نوروز های کودکیم درروستای سورنی
نوروز که میشه یاد خاطرات بچگیم میافتم دوران پیش ازدبستان وسالهای اولیه دبستان، به گمانم برای همه فقط نوروز دراین سن وسال به تمام معنی شیرین ولذت بخشه،چون وقتی بزرگ میشی فقط ازاینکه تعطیلی ومی تونی استراحت کنی خوشحالی.اون زمانها من ته تغاری (دویا لان) خانه بودم. آخرین روزهای اسفند که میشد ولباس نوروزی می خریدیم وخانواده نیزخوراکی های نوروزی باروبندیل را می بستیم وباشور و شوقی وصف ناشدنی به سمت خانهی مادربزرگ وپدربزرگ راه می افتادیم. هم اونجا ازبمباران خبری نبود هم پانزده روزی آزاد بودیم.اون موقع ها که من بچه بودم ترمینال مینی بوس ها تو یکی ازگاراژهای محلهی کاشیکاری بود که بعدهم به مکانی که الان ترمینال اتوبوسرانی خط واحده منتقل شد. حال وهوای مردم اون موقع قبل ازسال شصت وپنج با الان خیلی فرق داشت ماشین شخصی به انگشتهای دست هم دردهستان بزرگ بیلوار نمی رسید همه با مینی بوس رفت وآمد می کردند به همین دلیل زود می رفتیم تا جا برامان بمانه. وقتی سوار مینی بوس می شدیم روی بعضی ازصندلیها یه وسیله گذاشته شده بود که شاگرد راننده می گفت این جاها گرفته شده اون زمانها رسم بود هرکی زود میامد صندلی می گرفت بعد می رفت دنبال خریدش، چون کاشیکاری کنار بازار بود می رفت خرید می کرد وبرمی گشت راننده هم منتظرمی ماند تا برگرده وهیچ وقت مسافر را جا نمی گذاشت. مینی بوس اون موقع ها خیلی جالب بود گاه به محله های مختلف سر میزد وبعضی ازمسافرها را درِخانه ها سوار میکرد وقبل ازخارج شدن ازشهر چندین محله را هم می گشت وسط مینی بوس پرمی شد ازدبه های دوغ که ازمحلهها جمع آوری می شد مسافرها مرغ زنده می خریدند پاهایشان را می بستند وزیرصندلی ها می انداختند صدای جیغ مرغ ازصداهای ثابت درمینی بوسها بود.
یادش بخیرمینی بوس آبی رنگ «کاحسینعلی راننده» که هم روستایی بود ازده بالای سورنی البته توشهرزندگی می کرد وصبحها به سمت دهستان می رفت وبعد ازظهرها به کرماشان برمی گشت.بیشترموقع ها با ماشین او می رفتیم. البته دوتا راننده ی دیگرتو خط ما بودند که اسمشان ازبچگی هنوز تو ذهنم مانده « احمد وکاظم». ازبس مینی بوس کم بود همه، این راننده ها را می شناختند. سوار مینی بوس که می شدیم ازخوشحالی بال درمی آوردیم مینی بوسهایی که تو سرما یخ می زدی وتو گرما می پختی. ولی برای ما که بچه بودیم هیچی اهمیت نداشت. زن ومرد وپیروجوان اون موقع لباس محلی داشتند از شلوار ومانتو واین جور لباسها خبری نبود زنها سروَن داشتند مردها شلوارجافی می پوشیدند پیرمردها دستار به سرداشتند پیرزنها ماشته به جای چادر. تو مینی بوس نوشته سیگارممنوع نبود پیرها با خیال راحت سیگار می کشیدند وزنها که معمولا همدیگررا می شناختند حرف می زدند وما بچهها ازشیشهها بیرون را نگاه میکردیم. جادهی کرمانشاه ـ سنندج را می رفتیم اول ازمنطقهی میان دربند میگذشتیم روستاها تابلو اسم نداشت ازبزرگترها می پرسیدیم توی راه درجایی به اسم « دُم گز» یه چشمه«کانی» بود که تابستانها کنارش صیفی جات می فروختن وآب گوارایی داشت البته هنوزم این مکان وجود دارد. چون راه خراب بود مینی بوسها آرام می رفتن معمولاً کنار این کانی نگه می داشتند تا مسافران خستگی درکنند وآبی خنک وگوارا بیاشامند. البته تو تابستانها وقتی سوارمینی بوس می شدیم هیچ چیزبه خوشمزگی بستنی حصیری های سه گوشی که می خریدیم نبود بعضی ازبچه ها هم گریه می کردند اما بزرگترها برایشان بستنی نمی خریدند چون وضع مالی مردم روستا اون زمانها زیاد خوب نبود. مسیری که الان درچهل دقیقه طی می کنیم اون وقتها گاه دوساعت می رسید ومن که بچه بودم همیشه نصف راه را درخواب به سرمی بردم چون مینی بوس که روی جاده پردست انداز راه می رفت مثل گهواره آدم را تکان می داد و بزرگترها را هم خواب می کرد وقتی به روستای « قه لا» می رسیدیم ومینی بوس مسیرش را کج می کرد و وارد دهستان بیلوار می شد ازخواب بیدار می شدم جاده خاکی بود ومینی بوس از قبل هم آرامترمی رفت ودنبال او ردی ازخاک به هوا برمی خواست از«قه لا» می گذشتیم به « قیسوند» می رسیدیم اونجا دو طرف جاده درخت بود و من یادم است که همیشه روستای قه لا وقیسوند را که بهم نزدیک هستند از روی غازها و اردک هایی که داشتند می شناختم اونجاپر ازغازهای سفید بود روستای قیسوند سمت راست کنار جاده یه کانی داشت تو تابستان مینی بوسها اونجا نگه می داشتند هرکی تشنه بود یا بچه ش قضای حاجت داشت اونجا پیاده می شد واغلب زنهای روستا هم کنار چشمه درحال آب بردن وظرف شستن بودند.این کانی دیگه نیست وبه جاش یه خانه ساخته شده. روستای قیسوند ازنظربافت جمعیتی وپوشش با بقیه ی روستاهای بیلوار فرق دارد مردم این روستا بیشترسنی مذهب هستند و سرون کمترداشته زنهایشان « زبون» می پوشند ولهجه ی متفاوتی هم دارند ودرواقع این روستا «جاف» هستند. کمی بیشتر که پیش می رفتیم ازشیشه پنجره سرک می کشیدیم تا کوه « چلانه » را ببینیم وقتی کوه نمایان می شد با خوشحالی می گفتیم رسیدیم چلانه معلومه. چون روستای سورنی در کنار کوه « چلانه» قراردارد واین کوه که تک درخت بلوطی روی آن است سمبل روستای ماست. روستاهای «کمره گره ـ سِلارآواـ رازیان ـ دولت یار ـ قلوز» را طی می کردیم وبه سورنی می رسیدیم. ازقلوز که می گذشتیم به پیچ سورنی که می رسیدیم اگر ماه اردیبهشت بود ورودی دلنوازش تورا مست می کرد باغهای میوه ای که دردوطرف جاده قرارداشتند درکنار چنارهای بلند که درباد برگهای آنها میرقصید و بید مجنونهای « مشی عسگر» که جلوه زیبایی به مسیرداده بود . چشمه ی کوچیکی دراول پیچ سمت چپ جاده بود و بارها وبارها کنارآن چشمه با مشت های کوچیکم آب خوردم والان هیچ اثری نه ازباغ مانده و نه ازچشمه گویی این روستا یک روستای کویریست.سرجاده پیاده می شدیم خانه مادربزرگ سورنی پایین بود یا به گفتهی تابلوهای الان سورنی سفلی آخه ما نه درزبان کردی ونه درزبان فارسی واژه ای برای بیان پایین وبالا نداریم به همین دلیل واژههای عربی سفلی وعلیا را بکار می بریم. سمت چپ ورودی سورنی پایین باغ زرد آلوی مشی اسد بود سمت راست هم خانه ها، با سلام واحوال پرسی با هرکسی که میدیدیم به خانه مادربزرگ می رسیدیم از روبروی خانههای محله مادربزرگ یه آب هم می گذشت به نام « آوچَم» آن طرف «آو چَم» هم پرازباغ بود با همه گونه درخت وهم چنین جایگاه فضولات حیوانی «لاس کُوان» اگر با هلی کوپتر ازبالا به روستای سورنی نگاه می کردی درمیان انبوهی ازدرختان میوه قرارداشتند. همه ی خانه ها پرمی شد ازمهمانهای نوروزی شور وحال نوروز همه جا نمایان بود. برق هنوز به روستا نیامده بود لوله کشی آب نبود برای هرچند خانه یه شیرآب بیرون خانه ها گذاشته بودند که از آن استفاده می شد ویکی ازهمین شیرها روبروی خانه مادربزرگم قرارداشت. نانوایی نبود مادربزرگم در«نیشتمان» نان می پخت آرد وگندم همه محلی بود درآسیاب روستا گندم کاشت خودشان را آرد می کردند ومیپختند بوی دودونان توی روستا همیشه میپیچید وبه جرئت میگویم حتی ازچند کیلومتری هم میتوانستی بوی نان را حس کنی خانه پدربزرگ یه پستو داشتند وتوی اون پستو پرازصندوقهای سیب بود سیبهای باغ خودشان که تا شب عید نگه داری می شد وهمیشه در شب عید با این سیب ازمهمانها پذیرایی میکردند. اون زمانها تو روستاهای منطقهی ما چهارشنبه سوری وجود نداشت ما این رسم را درشهر یاد گرفتیم. جمعهی آخر سال داشتیم که همه برای درگذشتگان خیرات میکردند وبه این شب « شوبرات » گفته میشد رو پشت بام خانهها سینی های « بِرساق» یا همان بژی با شیربرنج بین خانهها دست به دست میگشت این « شو برات » یادگار زمانهای باستان وپیش ازاسلام است زمانی که نیاکان ما اعتقاد داشتند که روح درگذشتگان درروزهای پایانی سال به سمت خانههایشان میآیند که اگر صاحب خانه برای آنها خیراتی انجام دهد وبه یادشان باشد شادان برمیگردند وبرای ماندگان دعای خیرمیکنند که امروزه به این آیین نیکو وکهن رنگ اسلامی داده شده ودرتمام شهرهای ایران اجرا میشود. برعکس الان که شوروحالی در روستاها نمانده هفتههای پایانی سال رو پشت بام خانهها که اون زمانها چسبیده بهم بودند پرازجوانانی بود که با شور وهیجان به بازی « خا مهران» یا « هیلکه مهران» تخم مرغ بازی مشغول بودندبه این صورت که تخم مرغهای سالم را انتخاب میکردند ویکی تخم مرغ را توی دستش می گرفت به حالت مشت شده که سریا ته تخم مرغ معلوم بود وطرف مقابل با سریا ته تخم مرغ روی تخم مرغ دیگری میکوبید که مال هرکس که میشکست بازنده بود وباید تخم مرغش را به برنده میداد البته قبل اززدن ضربه تخم مرغها را با دندانهای جلو می چشیدند تا سالم ودرست بودن آن را تأیید کنند و اگرخبره بودند به میزان مقاومت تخم مرغ پی ببرند. بعضی ازجوانان که وارد بودند دراین بازیها تخم مرغهای زیادی برنده میشدند وبه خانه میبردند. درکنار جوانها وبزرگها، بچهها نیز رو پشت بامها به بازی میپرداختند و حال وهوایعید کاملاً احساس میشد. شب عید تمام خانه ها رو پشت بامهای گلی خود هیزم لازم رامیگذاشتند وافراد خانه کنارهیزمها ایستاده وآتش روشن میکردند درواقع به جای چهارشنبه سوری، آتش« آگرشو عید» را روشن می کردند آتش شب عید هم یادگارزمانهای کهن است که بازمی گویند برای اینکه درگذشتگان آن شب راه خانهی خود را پیداکنند ویادگارآتش زرتشت است وامروزه دراستانهای کرد نشین عراق وترکیه این مراسم آتش شب نوروز با شکوه تمام برگزار میشود و متاسفانه درمرزهای سرزمین ایران ازبین رفته است. تمام خانهها شب عید با آتش چراغانی میشد بعضیها که واردتربودند با پنبههایی که درنفت ازچند روز قبل خیس میدادند مشعل درست میکردند که آتش ماندگارتری داشت درکناراین آتش افروزی زیبا وکهن، اگردرآن سال خانوادهای به خاطرازدست دادن عزیزی عزادار بود وآتش روشن نمیکرد همسایهها روی پشت بام آنها هیزم برده وبه نیابت برایشان آتش روشن میکردند تا چراغ خانهشان روشن باشد. بعضی ازجوانها هم روی کوه چلانه آتش افروزی می کردند. من اون موقع یادم است تیروکمان درست می کردم نوک تیرم را پنبه نفتی گذاشته آتش میزدم وبه هوا پرتاب میکردم همه با تبریک وشادباش وخوشحالی به خانههایشان برمیگشتند وازانفجار ومردم آزاری خبری نبود. ازهفت سین هم خبری نبود هفت سین هم مثل چهارشنبه سوری برای منطقه ما یه حالت وارداتی دارد وریشه درفرهنگ گذشتهی ما ندارد ویا اینکه دریک محدودهی زمانی ازیاد رفته بود. اون موقع یادم است یک سری خوراکی مثل نخودچی کشمش که عاشقش بودیم ودرعروسیها هم حتما استفاده میشد، شکلات، سنجد،تخم مرغ های رنگی که معمولاً قرمز وآبی ورنگ طبیعی پوست پیازی بود با دانه های برشته مثل گندم وسیب را داخل یک مجمع مسی میگذاشتند وسط اتاق روی چهارپایهای قرار میدادند وروی آن را دستمال میکشیدند وهیچ بچهای حق نزدیک شدن به آن را نداشت البته سبزه وشمع هم قرار میدادند مراسم سال نو که انجام می شد وهمه روبوسی میکردند بزرگ خانواده به هرکدام ازما بچهها مقداری ازاین خوراکیها می داد وما ازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدیم وهم چنین اسکانسهای عیدی را هم می گرفتیم ودرجیبمان قایم می کردیم. البته خیلی ازخانوادهها این مجمع را هم نمیچیدند. قدیمترها که خانه ها دارای یک سوراخ به جای پنجره درپشت بام بود پسرها شب عید رو پشت بامها می چرخیدند وشالهایشان را ازسوراخها آویزان می کردند وصاحب خانه عیدی آنها را که شامل خوراکی بود پرشالشان گذاشته وگره می زد وآنها بالا می کشیدند که زمان بچگی من دیگرازاین آیین خبری نبود. روزعید که لباسهای نوخود را می پوشیدم به همراه بچه های دیگه ازخانه بیرون می زدیم ودرخانه ها جمع می شدیم همه چیز نو بود واگرجیب داشتیم جیبمان پراز نخودچی کشمش وتخم مرغ رنگ شده بود دستمان هم معمولا رنگ می خورد تخم مرغ های رنگیمان را می بردیم وبه دوستانمان نشان می دادیم ببینیم مال کی زیباتراست ولباسهایمان را به رخ هم می کشیدیم وهروقت گرسنه می شدیم تخم مرغ ها را پوست کنده ومی خوردیم. برای عید دیدنی هم که به همراه بزرگها می رفتیم صاحبخانه جیبهایمان را پرازنخودچی وشکلات می کرد به همراه یک عددتخم مرغ رنگ شده. آخه اون موقع خانوادهها تخم مرغهای زیادی را رنگ میکردند وبه عنوان عیدی ازآن استفاده میکردند تخم مرغ رنگ شده عیدی گرفتن ازچک پول وسکه های این دوره لذت بخشتربود. مردهای روستا روز عید باهم دور روستا راه می افتادند وبرای تبریک به خانههای یکدیگر سرمی زدند وطبق یک رسم زیبا همگی باهم به درِ خانهی کسی که درگذشته داشت می رفتند وفاتحه میخواندند تا آن خانواده احساس تنهایی نکند وبداند که بقیه درمیان شادی خود به یاد آنها نیزهستند واین رسم امروزه نیزخوشبختانه اجرا می شود. بعد ازدوسه روز اول که به عید دیدنی می گذشت روزهای بعد اگر هوا خوب بود زنها ودخترها وبچه های روستا به صورت گروهی به سمت دشت وکوه ها راه می افتادند برای غازیاغی و کنگرکندن. بعدازظهرهای هروز دامنه کوهها و داخل زمینهای کشاورزی پربود اززنان ودختران وما بچهها نیز درکنار آنها پای رودخانه رازآور به بازی مشغول بودیم گاه با خودم بطری شیشهای می بردم وبچه قورباغههای سیاه دم دار میگرفتم ودرشیشه میانداختم اون موقع نمیدانستم اینها چه موجوداتی هستند بعد که کتاب علوم خواندم فهمیدم اینها بچه قورباغه هستند. بعضی روزها هم که پدرم درروستا بود با او میرفتم یه قسمتی ازروستای سورنی هست به نام «کیسله» که قبلاً درختان گز وبید آنجا زیاد بود وازکنار آن آبی که ازسراب « کیسله» می آمد وقابل خوردن بود میگذشت وهروقت ازکوه خسته برمیگشتیم کناراین آب دست وصورت شسته وآب می خوردیم این آب هم الان دیگرقابل آشامیدن نیست وتمام اینها ازنشانههای بارزراه یابی فرهنگ شهرنشینی وارتباط بیشتربا شهردراین روستاهاست پای درختان پربود ازسیروحشی که خیلی هم خوشمزه بود وپدرم همیشه میچید وبا غذا میخوردیم وهم چنین «کولیره سیری» آن هم که مادربزرگم میپخت با دوغ دلچسب بود. که امروزه ازاین درختان هیچ اثری نیست و این گیاه هم ازبین رفته.سیزده روز نوروز را با این برنامهها میگذرانیدم و روز سیزده شب تا صبح مادران غذا میپختند معمولاً قورمه سبزی بود که سبزی آن هم محلی و غازیاغی بود که خوشمزه ترازاین سبزیهاست وکمی ترش مزه تراست آفتاب تازه سرمیزد که ازخانه بیرون میزدیم هرکدام به فراخورتوان وسیله ای برمی داشتیم وچه خوشحال بودیم که چیزسنگین تری برداریم تا ثابت کنیم بزرگ شدیم وتوانایی داریم با پای پیاده ازجاده منتهی به رودخانه رازآور راه می افتادیم بعضی ها هم که تراکتورداشتند با تراکتور می آمدند ولی لذتش درهمین پیاده روی بود روی پل چوبی رازآورکه می رسیدیم سبزه را که آورده بودیم درآب رودخانه می انداختیم تا با خود ببرد. خانوادهی ما که جمع می شدیم خیلی زیاد بودیم تا غروب بازیهای محلی مثل «سه کوچکان» و« ئه لره دوانی»[بعدا این بازیها را توضیح می دهم] و این دوره های جدید که توپ هم می بردیم فوتبال و وسط وسط میکردیم وعشق ما بچهها هم این بود که پایمان را تا زانو بالا میزدیم و داخل رودخانه رازآور بازی می کردیم وبه تذکربزرگترها اصلا توجه نداشتیم سیزده بدرزیباترین روزتعطیلات بود غروب همگی باهم سیزده سنگ پرت می زدیم وسیزده سبزه گره زده وبه خانه برمی گشتیم وشب سیزده چقدرغم انگیزبود ما بچه ها حال وحوصله حرف زدن نداشتیم چون فردا باید برمیگشتیم صبح که بلند میشدیم سرجاده می آمدیم خیلی ازخانواده ها مثل ما سرجاده بودند و مینی بوس کم. دعا می کردیم هر مینیبوسی میاد پرباشد که بازبه خانه مادربزرگ برگردیم وگاهی دعای ما برآورده میشد. وسط مینی بوسها هم دراین روزها مسافرمینشست پلیس راه اون زمانها اصلا سخت نمیگرفت چون ماشین خیلی کم بود وتصادفی هم رخ نمی داد.بعضی ازمواقع هم مجبوربودیم با مینی بوس کامیاران برگردیم به کامیاران می رفتیم واونجا با مینی بوس کرماشان میآمدیم وتعطیلات را تمام می کردیم .الان که سالها ازاون روزگار گذشته روزهای نوروزیکی دوروزی به روستا میروم نه ازین بازیها خبری هست نه ازآتش شب عید نه تخم مرغ رنگی کسی به بچه عیدی میده نه زنها دسته دسته به کوه ودشت می روند نه پشت بام خانه ها بهم وصله، همه ازهم دورن، خانه ها بزرگ شده، مدرن شده آشپزخانه ها اپن شده، ماشین ها آخرین مدل وتوان مالی مردمان روستا بالا رفته وبه همان میزان طبیعت ازبین رفته تمام روستاها انباشه ازآشغال، سورنی که تأسف آوراست وسایل یکبارمصرف ونایلون روستا را به گند کشیده ورودی سورنی فقط آشغال میبینی دیگه چشمه نیست، درخت های مجنون «مشی عسگر» نیست چنارهای سربفلک کشیده را دیگرهیچ کودکی نمی شناسد به جاش خانه ها چندطبقه شدن با نمای سنگ ودل من برای همان نیشتمانی که مادربزرگهامون درآن نان می پختن تنگ شده.غازیاغی و کنگرهم طعم کود شیمیایی گرفته. شب عید دیگه ازسیبهای باغ خبری نیست.میوه های وارداتی می خورند. صبحانه که روستا هستم پنیرکاله و پگاه جلویم می گذارند و جلد آن که اطراف روستا پراکنده است آزارم می دهد. جیب بچهها پرازترقههای ساخت چینه که سرتو درد میاره. پسرهای جوان به « خا مه ران» میخندند و شرمشان میاید این بازی را انجام بدهند به جایش به دامنه کوه میروند ودر«اشکفت امیرزایه» غارامیرزاده قلیان وسیگار وتریاک میکشند وتعطیلات نوروز را اینجوری میگذارند قدم به قدم که درکوه راه میروی جلد تنباکو بدجوری آزارت میدهد ازجیب پسربچه دبیرستان سیگاروسی دهای ناجوربیرون میآید ، سورنی ما که اینجور شده ومی دانم بقیه روستاها هم اینجورشده اند کاش با ورود پیشرفت وتوسعه فرهنگمان را نمیباختیم .
نوروزتان پیروز ـ هر روزتان نوروز
کلمات کلیدی :