سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، انگشت نما شدن در عبادت و انگشت نماشدن در برابر مردم را ناخوش می دارد . [امام رضا علیه السلام]

نوروز های کودکیم درروستای سورنی

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/1/7 5:3 عصر

نوروز که میشه یاد خاطرات بچگیم می­افتم دوران پیش ازدبستان وسالهای اولیه دبستان، به گمانم برای همه فقط نوروز دراین سن وسال به تمام معنی شیرین ولذت بخشه،چون وقتی بزرگ میشی فقط ازاینکه تعطیلی ومی تونی استراحت کنی خوشحالی.اون زمانها من ته تغاری (دویا لان) خانه بودم. آخرین روزهای اسفند که میشد ولباس نوروزی می خریدیم وخانواده نیزخوراکی های نوروزی باروبندیل را می بستیم وباشور و شوقی وصف ناشدنی به سمت خانه­ی مادربزرگ وپدربزرگ راه می افتادیم. هم اونجا ازبمباران خبری نبود هم پانزده روزی آزاد بودیم.اون موقع ها که من بچه بودم ترمینال مینی بوس ها تو یکی ازگاراژهای محله­ی کاشیکاری بود که بعدهم به مکانی که الان ترمینال اتوبوسرانی خط واحده منتقل شد. حال وهوای مردم اون موقع قبل ازسال شصت وپنج با الان خیلی فرق داشت ماشین شخصی به انگشتهای دست هم دردهستان بزرگ بیلوار نمی رسید همه با مینی بوس رفت وآمد می کردند به همین دلیل زود می رفتیم تا جا برامان بمانه. وقتی سوار مینی بوس می شدیم روی بعضی ازصندلی­ها یه وسیله گذاشته شده بود که شاگرد راننده می گفت این جاها گرفته شده اون زمانها رسم بود هرکی زود میامد صندلی می گرفت بعد می رفت دنبال خریدش، چون کاشیکاری کنار بازار بود می رفت خرید می کرد وبرمی گشت راننده هم منتظرمی ماند تا برگرده وهیچ وقت مسافر را جا نمی گذاشت. مینی بوس اون موقع ها خیلی جالب بود گاه به محله های مختلف سر میزد وبعضی ازمسافرها را درِخانه ها سوار می­کرد وقبل ازخارج شدن ازشهر چندین محله را هم می گشت وسط مینی بوس پرمی شد ازدبه های دوغ که ازمحله­ها جمع آوری می شد مسافرها مرغ زنده می خریدند پاهایشان را می بستند وزیرصندلی ها می انداختند صدای جیغ مرغ ازصداهای ثابت درمینی بوسها بود.

یادش بخیرمینی بوس آبی رنگ «کاحسینعلی راننده» که هم روستایی بود ازده بالای سورنی البته توشهرزندگی می کرد وصبحها به سمت دهستان می رفت وبعد ازظهرها به کرماشان برمی گشت.بیشترموقع ها با ماشین او می رفتیم. البته دوتا راننده ی دیگرتو خط ما بودند که اسمشان ازبچگی هنوز تو ذهنم مانده « احمد وکاظم». ازبس مینی بوس کم بود همه، این راننده ها را می شناختند. سوار مینی بوس که می شدیم ازخوشحالی بال درمی آوردیم مینی بوسهایی که تو سرما یخ می زدی وتو گرما می پختی. ولی برای ما که بچه بودیم هیچی اهمیت نداشت. زن ومرد وپیروجوان اون موقع لباس محلی داشتند از شلوار ومانتو واین جور لباسها خبری نبود زنها سروَن داشتند مردها شلوارجافی می پوشیدند پیرمردها دستار به سرداشتند پیرزنها ماشته به جای چادر. تو مینی بوس نوشته سیگارممنوع نبود پیرها با خیال راحت سیگار می کشیدند وزنها که معمولا همدیگررا می شناختند حرف می زدند وما بچه­ها ازشیشه­ها بیرون را نگاه می­کردیم. جاده­ی کرمانشاه ـ سنندج را می رفتیم اول ازمنطقه­ی میان دربند می­گذشتیم روستاها تابلو اسم نداشت ازبزرگترها می پرسیدیم توی راه درجایی به اسم « دُم گز» یه چشمه«کانی» بود که تابستانها کنارش صیفی جات می فروختن وآب گوارایی داشت البته هنوزم این مکان وجود دارد. چون راه خراب بود مینی بوسها آرام می رفتن معمولاً کنار این کانی نگه می داشتند تا مسافران خستگی درکنند وآبی خنک وگوارا بیاشامند. البته تو تابستانها وقتی سوارمینی بوس می شدیم هیچ چیزبه خوشمزگی بستنی حصیری های سه گوشی که می خریدیم نبود بعضی ازبچه ها هم گریه می کردند اما بزرگترها برایشان بستنی نمی خریدند چون وضع مالی مردم روستا اون زمانها زیاد خوب نبود. مسیری که الان درچهل دقیقه طی می کنیم اون وقتها گاه دوساعت می رسید ومن که بچه بودم همیشه نصف راه را درخواب به سرمی بردم چون مینی بوس که روی جاده پردست انداز راه می رفت مثل گهواره آدم را تکان می داد و بزرگترها را هم خواب می کرد وقتی به روستای « قه لا» می رسیدیم ومینی بوس مسیرش را کج می کرد و وارد دهستان بیلوار می شد ازخواب بیدار می شدم جاده خاکی بود ومینی بوس از قبل هم آرامترمی رفت ودنبال او ردی ازخاک به هوا برمی خواست از«قه لا» می گذشتیم به « قیسوند» می رسیدیم اونجا دو طرف جاده درخت بود و من یادم است که همیشه روستای قه لا وقیسوند را که بهم نزدیک هستند از روی غازها و اردک هایی که داشتند می شناختم اونجاپر ازغازهای سفید بود روستای قیسوند سمت راست کنار جاده یه کانی داشت تو تابستان مینی بوسها اونجا نگه می داشتند هرکی تشنه بود یا بچه ش قضای حاجت داشت اونجا پیاده می شد واغلب زنهای روستا هم کنار چشمه درحال آب بردن وظرف شستن بودند.این کانی دیگه نیست وبه جاش یه خانه ساخته شده. روستای قیسوند ازنظربافت جمعیتی وپوشش با بقیه ی روستاهای بیلوار فرق دارد مردم این روستا بیشترسنی مذهب هستند و سرون کمترداشته زنهایشان « زبون» می پوشند ولهجه ی متفاوتی هم دارند ودرواقع این روستا «جاف» هستند. کمی بیشتر که پیش می رفتیم ازشیشه پنجره سرک می کشیدیم تا کوه « چلانه » را ببینیم وقتی کوه نمایان می شد با خوشحالی می گفتیم رسیدیم چلانه معلومه. چون روستای سورنی در کنار کوه « چلانه» قراردارد واین کوه که تک درخت بلوطی روی آن است سمبل روستای ماست. روستاهای «کمره گره ـ سِلارآواـ رازیان ـ دولت یار ـ قلوز» را طی می کردیم وبه سورنی می رسیدیم. ازقلوز که می گذشتیم به پیچ سورنی که می رسیدیم اگر ماه اردیبهشت بود ورودی دلنوازش تورا مست می کرد باغهای میوه ای که دردوطرف جاده قرارداشتند درکنار چنارهای بلند که درباد برگهای آنها می­رقصید و بید مجنون­های « مشی عسگر» که جلوه زیبایی به مسیرداده بود . چشمه ی کوچیکی دراول پیچ سمت چپ جاده بود و بارها وبارها کنارآن چشمه با مشت های کوچیکم آب خوردم والان هیچ اثری نه ازباغ مانده و نه ازچشمه گویی این روستا یک روستای کویریست.سرجاده پیاده می شدیم خانه مادربزرگ سورنی پایین بود یا به گفته­ی تابلوهای الان سورنی سفلی آخه ما نه درزبان کردی ونه درزبان فارسی واژه ای برای بیان پایین وبالا نداریم به همین دلیل واژه­های عربی سفلی وعلیا را بکار می بریم. سمت چپ ورودی سورنی پایین باغ زرد آلوی مشی اسد بود سمت راست هم خانه ها، با سلام واحوال پرسی با هرکسی که میدیدیم به خانه مادربزرگ می رسیدیم از روبروی خانه­های محله مادربزرگ یه آب هم می گذشت به نام « آوچَم» آن طرف «آو چَم» هم پرازباغ بود با همه گونه درخت وهم چنین جایگاه فضولات حیوانی «لاس کُوان» اگر با هلی کوپتر ازبالا به روستای سورنی نگاه می کردی درمیان انبوهی ازدرختان میوه قرارداشتند. همه ی خانه ها پرمی شد ازمهمانهای نوروزی شور وحال نوروز همه جا نمایان بود. برق هنوز به روستا نیامده بود لوله کشی آب نبود برای هرچند خانه یه شیرآب بیرون خانه ها گذاشته بودند که از آن استفاده می شد ویکی ازهمین شیرها روبروی خانه مادربزرگم قرارداشت. نانوایی نبود مادربزرگم در«نیشتمان» نان می پخت آرد وگندم همه محلی بود درآسیاب روستا گندم کاشت خودشان را آرد می کردند ومی­پختند بوی دود­ونان توی روستا همیشه می­پیچید وبه جرئت می­­گویم حتی ازچند کیلومتری هم می­توانستی بوی نان را حس کنی خانه پدربزرگ یه پستو داشتند وتوی اون پستو پرازصندوق­های سیب بود سیبهای باغ خودشان که تا شب عید نگه داری می شد وهمیشه در شب عید با این سیب ازمهمانها پذیرایی می­کردند. اون زمانها تو روستاهای منطقه­ی ما چهارشنبه سوری وجود نداشت ما این رسم را درشهر یاد گرفتیم. جمعه­ی آخر سال داشتیم که همه برای درگذشتگان خیرات می­کردند وبه این شب « شوبرات » گفته می­شد رو پشت بام خانه­ها سینی های « بِرساق» یا همان بژی با شیربرنج بین خانه­ها دست به دست می­گشت این « شو برات » یادگار زمانهای باستان وپیش ازاسلام است زمانی که نیاکان ما اعتقاد داشتند که روح درگذشتگان درروزهای پایانی سال به سمت خانه­­هایشان می­­آیند که اگر صاحب خانه برای آنها خیراتی انجام دهد وبه یادشان باشد شادان برمی­گردند وبرای ماندگان دعای خیرمی­کنند که امروزه به این آیین نیکو وکهن رنگ اسلامی داده شده ودرتمام شهرهای ایران اجرا می­شود. برعکس الان که شوروحالی در روستاها نمانده هفته­های پایانی سال رو پشت بام خانه­ها که اون زمانها چسبیده بهم بودند پرازجوانانی بود که با شور وهیجان به بازی « خا مه­ران» یا « هیلکه مه­ران» تخم مرغ بازی مشغول بودندبه این صورت که تخم مرغ­های سالم را انتخاب می­کردند ویکی تخم مرغ را توی دستش می گرفت به حالت مشت شده که سریا ته تخم مرغ معلوم بود وطرف مقابل با سریا ته تخم مرغ روی تخم مرغ دیگری می­کوبید که مال هرکس که می­شکست بازنده بود وباید تخم مرغش را به برنده می­داد البته قبل اززدن ضربه تخم مرغ­­ها را با دندانهای جلو می چشیدند تا سالم ودرست بودن آن را تأیید کنند و اگرخبره بودند به میزان مقاومت تخم مرغ پی ببرند. بعضی ازجوانان که وارد بودند دراین بازیها تخم مرغهای زیادی برنده می­شدند وبه خانه می­بردند. درکنار جوانها وبزرگها، بچه­ها نیز رو پشت بامها به بازی می­پرداختند و حال وهوای­عید کاملاً احساس می­شد. شب عید تمام خانه ­ها رو پشت بامهای گلی خود هیزم لازم رامی­گذاشتند وافراد خانه کنارهیزم­ها ایستاده وآتش روشن می­کردند درواقع به جای چهارشنبه سوری، آتش« آگرشو عید» را روشن می کردند آتش شب عید هم یادگارزمانهای کهن است که بازمی گویند برای اینکه درگذشتگان آن شب راه خانه­ی خود را پیداکنند ویادگارآتش زرتشت است وامروزه دراستانهای کرد نشین عراق وترکیه این مراسم آتش شب نوروز با شکوه تمام برگزار می­شود و متاسفانه درمرزهای سرزمین ایران ازبین رفته است. تمام خانه­ها شب عید با آتش چراغانی میشد بعضی­ها که واردتربودند با پنبه­هایی که درنفت ازچند روز قبل خیس می­دادند مشعل درست می­کردند که آتش ماندگارتری داشت درکناراین آتش افروزی زیبا وکهن، اگردرآن سال خانواده­ای به خاطرازدست دادن عزیزی عزادار بود وآتش روشن نمی­کرد همسایه­ها روی پشت بام آنها هیزم برده وبه نیابت برایشان آتش روشن می­کردند تا چراغ خانه­شان روشن باشد. بعضی ازجوانها هم روی کوه چلانه آتش افروزی می کردند. من اون موقع یادم است تیروکمان درست می کردم نوک تیرم را پنبه نفتی گذاشته آتش میزدم وبه هوا پرتاب می­کردم همه با تبریک وشادباش وخوشحالی به خانه­هایشان برمی­گشتند وازانفجار ومردم آزاری خبری نبود. ازهفت سین هم خبری نبود هفت سین هم مثل چهارشنبه سوری برای منطقه ما یه حالت وارداتی دارد وریشه درفرهنگ گذشته­ی ما ندارد ویا اینکه دریک محدوده­ی زمانی ازیاد رفته بود. اون موقع یادم است یک سری خوراکی مثل نخودچی کشمش که عاشقش بودیم ودرعروسی­ها هم حتما استفاده می­شد، شکلات، سنجد،تخم مرغ های رنگی که معمولاً قرمز وآبی ورنگ طبیعی پوست پیازی بود با دانه های برشته مثل گندم وسیب را داخل یک مجمع مسی می­گذاشتند وسط اتاق روی چهارپایه­ای قرار می­دادند وروی آن را دستمال می­کشیدند وهیچ بچه­ای حق نزدیک شدن به آن را نداشت البته سبزه وشمع هم قرار می­دادند مراسم سال نو که انجام می­ شد وهمه روبوسی می­کردند بزرگ خانواده به هرکدام ازما بچه­ها مقداری ازاین خوراکیها می داد وما ازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدیم وهم چنین اسکانسهای عیدی را هم می گرفتیم ودرجیبمان قایم می کردیم. البته خیلی ازخانواده­ها این مجمع را هم نمی­چیدند. قدیم­ترها که خانه ها دارای یک سوراخ به جای پنجره درپشت بام بود پسرها شب عید رو پشت بامها می چرخیدند وشالهایشان را ازسوراخها آویزان می کردند وصاحب خانه عیدی آنها را که شامل خوراکی بود پرشالشان گذاشته وگره می زد وآنها بالا می کشیدند که زمان بچگی من دیگرازاین آیین خبری نبود. روزعید که لباسهای نوخود را می پوشیدم به همراه بچه های دیگه ازخانه بیرون می زدیم ودرخانه ها جمع می شدیم همه چیز نو بود واگرجیب داشتیم جیبمان پراز نخودچی کشمش وتخم مرغ رنگ شده بود دستمان هم معمولا رنگ می خورد تخم مرغ های رنگیمان را می بردیم وبه دوستانمان نشان می دادیم ببینیم مال کی زیباتراست ولباسهایمان را به رخ هم می کشیدیم وهروقت گرسنه می شدیم تخم مرغ ها را پوست کنده ومی خوردیم. برای عید دیدنی هم که به همراه بزرگها می رفتیم صاحب­خانه جیبهایمان را پرازنخودچی وشکلات می کرد به همراه یک عددتخم مرغ رنگ شده. آخه اون موقع خانواده­ها تخم مرغ­های زیادی را رنگ می­کردند وبه عنوان عیدی ازآن استفاده می­کردند تخم مرغ رنگ شده عیدی گرفتن ازچک پول وسکه های این دوره لذت بخش­تربود. مردهای روستا روز عید باهم دور روستا راه می افتادند وبرای تبریک به خانه­های یکدیگر سرمی زدند وطبق یک رسم زیبا همگی باهم به درِ خانه­ی کسی که درگذشته داشت می رفتند وفاتحه می­خواندند تا آن خانواده احساس تنهایی نکند وبداند که بقیه درمیان شادی خود به یاد آنها نیزهستند واین رسم امروزه نیزخوشبختانه اجرا می شود. بعد ازدوسه روز اول که به عید دیدنی می گذشت روزهای بعد اگر هوا خوب بود زنها ودخترها وبچه های روستا به صورت گروهی به سمت دشت وکوه ها راه می افتادند برای غازیاغی و کنگرکندن. بعدازظهرهای هروز دامنه کوهها و داخل زمین­های کشاورزی پربود اززنان ودختران وما بچه­­ها نیز درکنار آنها پای رودخانه رازآور به بازی مشغول بودیم گاه با خودم بطری شیشه­ای می بردم وبچه قورباغه­های سیاه دم دار می­گرفتم ودرشیشه می­انداختم اون موقع نمی­دانستم اینها چه موجوداتی هستند بعد که کتاب علوم خواندم فهمیدم اینها بچه قورباغه هستند. بعضی روزها هم که پدرم درروستا بود با او می­رفتم یه قسمتی ازروستای سورنی هست به نام «کیسله» که قبلاً درختان گز وبید آنجا زیاد بود وازکنار آن آبی که ازسراب « کیسله» می آمد وقابل خوردن بود می­گذشت وهروقت ازکوه خسته برمی­گشتیم کناراین آب دست وصورت شسته وآب می خوردیم این آب هم الان دیگرقابل آشامیدن نیست وتمام اینها ازنشانه­های بارزراه یابی فرهنگ شهرنشینی وارتباط بیشتربا شهردراین روستاهاست پای درختان پربود ازسیروحشی که خیلی هم خوشمزه بود وپدرم همیشه می­چید وبا غذا می­خوردیم وهم چنین «کولیره سیری» آن هم که مادربزرگم می­پخت با دوغ دلچسب بود. که امروزه ازاین درختان هیچ اثری نیست و این گیاه هم ازبین رفته.سیزده روز نوروز را با این برنامه­ها می­گذرانیدم و روز سیزده شب تا صبح مادران غذا می­پختند معمولاً قورمه سبزی بود که سبزی آن هم محلی و غازیاغی بود که خوشمزه ترازاین سبزیهاست وکمی ترش مزه تراست آفتاب تازه سرمی­زد که ازخانه بیرون می­زدیم هرکدام به فراخورتوان وسیله ای برمی داشتیم وچه خوشحال بودیم که چیزسنگین تری برداریم تا ثابت کنیم بزرگ شدیم وتوانایی داریم با پای پیاده ازجاده منتهی به رودخانه رازآور راه می افتادیم بعضی ها هم که تراکتورداشتند با تراکتور می آمدند ولی لذتش درهمین پیاده روی بود روی پل چوبی رازآورکه می رسیدیم سبزه را که آورده بودیم درآب رودخانه می انداختیم تا با خود ببرد. خانواده­ی ما که جمع می شدیم خیلی زیاد بودیم تا غروب بازیهای محلی مثل   «­سه کوچکان» و« ئه لره دوانی»[بعدا این بازیها را توضیح می دهم] و این دوره های جدید که توپ هم می بردیم فوتبال و وسط وسط می­کردیم وعشق ما بچه­ها هم این بود که پایمان را تا زانو بالا میزدیم و داخل رودخانه رازآور بازی می کردیم وبه تذکربزرگترها اصلا توجه نداشتیم سیزده بدرزیباترین روزتعطیلات بود غروب همگی باهم سیزده سنگ پرت می زدیم وسیزده سبزه گره زده وبه خانه برمی گشتیم وشب سیزده چقدرغم انگیزبود ما بچه ها حال وحوصله حرف زدن نداشتیم چون فردا باید برمیگشتیم صبح که بلند می­شدیم سرجاده می آمدیم خیلی ازخانواده ها مثل ما سرجاده بودند و مینی بوس کم. دعا می کردیم هر مینی­بوسی میاد پرباشد که بازبه خانه مادربزرگ برگردیم وگاهی دعای ما برآورده میشد. وسط مینی بوسها هم دراین روزها مسافرمی­نشست پلیس راه اون زمانها اصلا سخت نمی­گرفت چون ماشین خیلی کم بود وتصادفی هم رخ نمی داد.بعضی ازمواقع هم مجبوربودیم با مینی بوس کامیاران برگردیم به کامیاران می رفتیم واونجا با مینی بوس کرماشان می­آمدیم وتعطیلات را تمام می کردیم .الان که سالها ازاون روزگار گذشته روزهای نوروزیکی دوروزی به روستا می­روم نه ازین بازیها خبری هست نه ازآتش شب عید نه تخم مرغ رنگی کسی به بچه عیدی میده نه زنها دسته دسته به کوه ودشت می روند نه پشت بام خانه ها بهم وصله، همه ازهم دورن، خانه ها بزرگ شده، مدرن شده آشپزخانه ها اپن شده، ماشین ها آخرین مدل وتوان مالی مردمان روستا بالا رفته وبه همان میزان طبیعت ازبین رفته تمام روستاها انباشه ازآشغال، سورنی که تأسف آوراست وسایل یکبارمصرف ونایلون روستا را به گند کشیده ورودی سورنی فقط آشغال میبینی دیگه چشمه نیست­، درخت های مجنون «مشی عسگر» نیست چنارهای سربفلک کشیده را دیگرهیچ کودکی نمی شناسد به جاش خانه ها چندطبقه شدن با نمای سنگ ودل من برای همان نیشتمانی که مادربزرگهامون درآن نان می پختن تنگ شده.غازیاغی و کنگرهم طعم کود شیمیایی گرفته. شب عید دیگه ازسیبهای باغ خبری نیست.میوه های وارداتی می خورند. صبحانه که روستا هستم پنیرکاله و پگاه جلویم می گذارند و جلد آن که اطراف روستا پراکنده است آزارم می دهد. جیب بچه­ها پرازترقه­های ساخت چینه که سرتو درد میاره. پسرهای جوان به « خا مه ران» می­خندند و شرمشان میاید این بازی را انجام بدهند به جایش به دامنه کوه می­روند ودر«اشکفت امیرزایه» غارامیرزاده قلیان وسیگار وتریاک می­کشند وتعطیلات نوروز را اینجوری می­گذارند قدم به قدم که درکوه راه می­روی جلد تنباکو بدجوری آزارت می­دهد ازجیب پسربچه دبیرستان سیگاروسی دهای ناجوربیرون می­آید ، سورنی ما که اینجور شده ومی دانم بقیه روستاها هم اینجورشده اند کاش با ورود پیشرفت وتوسعه فرهنگمان را نمی­باختیم .

نوروزتان پیروز ـ هر روزتان نوروز




کلمات کلیدی :