سفارش تبلیغ
صبا ویژن
می دانم که برترین توشه رهرو به سوی تو، اراده استواری است که با آن تو را برمی گزیند و اینک، قلبم با اراده ای استوار با تو رازگویی می کند. [امام کاظم علیه السلام ـ در دعایش زمانی که او را به سوی بغداد می بردند ـ]

بخش پنجم: خاطرات بهورز15ساله درروستاهای بیلوار

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/12/9 11:55 عصر

  5 ـ شنبه باز با بدرقه­ ودعای مادر وبرداشتن خوراکی موردنیازراهی روستا شدم دی ماه شده بود وبرف تقریبا تمام منطقه را سفید پوش کرده بود سرجاده پیاده شدم خوشبختانه معلمهای روستا هم درمینی بوس بودند به خاطربافت فرهنگی وارتباطات بسته، باوجودیکه همدیگررا دورادور می شناختیم اما هیچ سلام واحوالپرسی باهم نداشتیم آنها جلوتر ازمن راه می رفتند وچون همه جا برف بود وخطرحمله گرگ وجود داشت غیرمستقیم مراقب من هم بودند ومن با ده مترفاصله پشت سرآنها راه می رفتم معلمهای دبستان روستا هم مثل من هفتگی به روستا می آمدند وآخرهفته برمی گشتند فقط تفاوتی که داشتند این بود که غذای آنها توسط اهالی روستا فراهم می شد ودانش آموزان نوبتی درهروعده ناهار وشام را برای آنها می بردند امکانات زندگی آنها هم مثل من ابتدایی بود. بعد از گذاشتن وسایل به اتاق وخوردن ناهار به خانه بهداشت رفتم بعد ازاتمام سرشماری وجمع آوری اطلاعات لازم نوبت به تشکیل پرونده رسیده بود باید برای تمام خانوارهای تحت مراقبت پرونده تشکیل می دادیم و تمام کودکان زیرشش سال را تحت پوشش می گرفتیم و واکسن های آنها را به موقع می زدیم برای تمام مادران حامله نیز کارت صادر می کردیم. درآن زمان چون رشد جمعیت زیاد بود باید آموزشهای کنترل جمعیت هم به مردم می دادیم آموزشهایی که برای آنها کاملاً ناشناخته بود وسرسختانه با آن مقابله می کردند وراضی به کنترل جمعیت نبودند آموزشهای بهداشت شخصی استفاده ازصابون و مواد شویند که به ندرت مورد استفاده قرارمی گرفت شستشوی مرتب موی سر برای جلوگیری ازشپش ودیگرآلودگی های ، ودهها مشکل بهداشتی دیگری که بود. مردم به خاطرنبود امکانات سالها عقب ترازقافله ی جهان زندگی می کردند وآموزش هم سخت بود، افراد تحت پوشش هم زیاد وبه همین اندازه تشکیل پرونده هم زیاد بود دو هفته ای نوشتن پرونده ها طول کشید به خاطر کار وآشنایی ودوستی با دختران روستا جمعه های کمتری به شهر برمی گشتم وبیشتربه کار می پرداختم. به همراه همکارمان خوشحال بودیم که کارپرونده نویسی داشت کم کم به پایان می رسید تا اینکه یک روز یک اکیپ بازرسی از مرکز بهداشت منطقه که در روستای مرزبانی قرارداشت به خانه بهداشت ما آمد دکترسرپرست ،پرونده های نوشته شده را بررسی کرد ومن منتظربودم که به خاطرتلاشم تشویق شوم که درکمال ناباوری دیدم که جناب دکتربا عصبانیت برسرم داد کشید که این چه طرز پرونده نوشتن است دکترهمچنان با عصبانیت فریاد می زد وپرونده ها را به زمین می کوبید وموارد اشتباه را به من نشان می داد مخاطب دکتر بیشتر من بودم چون کارمند تازه بودم ودوره های جدیدتری گذرانده بودم ودیگراینکه با نمره ی خوب هم دوره را به پایان رسانده بودم واین موارد خشم دکتر را چند برابرکرد من که اولین بار بود درزندگیم با این برخورد روبرو می شدم وکارم را اشتباه انجام داده بودم از ترس برخود می لرزیدم واصلا جرئت حرف زدن نداشتم دکترکه تمام پرونده ها را به زمین کوبیده بود روی صندلی نشست ومن همچنان مثل بید می لرزیدم ودرسکوت سرم را به زیر انداخته بودم ، هیچی نمی گفتم دکتر بعد ازذکر موارد اشتباه یک هفته به ما مهلت داد که پرونده ها را درست کنیم وگرنه دربازرسی بعدی اگر اشتباهی رخ دهد ما را به مرکز بهداشت استان بازگشت خواهد داد. بعد از رفتن اکیپ بازرسی به همراه آقای آزادی پرونده ها را جمع کردیم چون با مداد کارنوشتن انجام می گرفت شروع به پاک کردن کردم ازصبح تا شب با جدیت به کار پرونده نویسی پرداختیم چون دیگر هیچ اشتباهی بخشودنی نبود باز جمعه بعد هم به شهر برنگشتم وهمچنان به کار مشغول بودم اکیپ بازرسی دوهفته بعد به روستا برگشتند دلهره واضطراب درتمام وجودم ریشه دوانده بود با دستان لرزان پرونده ها را روی میز گذاشتم وقتی دکتر به آنها نگاه می کرد من فقط به صورتش نگاه می کردم تا ببینم کارم درست بوده یا نه ، خوشبختانه دکترهیچ مورد اشتباهی پیدا نکرد نفس راحتی کشیدم ، دکترازکارم خیلی خوشحال شد وبهم تبریک گفت برعکس خشونت دفعه­ی پیش این بار با مهربانی با من برخورد کرد. بازرسی تمام شد وخستگی کار ازتنمان بیرون رفت. بهمن ماه بود چند هفته ای می شد که ازخانواده بی خبربودم کارهم کمی سبک شده بود تصمیم گرفتم آخرهفته به شهربرگردم، پنج شنبه بعد ازظهربه سمت جاده­ی اصلی راه افتادم باید سرجاده می رفتم چون مینی بود روستا صبح به سمت شهرمی رفت، معلمهای روستا جلومی رفتند ومن پشت سرآنها، درسکوت مثل سایه آنها را تعقیب می کردم ودلگریمم درآن جاده­ی خلوت آنها بودند اگرآنها نبودند من اصلا جرئت نمی کردم مسافت روستا تا جاده­ی اصلی را طی کنم. سرجاده گاهی ساعتها درآن هوای سرد منتظرمی ماندیم تا مینی بوسی از راه برسد وجای خالی داشته باشد. مینی بوس روزهای پنج شنبه معمولاً پربود ازمعلمهای روستاهای مختلف منطقه­ی بیلوار وبیشتر مواقع اگرزنی از ساکنان روستا با شوهریا بستگانش مسافرشهرنبود من تنها دخترمسافر مینی بوس می بودم. بعد ازچند هفته بازگشت به شهرلذت بخش بود البته شهر چنان ساکت وکم جمعیت شده بود که درخیابانها کمترکسی دیده می شد به جای هیاهوی جمعیت وشادی وبازی کودکان درکوچه ها، خرابی بود ودرنگاه اندک مردمی که باقی بانده بودند نیزاندوه ونگرانی وترس موج می زد. وصدای آژیربود که گاه وگاه درشهرمی پیچید. مدارس به حالت تعلیق­درآمده بود وبیشتر روزها که شدت بمباران زیاد بود تعطیل می شدند .کنارخانواده گرچه شهرپراز خطربود اما تنهایی وتلخی های کارم را ازیادم می برد روزشنبه صبح باید برای یک سری کاراداری به مرکز بهداشت استان می رفتم به همراه پدرم به آنجا رفتم کارم کمی طول کشید خیلی خسته شدم اصلا دوست نداشتم بعدازظهربه روستا برگردم چون ازتلویزیون دور بودم وهیچ برنامه­ای نمی دیدم دلم برای تلویزیون تنگ شده بود مخصوصا درآن موقع شبهای شنبه سریال اوشین ازشبکه دوپخش میشد وخانواده خیلی ازآن تعریف می کردند دوست داشتم آن را ببینم اما پدراگر میفهمید رضایت نمی داد که من درشهربمانم به همین دلیل موقع برگشت دربلوارطاق بستان که ازماشین پیاده شدیم وسط بلوار نشستم وگفتم حالم بهم می خورد نمی دانم چطوراین فکربه ذهنم خطورکرد ادای حالت تهوع را درمی آوردم ،پدرم خواست مرا به دکترببرد گفتم نه با استراحت خوب می شوم به خانه که رسیدم فورا کناربخاری رفته ویک پتو روی خودم کشیدم وخودم را به مریضی زدم البته به مادرم گفتم که بخاطراینکه دوست دارم بمانم نقش مریض را بازی می کنم مادرهم که دوست داشت من شبی بیشتربمانم خوشحال شد بهرحال من مدتها مرخصی نگرفته بودم حق مرخصی داشتم اما پدرم سخت می گرفت. شب سریال اوشین را دیدم وصبح روز بعد دوباره به روستا برگشتم.

روستای قالیان دیگربرای من غریبه نبودم با دخترهای صاحب خانه وبعضی ازهمسایه ها دوست شده بودم آنها دربافتنی مهارت داشتند وبه من یاد می دادند ، مدلهای مختلفی را یاد گرفته بودم واوقات فراغتی اگرپیش میامد بافتنی می کردم. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت کارم را نیز به خوبی انجام می دادم وکم کم داشتیم خودمان را برای مراقبت های بهداشتی روستا ها آماده می کردیم اما این آرامش زمان زیادی طول نکشید درروستا جنگهای قبیله ای شروع شد اهالی روستا به دودسته تقسیم شده بودند علت جنگ بین اهالی را نفهمیدم اما درگیری خیلی شدید بود هیچ وقت تصورنمی کردم جنگ بین افرادی که تا چند روز قبل باهم سلام واحوالپرسی داشتند وکنارهم می نشستند تا این حد شدت داشته باشد دیگرفقط شهرنبود که آژیرقرمز داشت اینجا هم بین اهالی اعلان جنگ شده بود وهرلحظه آژیرقرمزبه صدا درمی­آمد ترسی که ازشروع آن جنگ درمن ایجاد شد حتی ازحمله­ی هواپیماهای عراق هم بیشتر بود آرامش به یکباره ازروستا رخت بربست ازکودکان تا بزرگسالان همه درگیرجنگ قبیله ای شده بودند ومن دعا می کردم که این درگیری زودتر پایان پیدا کند اما برخلاف انتظارم یک روزصبح که ازخواب بیدارشدم ...

 




کلمات کلیدی :