروه از برگزیده­های طرف داماد به همراه پیرزنی که برای آماده کردن عروس می­رفت و به او « پاخسو» می­گفتند وشاهدی برای باکرگی دختر بود با ساز و دهل و شادی کنان رهسپار روستای دختر می­شدند. لوازم تحویل داده می­شد البته هرکس که گوسفند را می­گرفت باید دستخوشانه­ای به کسی که گوسفند را آورده بود می­داد و همچنین برای گرفتن مجمع هم پول به طرف می­دادند و درمیان رقص و هلهله همه چیز را تحول می­گرفتند و پاخسو به همراه مردی از خانواده داماد در طرف عروس مانده وبقیه برمی­گشتند.  ودر بعد ازظهر عروسی به صورت رسمی با نواختن ساز و زدن به دهل آغاز می­شد بیرون خانه آب پاشی وجارو می شد وفضای لازم برای رقص زنان ومردان کُرد حاضر می­شد. عروسی ها دربیرون خانه بود وتمام روستا حق شرکت وتماشا داشتند کسی نامحرم نبود جوان وپیر شرکت می کردند زنها ودخترهای تازه بالغ شده اون موقع همه سروَن «سربند» داشتند هنوز انقلاب فرهنگی نشده بود که روسری جایگزین سرون شود. کسی آرایش نمی کرد خبری از سرخاب وسفیداب نبود زیبای واقعی معلوم بود همه موهای خود را زیبا می بافتند و درکنار سر و زیرسرون آویزان می کردند. زیرگردنشان مهره های رنگی به اسم «ژیرچِناکه» زیر چانه­ای به سرون وصل می­کردند و جلوی سرون هم سکه­ی نقره می­زدند و اگر متمول­تر هم بودند به سغمه «جلیقه » هایشان پول نقره می­دوختند. با نوای ساز و دهل که از چند روستا آن طرف­ترهم شنیده می­شد همه به رقص می­پرداختند و مردان جوان برای گرفتن سرچوپی رقابت داشتند واگر مجرد بودند تلاش بیشتری می­کردند تا دل دختری را بربایند اون موقع زنها زیاد سرچوپی نمی­گرفتند و هرمردی هم که سرچوپی می­گرفت باید پولی به ساز ودهلی میداد بعد می­رفت سرچوپی، وکلاً سرچوپی که درواقع حکم یک فرمانده را داشت خرج برمی­داشت وهرکس که از راه می­رسید نمی توانست سرچوپی کیش شود. وکسی که دارای مهارت بیشتری بود دروسط وکنار دهلی دو دستماله می­رقصید رقص دو دستماله از رقصهای معروف خطه­ی کرماشان است ودر منطقه­ی ما جزء یکی از هنرهای مردان به شمار می­رفت و یک مبارزه همیشه میان رقاص دو دستماله و دهل زن بود که رقاص با پرتاب پا به سمت دهل سعی در پاره کردن دهل داشت و مرد دهل نواز هم با مهارت تمام همزمان با نواختن دهل از دست رقاص فرار می­کرد واین مبارزه که ازمیان رفته از بخشهای دلپذیز عروسی­های گذشته بود. زنان نزدیک خانواده داماد هم در وسط دو دستماله می­رقصیدند اما به صورت آرام­تر وبا متانت زنانه. شاواز«شاباش» کشیدن هم گرم کننده­ی رقص بود وصاحب عروسی همیشه برای تشکر شاواز کسی که سرچوپی می­گرفت را می­کرد و شاواز به ساز ودهلی داده می­شد. گفتن شعر شاواز هم جالب بود و با آب وتاب گفته می­شد ودو نفر که صدای رسایی داشتند در وسط گروه هلپرکه شاواز می­کشیدند « یکی می گفت: شاواز، شاواز، کیه کیه ، طرف دیگر می­گفت: فلانی (نام کسی که پول داده بود برای شاواز)، بعد می­گفت: درخزانه گه شکانیه ، هزار وی پولینه رژانه، اون یکی می­گفت: دسه دسه و چپه چپه گُل وه بانه، وه بانه، ای مردمه گشته بزانه، بزانه، کِردَه شاواز فلانه کس»، بعد با یه حرکت چرخشی پول را می گرفتند. واین شاواز کردن یه افتخار به حساب می­آمد و مردها معمولاً تا پایان مراسم پولی برایشان باقی نمی­ماند. ...

 




کلمات کلیدی :

قسمت هفتم :‏خاطرات یک بهورز 15 ساله در روستاهای بیلوار

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/10 2:57 عصر

به نوزادان که مشکل کم وزنی داشتند شیرخشک می دادیم که البته این مورد را خوب پذیرا می شدند ولی کمترمی توانستند بهداشت استفاده از شیرخشک را رعایت کنند وشیشه شیر نوزاد را بعد ازهربار استفاده تمیزشسته وهرروز بجوشانند وگاهی عدم تناسب بین آب وشیرخشک باعث اسهال یا یبوست نوزاد میشد خانواده ها موظف بودند بعد ازاستفاده ازقوطی های شیرخشک ، قوطی خالی را به ما برگرداند که ما قوطی هارا ضمیمه پرونده کرده وبه مرکز تحویل می دادیم چون مرکز پرونده ها و قوطی های شیرخشک را بررسی می کرد تا مبادا تخلفی صورت گیرد چون درآن زمان شیرخشک نایاب بود وبه قیمت بالا دربازار سیاه به فروش می رسید واین سخت گیری برای جلوگیری ازچنین امری بود. اما یکی ازسخت ترین کارها مجاب کردن خانواده ها دراستفاده از روشهای جلوگیری ازبارداری بود دراوایل اصلاً به این کار تن نمی دانند وکم بودن فرزند برای آنها یک امرغیرممکن بود واگرهم با توضحیات زیاد ما مجاب به این کارمی شدند گاهی روشها را به درستی اجرا نمی کردند یک بارخانمی مراجعه کرد که حامله شده بود می گفت که قرصها  اثرنداشته وحامله شده است وقتی نحوه استفاده را پرسیدم فهمیدم به اشتباه آقای خانواده این قرصها را مصرف کرده است. درد سرها کم نبود. دورتا دور خانه ها پرازفضولات حیوانی بود که برای سوخت ازآن استفاده می کردند دفع فاضلاب بسیار وحشتناک بود وافراد اصلا به توضیحات ما مبنی بردورسازی این آلودگیها ازمحیط زندگیشان توجه نمی کردند درواقع قدرت اجرایی ما کم بود وما فقط قدرت زبان وآموزش را دراختیار داشتیم که دربسیاری ازموارد اصلاً کارسازنبود. خیلی ازافراد مرا دکترصدا می کردند وهرچقدر من می گفتم که دکترنیستم نمی پذیرفتند به همین دلیل توقعات زیادی ازما برای درمان بیماریها داشتند وقتی ما دراین موارد کاری انجام نمی دادیم با فحش وناسزار روبرو می شدیم وباعث می شد به دیگرسخنانمان نیز کمترتوجه کنند. به خانه بهداشت به عنوان یک داروخانه نگاه می کردند واگرداروی درخواستی را نداشتیم وآنها را به مرکز مرزبانی می فرستادیم بازبا توهین روبرو می شدیم . درکناراین همه خستگی های هرروزه­ی  مراقبت وآموزش، جنگ اهالی روستا هم چنان ادامه داشت ومن شبهای پرهراسی را سپری می کردم هرشب ازترس پشت درِ اتاقم می خوابیدم وتاصبح ازاتاقم خارج نمی شدم که مبادا سنگی اشتباه بهم بخورد. هرروز بین دوطرف درگیری بود وکتک کاری. روستا واقعا نا امن شده بود به همین دلیل برای مرکز بهداشت مرزبانی یک نامه درخواستی نوشتم تا من را به روستای سورنی که روستای بستگانم بود منتقل کنند چون ازآشنایان فهمیدم که بهورز آن روستا  انتقالی گرفته وهمین امربه پذیرش درخواستم کمک می کرد اما مرکز بهداشت با درخواستم به این بهانه که من برای این روستا دوره دیده ام وتازه به این روستا آمده ام مخالفت کرد اما نا امید نشدم چون واقعا از زندگی دراین روستا که هروز جنگ بود می ترسیدم هیچ امنیتی وجود نداشت ممکن بود دراین درگیریها به اشتباه اتفاقی برایم رخ بدهد درپنج شنبه ای که به شهربرگشتم به مرکز بهورزی استان رفتم درآنجا هم درخواستم را مطرح کردم وتمام شرایط روستا را شرح دادم وبه خواهش والتماس افتادم اما آنها هم موافقت نکردند وفقط گفتند که نتیجه را بررسی می کنند.وهمچنان درخواست من ادامه داشت ولی مرکز بهداشت قبول نمی کرد ومن هر روز با دلهره­ی بیشتراز روز قبل به کارم ادامه می دادم تا اینکه یک روز که جنگ ودعوا به اوج خود رسیده بود اتفاق بسیار ناگواری رخ داد...




کلمات کلیدی :