قسمت چهارم: خاطرات یک بهورز 15ساله درروستاهای کرمانشاه
پاهایم حسابی کوفته بود نفت چراغ را ریختم وکنارآن فوراً به خواب رفتم صبح که دیگر اثری ازخستگی نبود ازخواب بیدار شدم بدنم ورزیده شده بود وداشتم با شرایط کنار میآمدم چایی دم کردم وصبحانه خوردم وبه سمت خانه بهداشت راه افتادم بعضی اززنان روستا که دیگر حضور مرا پذیرفته بودند سلام واحوالپرسی می کردند که البته بیشتر من درسلام پیشقدم بودم اما هنوزبازکسانی بودند که توجه چندانی به من نداشتند، زودترازآقای آزادی به خانه بهداشت رفتم ومشغول آماده سازی پرونده وپلاکها بودم که با آمدن آقای آزادی به سمت روستای بعدی راه بیفتیم، وقتی آقای آزادی آمد گفت امروز درخانه بهداشت بمانیم وپرونده های چند روستای بازدید شده را مرتب وکامل کنیم وروز بعد باز کار را ادامه بدهیم، البته حق هم داشت روزقبل خیلی پیاده روی کرده بودیم ، تاغروب به سروسامان دادن به پرونده ها گذراندیم، روز بعد زودتردرخانه بهداشت حاضرشده وپرونده وپلاک به دست به سمت روستای «وزمله» راه افتادیم. « وزمله» ازروستاهای بنام دهستان بیلوار وحتی شهرکرمانشاه وشهرهای اطراف میباشد روستای سیدهای موسوی اجاق که برای مردم شناخته شده هستندوهرسال هزاران نفربرای دعا وشفای بیمارانشان به این روستامیآیند، ماه آذربود واول صبح سوزسردی میآمد که تامغزاستخوان آدم نفوذ میکرد همکارم درجلو راه می رفت ومن آرام آرام پشت سراو درجادهی خاکی راه می رفتم به مردمان این روستا که برخوردشان چگونه خواهد بود فکرمی کردم، اما سرما گاه به گاه هواسم را پرت می کرد ، خانه های روستا ازدورنمایان شدند کمی سرعت راه رفتنمان را بیشترکردیم طبیعت اطراف روستا زیبا بود حتی زیباییش دراین ماه سرد که اثری ازبرگ وسبزه نبود پیدا بود، این روستا برخلاف دیگرروستاها خیلی شلوغ وپررفت وآمد بود پرازماشین،که ازجاهای مختلف برای دعا به منزل سیدها میآمدند باوجود جادهی خاکی وطولانی وناهمواری ومشکلات راه،حتی ازاستان لرستان هم افرادی میآمدند واعتقاد وباورشان سختی راه را برآنها هموارمیساخت وبا دلی پرازامید برای گرفتن شفا وحاجت دست به دامن این سیدها میشدند من که خود بیشترتمایل داشتم بیواسطه به درگاه خدا دعا کنم وازاو حاجت بخواهم این همه اشتیاق این مردم که بعضیها با پای پیاده ازروستاهای اطراف با بچههای خردسال میآمدند برایم جالب بود وخوشحال بودم که به این روستا آمدهام تا با اعتقاد وباورهای مردم بیشتر آشنا شوم وخود این سیدها را هم ازنزدیک ببینم ودرکنارمراقبهای بهداشتی با فرهنگ معنوی مردم هم ارتباط برقرارکنم. درشلوغی این روستا کمتراحساس تنهایی وغربت میکردم طبق روال روستاهای پیشین شروع به کارکردیم، ناهار سید روستا که فرد مهربان، باسواد وخوش فکری بود ما را به منزل خود دعوت کرد واین فرصتی بود برای آشنایی بیشتربا این خانواده، سیدها که چند نفربودن به صورت هفتهای ونوبتی درروستا حاضرمیشدند وبه امورات معنوی مردم میپرداختند چون همهی آنها ساکن شهرکرمانشاه بودند وفرصت اینکه تمام وقت در«وزمله» باشند را نداشتند، این سیدی که ما به منزلش دعوت شدیم همسرش روستایی وساکن روستا بود اما خودش به خاطرکاردرشهرساکن بود وهفتهای که نوبتش بود به روستا میآمد، همسرمهمان نوازسید که به پذیرایی ازمهمانها عادت داشت ودرِخانهشان به روی همه باز بود به خوبی ازما پذیرایی کرد وازما خواستند درتمام مراحلی که برای مراقبت به این روستا میآییم مهمان آنها باشیم حتی ساعاتی هم که ما، درمنزل ایشان بودیم وبه هنگام صرف ناهار هم مردم همچنان دررفت وآمد بودند وبرای حاجاتشان دست به دامن سید میشدند که سید هم با نوشتن دعا واستخاره به قرآن مجید باعث دلگرمی آنها میشد، حتی بعضی ازمردم برای احشام خود نیز طلب دعا میکردند، ودربیشترخانههای روستا معمولاً دعایی که دریک برگ سبزپیچیده شده است به شاخ یکی ازگاوها یا گوسفندهایشان آویزان است که نشان ازایمان وباورمردمان این دیاربه نیروهای الهی برای افزایش برکت ودوری بیماری وآفت ازاحشام آنها میباشد. هنگام گرفتن دعا باورعمیقی که به گرفتن حاجت داشتند درچهرهی آنها به خوبی خوانده میشد باوری که باعث شده بود کیلومترها راه بپیمانند وازجادهی گلی روستا عبورکنند تا به این مکان بیایند وبه خواستهی خود برسند. بعد ازرفع خستگی ازسید وهمسرش تشکرکردیم واورا با مردم مشتاقش تنها گذاشتیم تا به ادامه کارمان درروستا بپردازیم تا غروب کاراین روستا هم تمام شد اما ازمردمی که ازشهرآمده بودند شنیدیم که کرمانشاه به سختی بمباران شده وافراد بسیاری به شهادت رسیده اند، درراه برگشت تمام وجودم پرازدلهره بود، دلهرهی بستگانم که خدایی نکرده اتفاقی برای آنها نیفتاده باشد چنان به آنها فکرمیکردم که سرمای راه بازگشت را حس نکردم اما هیچ امکانی هم برای گرفتن خبرنبود وباید تا پنج شنبه صبرمیکردم. به خانه رسیدم تنها یک روستا مانده بود که کار سرشماری اولیه تمام شود، روستای «زامله» که ازنظرمسافت دورتر ازبقیهی روستاها بود، باز صبح راه افتادیم، اضطراب روزهای اول جای خود را به اشتیاق آشنایی داده بود، راه « زامله» سخت بود ودور، روستای «زامله» یک روستای کوهستانی بود بلندترازبقیهی روستاها درمیان صخرهها ، که درِورودی بعضی ازخانهها درکنارصخرههای کوه بود این روستا یک روستای خشن کوهستانی بود وزندگی درآن شاید ازبقیهی روستاها سختتر، امکانات بسیارکم ومردمان هم به مانند صخرهها نفوذناپذیرتر، وشاید هم همزیستی با سنگ وصخره وسرما وبرف آنها را سخت کرده بود. روزهای آذربود وزمان کم وراه دور تا نیمی ازکار را انجام دادیم غروب شد وامکان برگشت نبود درجادهی خلوت ودرشب اصلاً نباید به بازگشت فکرمیکردیم چون علاوه برسرما، خطرگرگ هم وجود داشت خورشید که غروب کرد گویی دل من هم غروب کرد ترس تمام وجودم را گرفت التماس کردم که برگردیم اما آقای آزادی که به محیط آشناتربود این کاررا خطرناک وغیرممکن دانست ، مردمان روستا سرد بودند شب یکی ازاهالی مارا به خانهشان دعوت کرد زنهای روستا با من هم مثل یک مرد برخورد کردند دراتاقی که تمام مردهای خانوادهشان حضورداشتند وآقای آزادی بود مرا تنها گذاشتند سفرهی شام که انداخته شد با حضور آن همه مردغریبه که غریبانه هم به من نگاه میکردند لقمهها به سختی ازگلویم پایین میرفت غذای بسیارسادهای بود نیمرو به همراه ماست وکرهی محلی،غذا طبیعی وخوشمزه بود اما فضای حاکم خیلی سنگین بود دوست داشتم زنها مرا به اتاق خودشان دعوت می کردند تا راحتترشام بخورم اما این کاررا نکردند روشنایی خانه ها بسیارکم بود تنها یک چراغ کوچک روشن بود سعی می کردم به خودم دلداری بدهم وترس درچهرهام نمایان نشود، موقع خواب هم زنان با من هم اتاق نشدند شاید ازغریبهها میترسیدند رختخواب مرا دریک اتاق تاریک انداختند، تنهای تنها، درب اتاق را بستم هرکاری کردم نتوانستم بخوابم باتمام وجودم می لرزیدم واشک ازگونههایم جاری بود به پشت درِ اتاق تکیه زدم مبادا کسی شب بیخبربه اتاق داخل شود، کاش مادرم پیشم بود کاش یه آشنایی دراین روستا بود، کاش مثل آقای آزادی مرد بودم، شب طولانی آذرماه تمامی نداشت سرم را روی زانوهایم گذاشتم وهمچنان به درتکیه زدم تا صبح بین خواب وبیداری درهمان حال نشسته سپری کردم وقتی سپیدی روزپدیدارشد وصدای مرغ وخروسها وآمد ورفت اهالی خانه به گوش رسید گویی باردیگرازمادرمتولد شدم نفس راحتی کشیدم وازپشت درکنار رفتم رختخوابی که اصلاً درآن نخوابیدم را جمع کردم ودلهرهآورترین شب زندگیم را گذراندم ازاضطراب اصلاً صبحانه نخوردم وازآقای آزادی خواستم سریع کارها را به اتمام برسانیم وبه «قالیان» برگردیم که مبادا شب دیگری دراین روستا بمانم. ظهرکه به «قالیان» برگشتیم به خاطرخستگی نصف روز را تعطیل کردیم به اتاقم که رفتم حتی توان تعویض مانتوشلوارم را هم نداشتم چراغم را روشن کردم وسرم را روی بالشت گذاشتم وبا آسودگی به خواب رفتم. غروب بیدارشدم کنار شیرآب بیرون حیاط دست وصورت شستم با دختران صاحبخانه وهمسایه ها هم صحبت شدم، کم کم داشتیم برای هم دوستان خوبی میشدیم شب هم به خانهی صاحب خانه دعوت شدم وحسابی استراحت کردم وخوشحال بودم بلاخره سرشماری وآمارگیری روستاها به پایان رسید. آخرهفته صبح پنج شنبه بازبا شتاب خودم را به مینی بوس روستا رساندم تا به شهربرگردم اما ازهفتههای بعد دیگه حق نداشتم صبح پنج شنبه برگردم باید تا ظهرمیماندم دوست داشتم سریع به شهربرگردم تاازسلامت بستگانم بعد ازبمباران شدیدی که شهرشده بود با خبرگردم، شهرازقبل هم خلوت ترشده بود بیشترمردم به روستاها وشهرهای اطراف رفته بودند اما خانواده ی ما هنوز درشهرمانده بودند به خانه که رسیدم همه را درآغوش کشیدم خوشبختانه کسی آسیب ندیده بود فقط یکی ازبستگانم دربمباران شهید شده بود.
آخرهفته را درآرامش گذراندم وخوشبختانه درآن دوروز بمبارانی هم صورت نگرفت....
کلمات کلیدی :