باز دلم هوای بیلوار را کرده
امروز دوباره دلم هوای بیلوار را کرده است، هفت،هشت سال می شود که نوروز در بیلوار نبوده ام، نوروزهای بیلوار یادم رفته است. ولی امروز که داشتم قدم می زدم و باد بهاری به صورتم می خورد ناخودآگاه یاد بیلوار افتادم همیشه اینجوریم، اواخر اسفند و فروردین که باد نوروزی می وزد تمام کودکی در ذهنم زنده می شود و هرکجا که باشم چشمانم را می بندم و نفس عمیق می کشم و باد بهاری را با تمام وجود نفس می کشم. اما هیچ باد بهاری، طراوت کودکی را ندارد. هیچ چیز طعم نوروز سورنی را ندارد، بهترین آجیل ها و شیرینی ها هیچ کدام طعم تخم مرغ رنگی کودکی را ندارد، امسال به یاد قدیم برای اولین بار تخم مرغ هایم را با پوست پیاز رنگ کردم، دلم اون حس نوستالژیک کودکی را می خواست، حتی امروز به یاد قدیم ها یکی از تخم مرغهای سر سفره را پوست کندم و خوردم ولی هیچ طعمی نداشت، انگار تمام طعم ها در کودکی هایمان جا مانده است، شب عید دوست داشتم آتش نوروز را روشن کنم ولی خانه های شهری و بی حیاطی این رویا را نیز از ما گرفته است، آتش شب عید سالهاست خاموش شده است، این روزها دل خوشی ما چیدن سفره های هفت سین جورواجور درون خانه هاست، همیشه همین است رسمی می رود و رسمی تازه می آید، اما همیشه خاطرات کودکی است که در ذهن می ماند بزرگ که می شوی همه چیز برایت یک عادت می شود، نوروز برایت یک وظیفه می شود که به جا می آوری مثل خیلی از وظایف دیگر. نمی دانم نوروز در ذهن کودکان امروز چه طعمی است، آیا آنها هم لذت کودکی ما را حس می کنند، اما گاهی امکانات زیاد لذتها را از انسان می گیرد و کودکان امروز شاید هرگز به عمق آن لذت شیرین شب نوروز کودکی های بی امکانات نسل ما نرسند، امروز دوست داشتم کنار رازآور باشم شلوارم را تا زانو بالا بزنم و از راز آور عبور کنم، پاهایم یخ بزند و سنگهای تیز کف رود زیر پایم را به درد آورد، دوست داشتم با بچه های فامیل تو راه رازآور «گاییله رِه» اگر درست نوشته باشم مسابقه بدم، با یک نایلون و کارد میوه خوری به «کمر زرد» بروم غازیاغی بکنم، یا با پدرم مثل بچگی ها به «کیسَلَه» برم تو درختهای گز از بین رفته سیر وحشی بچینم که مادر بزرگم برام کلانه«کولیره سیری» درست کند، یا با غذا بخورم، یا برم «تق تق» کنگر بکنم همونجا پاک کنم و با دستهای گلی بخورم، بعد داییم مثل همیشه برایمان آتش روشن کند و تو کتری سیاه شده چایی دم کند.
تو بچگی ما همیشه از 27یا28 اسفند تا آخر تعطیلات سورنی بودیم، تمام دوران مدرسه هیچ وقت 14فروردین مدرسه نرفتیم همیشه روز 14 فروردین رو جاده کنار تیر برق منتظر مینی بوس بودیم که برگردیم شهر. صبح 14فروردین روز بسیار بسیار غم انگیزی برایمان بود با سختی بیدار می شدیم و تا روی جاده دعا می کردیم مینی بوس خالی پیدا نشود و دوباره برگردیم خانه مادربزرگم و بعد ازظهر بریم شهر. خیلی از مینی بوسها تو روستاهای بالا پر می شد و تو سورنی جای مسافر نداشت، و این واقعه چقدر ما را خوشحال می کرد ولی وقتی مینی بوس خالی می آمد با غم و اندوه بسیار سوار می شدیم و من تا «قلا» قلعه شاخانی صورتم را به شیشه می چسباندم و آخرین نگاههایم را به جاده می دوختم طوری نگاه می کردم انگار بار آخر است. ولی الان که به سورنی می روم احساس غریبی می کنم هیچ وقت شادی گذشته را حس نمی کنم، از پیرمرد، پیرزنهای قدیم که با هرکدام خاطره ها داریم کسی نمانده است، نسل جدید را من خیلی کم می شناسم، اما همیشه خاطرات سرزمین مادریم با من خواهد بود و همیشه دوستش خواهم داشت حتی اگر دیگر کسی مرا نشناسد.
کلمات کلیدی :