سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه با کسی که از مدارایش ناگزیر است مدارا نمی کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]

چاهی که خود کندیم و درآن خواهیم افتاد

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/12/7 9:49 صبح

امروز داشتم برنامه طلوع را از شبکه چهار نگاه می کردم درباره سد، چاه و وضعیت جغرافیایی ایران امروز بود وضعیتی که داره به سمت بحران پیش میره وشاید دیگرزمانی برای جبرانش نباشد. یکی از اساتید دعوت شده حرف قشنگی زد وگفت: گذشته ثابت کرده ما می تونیم درفلات ایران زندگی خوبی داشته باشیم اما از زمانی که چاه را به فلات وارد کردیم همه چیز را نابود کردیم. واین جمله من را به یاد بیلوار انداخت که نمونه ای کوچک ازاین اشتباه بزرگ است اشتباهی که دیگر جبران نخواهد شد. زمانی نه چندان دور همین ده پانزده سال پیش که هنوز تکنولوژی چاه عمیق این اشتباه بزرگ به منطقه وارد نشده بود آبهای جاری، باغ، چشمه وهمه چیز درمنطقه فراوان بود جویهای روان منبع آب کشاورزی بود و چشمه ها برای آشامیدن. واکنون که درهرنقطه­ای بدون هیچ کارشناسی درست، قانونی و غیرقانونی درگوشه گوشه این منطقه چاه عمیق ونیمه عمیق زده شده است چشمه­ها خشکیده است آبهای روان ازبین رفته است باغها کاهش پیدا کرده. شاید درچند سال اخیرکم بارانی داشته­ایم اما این اقلیم یک اقلیم پرباران نبوده همیشه دورانهای کم بارانی را سپری کرده است اما آنچه برپیکره­ی این ناحیه ضربه­ی جبران ناپذیری زد همین چاههای عمیق بی­رویه است که هیچ کس برآنها نظارت نمی ­کند وکشاورز ناآگاه درپی منفعتی کوتاه مدت نسل آینده­اش را با مشکلی بزرگ روبرو می­کند. انگار دراین سرزمین افراد نا آگاه زمام امور عمرانی را به دست دارند و دریک هیاهوی پوچ همه چیز را به سوی یک نابودی بی بازگشت پیش میبرند. درپی نابودی نسل صدها گونه­ی حیوانی وگیاهی درمنطقه­ی بیلوار ودیگر نقاط ایران، سدهای نابجا، برداشت بی­رویه­ی آبهای زیرزمینی، مارا دارد به سمتی می­کشاند که فقط یک حسرب بزرگ برایمان به جا بگذارد. در روستای سورنی به عنوان یک نمونه­ی بسیاربسیار کوچک چشمه­ها و جویها روان بود اما پس از زدن چندین چاه عمیق در روستاهای اطراف همه چیز خشکید وتقصیر برگردن کم بارانی افتاد ومن چقدر دراین زمینه همیشه با کشاورزان صحبت می­کنم اما کو گوش شنوا. به راستی تمام این فارغ التحصیلان باد به غبغب انداخته­ی ما کجا هستند که این چنین همه چیز به سمت نابودی پیش می­رود اگر هرکس درحد توانش درمنطقه­ی خودش گامی حتی کوچک بردارد شاید بشود ازیک فاجعه­ی بزرگ جلوگیری کرد.فاجعه­ای که بسیاری از تالابها، دریاچه­ها و رودهای مارا درجای جای ایران خشکاند وروزی روزگاری دریاچیه­ی ارومیه نیز به خاطره­ها متصل می شود. کاش وقتی که زبان علمی یارای مقابله با ناآگاهان نیست به زورنظامی ازاین فجایع جلوگیری شود. چند سال پیش هم دریکی از هفته نامه­های محلی درباره­ی نابودی گونه های حیوانی وگیاهی بیلوار مقاله­ای نوشتم اما کسی توجه نکرد. واکنون هم باز کسی توجه نخواهد کرد چون ما عادت به پیشگیری نداریم همیشه ویران می کنیم وبعد به فکر جبران می افتیم اما بعضی چیزها را نمی­شود جبران کرد هیچ گاه. گرچه وظیفه­ی تک تک ما فراتر از گفتن است وباید به گفته­هایمان عمل کنیم اما من دراین وبلاگم نیز باز این فجایع زیست محیطی را گفتم و امیدوارم بتوانم گامی عملی نیز بردارم. امیدوارم گرچه با امیدوارم چیزی درست نخواهد شد .............




کلمات کلیدی :

بازگشت دوباره

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/12/1 12:7 صبح

با درود به همه ی عزیزانی که خواننده ی نوشته های من هستند بخاطر این ایست چند ماهه

که گرفتاری های بسیاری داشتم ونمی توانستم نوشته ی تازه ی به وبلاگم بیافزایم پوزش

می خواهم از این هفته نوشته هایم را دوباره ادامه خواهم داد واز همه ی مهربانانی که در

این مدت با فرستادن سخنانشان به من وادامه راهم دلگرمی داده اند یک دنیا

سپاس گذارم. به زوانی کردی ناوچه ی خومان بیلوار خوا ئیوه عزیزین ئه رای ئیمه

بیلد ، دستان خوش بود و له شدان ساق.




کلمات کلیدی :

عروسی های قدیم در دهستان ما (قسمت سوم)

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/5/9 10:37 عصر

 3- تاظهر همه شادمان می­رقصیدند و ناهار هم معمولاً خورشت قیمه یا سبزی بود وگاهی چلو گوشت به مهمانها داده می­شد قبل از صرف ناهار با آفتابه لگن دورمجلس می­گشتند تا همه دستهایشان را بشویند من برای آخرین بار سالهای 64 و قبل یادم میاد که آفتابه لگن می­آوردند زمانی که هنوز مدرسه نرفته بودم وسفره­های پارچه­ای که کنارش شعر« شکر نعمت نعمتت افزون کند/ کفرنعمت، نعمتت ازکف برون کند» نوشته شده بود پهن می­گشت با سروصدا وشلوغی افرادی که مسئول پذیرایی بودند قاشقهای رویی ، نمکدان پلاستیکی ولیوان­های رویی با پارچ های دوغ پلاستیکی پخش می­شد.ونان ساجی در وسط سفره گذاشته می­شد بعد داخل مجمع­های رویی برای هر دونفر یک مجمع پلویی که روی آن خورشت ریخته شده بود و خیلی آن زمانها خوشمزه بود آورده می­شد و همه با اشتهای تمام غذا را تمام می­کردند. و دوباره با افتابه لگن دستها شسته می­شد. بیشتر ما بچه­ها منتظر بعد از ناهاربودیم که شکلات ونخود کشمش بین مهمانها پخش می­شد. بعد از خوردن ناهار زمان جمع کردن هدیه­های مهمانها بود که به صورت پول نقد جمع­آوری می­شد. دو نفر از افراد فامیل داماد دریک مجمع دستمالی ابریشمی پر از نخود وکشمش وشکلات می گذاشتند ویکی به دست می­گرفت وبه همراه نفر دیگر بین مهمانها می­گشتند تا کادو جمع کنند اول در مجلس مردان این مراسم انجام می­گرفت چون هدیه عروسی را معمولا مردان هر خانواده پرداخت می­کردند مگر خانواده­ای که مرد نداشت یا به دلایلی فقط خانم خانه در مراسم شرکت کرده بود در مجلس زنها هدیه پرداخت می­شد. تو مجلس مردان معمولا با بزرگترین فرد فامیل داماد شروع می­شد تا آن شخص که پول بیشتری پرداخت می­کرد بقیه را هم تحت تأثیر قرار بدهد که پول بیشتری پرداخت کنند و شخص ابتدا با ابهتی تمام که ابتدا سینی مقابل او گذاشته شده بود پول را شمارش می­کرد وبه جمع کننده می­داد و می­گفت این مبلغ، بعد آن فرد هم دوباره پول را شمارش می­کرد ومی­گفت: مشی فلانی بِرای نَمره ،خدا بیشتر بیاده پِی،مالِه آوا .....تومان،(مشهدی فلانی، برادرش نمیرد، خدا بیشتر بهش بدهد خانه اش آباد....تومان) نفری هم که نخود کشمش داشت هم می­گفت ماله آوا،پول را داخل سینی گذاشته، و شخص نامبرده مشتی نخود و کشمش برمی­داشت داخل جیبش می­گذاشت و می­گفت خدا مبارکش کند. و به همین ترتیب از تمام دعوت شده­ها پول هدیه که به آن « سورانه» گفته می­شد جمع می­کردند. ودر مجلس زنها هم همین کار تکرار می­شد. وبچه­ها با اشتیاق تمام مشت درنخود کشمش و شکلات می­کردند و مشغول خوردن می­شدند. و دوباره ساز و دهل نواخته می­شد ورقص از سرگرفته می­شد.  ومعمولاً بعد از ساعت سه کم کم داماد و خانواده­اش آماده رفتن برای آوردن عروس می­شدند آن روزها تک وتوکی پیکان ویا لندرور در روستاها پیدا می­شد که برای آوردن عروس استفاده می­شد و گرنه از تراکتور استفاده می کردند وقبل­ترها هم با اسب ومادیان عروسها را می­آوردند. داماد به همراه خواهرها و برادر و جوانهایی از فامیل که پارتی داشتند وبعضی از بزرگان برای آوردن عروس رهسپار می­­شدند که ما بچه­ها از پچ پچ وشلوغی که بین زنها راه می افتاد و یه جور افراد به تکاپو می­افتادند می فهمیدیم خبری شده واحتمالا می­خواهند برای آوردن عروس بروند. واگر نزدیک بودیم ومادرمان می­رفت که عالی بود وماهم برای این مراسم باشکوه عروس آوردن می­رفتیم و چه لذتی داشت و چه غروری برایمان ایجاد می­کرد که افتخارپیدا می­کردیم برای اوردن عروس برویم. وقتی طرف داماد به نزدیکی روستای عروس می­رسیدند بچه­های طرف عروس می­دویدند وبا سرو صدای تمام فریاد می­زدند: هاتن، هاتن، (امدن، آمدن) وهمه را خبردار می­کردند تمام اهالی روستا تو پنجره ها یا پشت بامها می آمدند وخانواده عروس خودشان را جمع وجور می­کردند وهمه چشم به جمعیت می­دوختند تا داماد را ببینند گویی داماد موجودی خارق العاده است وهمه برای دیدنش از کوچک و بزرگ سرو دست می­شکستند. با سروصدای زیاد و کِل کشیدن و دو دستماله رقصیدن توسط خانمهای فامیل داماد، وارد خانه عروس می­شدند.چه همهمه و ازدحامی بود نقل و شکلات و پول به هوا پرت می­شد وما بچه­ها دریک ماراتن سنگین زیر دست وپاها لول می­خوردیم که جمع کنیم و البته بزرگترها بیشتر مواقع ازما بچه­ها حریص­تر بودند و تا ما می­خواستیم شکلاتی برداریم توی هوا آن را می­قاپیدند. عروس ساکت وآرام گوشه­ای می­نشست روی سرش دستمالی هفت رنگ می­کشیدند که هیچ کس صورتش را نمی­دید. برادر داماد یک دستمال قرمز که داخلش نخود چی کشمش وگاهی قند بود به کمر عروس می­بست به نشانه بچه دار شدن عروس. بعد بازوی عروس را می­گرفت وداماد هم بازوی دیگرش را، عقد نامه را جلوی پای عروس می گذاشتند که عروس باید ابتدا پای راستش را روی آن می­گذاشت و رد می شد تا دیگر به خانه پدرش باز نگردد. و با کل کشیدن عروس را سوار ماشین می کردند....




کلمات کلیدی :

عروسی های قدیم در دهستان ما (قسمت دوم)

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/30 2:3 عصر

تمام بعد از ظهرپنج شنبه و شب به رقص وشادی می گذشت، شام عروسی هم همیشه آبگوشت بود که گاه به علت کمبود ظرف دونفر دریک کاسه باهم می­خوردند(اون موقع هنوز ظرفهای نفرت انگیز یک بار مصرف به بیلوار نیامده بود که همه جا را به آشغالدانی تبدیل کند). برق هم نبود بیرون برای روشنایی آتش روشن می­کردند و چراغهای توری آویزان می کردند داخل اتاقها هم چراغ توری ولامپا می­گذاشتند و زن ومرد دست دردست هم می­رقصیدند. درطرف دختر هم شب عروسی مراسم خاص خود را داشت درخانواده­ی دختر ساز ودهل رسم نبود ویک نوع عیب می­دانستند که برای جشن عروسی دخترشان سازودهل بیاورند می­گفتند این کاربه منزله­ی این است که ما دخترمان را دوست نداریم واز رفتنش خوشحالیم. به همین علت تقریباً بدون جشن وشلوغی بود و با حضور بستگان نزدیک مثل یک مهمانی بود. دختر را به حمام می­بردند یکی از خانم ها کیسه حنایی که خانواده داماد فرستاده بود را باز می­کرد البته برای باز کردنش از «پاخسو» پول می­گرفت وسپس آن را آب می­کردند وقتی خوب رنگ پس می­داد زنها همه جمع می­شدند «پاخسو» هم می­آمد به همراه «پاخسو» طرف دختر چون هرطرف یک نماینده داشت برای گواهی برباکرگی دختر، وحنا را به دست وپای عروس می­مالیدند واین تنها آرایش دختربود تمام پایش را حنا می بستند وروی یک سینی میگذاشتند تا خشک شود دستهایش را تا مچ با نقش ونگار حنا می­بستند پاخسوها هم به همراه زنها ودخترهای جوان دستهایشان را همه حنا می­بستند و این حنارا همه دوست داشتند و برای حنا بستن تو نوبت می­ایستادند توی مشت بچه­ها هم هرکدام حنا می­گذاشتند وفردای عروسی همه دستهایشان قرمزبود وطرف داماد هم ازحنا نگه میداشتند وبرای خودشان آب می­کردند وهرکس دوست داشت دستش را حنا می­گرفت، وقتی بچه بودم همیشه برای حنا گرفتن دستم لحظه شماری می­کردم وچقدراز قرمز شدن کف دستم لذت می­­بردم. و وقتی روز می­شد با دختربچه­های دیگر کف دستمان را بهم نشان می­دادیم ببینیم کف دست کی قرمزترشده. وبعد از رنگ گرفتن دستها و خشک شدن حنا، همه دستهایشان را می­شستند و می­خوابیدند.

بامداد روز جمعه یعنی در روز عروسی هنگام خروس خوان «سازنه» روی پشت بام می­رفت وآهنگ سحری می­زد تا همه را بیدار کند و نشان بدهند که در روستا امروز عروسی است آهنگ سحری برای همیشه به تاریخ پیوسته است ودیگر در هیچ روستایی آهنگ سحری نواخته نمی­شود یا من خبر ندارم تا مردمان روستا شادمان ازخواب بیدار شده وخود را برای عروسی آماده کنند. اهالی روستا بیدار شده کارهایشان را انجام می­دادند تا برای عروسی رفتن مشکلی نداشته باشند. و آفتاب که بالا می­آمد با نوای ساز ودهل عروسی شروع می­شد وباز تمام اهالی روستا و دیگر بستگان به رقص وپایکوبی می­پرداختند.




کلمات کلیدی :

عروسی های قدیم دهستان ما(قسمت اول)

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/26 11:12 عصر

پنج شنبه عروسی دعوت بودیم تو شهرستان کامیاران، البته عروسی یکی ازبستگان از روستای سورنی پایین بود که درباغی درکامیاران برگزار می­شد. عروسی برگزارشد و غروب ما به سمت کرماشان راه افتادیم جاده­ی کرماشان ـ سنندج، راهی که سالهاست ازآن می گذرم سرم را روی شیشه­ی ماشین گذاشته بودم و به سالهای دور برگشتم به عروسی های قدیم نه خیلی قدیم اون موقع ها که من هنوز بچه بودم دبستان نرفته بودم یا سالهای اولیه­ی دبستانم سالهای شصت،به عروسی­های ساده و دلچسب اون زمان، و سرگرم مقایسه شدم با عروسی های این دوره، درفاصله کمی بیش از بیست سال چقدردگرگونی ایجاد شده بود دیگه کمتر اثری ازآن رسم وآیین ها دیده می­شود خوب یا بد همه چیز عوض شده،ومن درطول راه چشمانم را بستم تا گریزی به آن عروسی ها (سورها یا زماون­ها) بزنم تا آنچه را که دیگر نیست برای خواننده ها بازنویسی کنم. وقتی در روستا عروسی بود شادی همه را فرامی­گرفت وهمه خود را درشادی سهیم می­دانستند وهمه لحظه شمار عروسی بودند یکی دو روز قبل از عروسی یکی دو تا از جوانهای خانواده داماد دور روستا راه می­افتادند رو پشت بام تک تک خانه­ها می­گشتند و می­گفتند پنج شنبه وجمعه عروسی داریم تشریف بیارین، روستاها اون زمان متمرکزبودند و پشت بام ودیوارها همه بهم چسبیده بودند تمام اهل روستا به عروسی دعوت می­شدند هرکس هرکمکی می­توانست می­کرد خانواده داماد آرد به زنهای نزدیک می­دادند که نان لازم برای عروسی پخته شود هیچ کس ازکمک کردن امتناع نمی­کرد.در یک هفته خریدهای لازم انجام می­شد اون زمان هنوز تومنطقه­ی ما خبری از آرایشگاه رفتن و ماشین تزئین کردن وفیلم نبود فقط توسط بعضی بستگان شهری عکسهایی به یادگار گرفته می­شد اولین نشانه­های ورود پیشرفت!!!.ساز ودهلی دعوت می­شد با ریتم­های سنتی مثل ( خان امیری، فتاح پاشای که بزم اصلی هه لپرکی(رقص) منطقه ما بود، زندی زندی، پاوه برپا، گریان) گروه موزیک و ارگ نبود.یادم میاد «عبدلله سازنه وحسن دول کُت» برای بیشتر عروسی­ها میامدند. عروسی­ها بیشتر موارد پنج شنبه وجمعه برگزار می­شد و درفصل پاییز یعنی پس از پایان برداشت محصول وخنک شدن هوا، با چه رسم­های قشنگی عروسیها به پا می­شد، وخبری ازکلاس و بی کلاسی و مد و... نبود هرچی بود فرهنگ برخاسته از اصالت مردمان کُرد این دیار کهن بود آیین هایی که سر به هزاره­ها می­کشید. ودر همان اصالت کهن، زن ودختر جایگاهی والاتر از امروز داشت. صبح روز پنج شنبه خانواده­ی داماد که همه چیز را فراهم کرده بود هزینه­ی عروسی خانواده دختر را طی مراسمی زیبا به خانه دختر می­برد، گوسفندی درشت وخوب را انتخاب می­کردند و یک گُل­ونی نوعی روسری زیبا با گلهای رنگی که زنهای کرد به سر می بندند به گردنش می انداختند ویکی آن را می کشید، برنج وروغن وقند وچای هم می فرستادند. توی یک مجمع لباس عروس را به همراه حنا ونقل و نخود وکشمش می­گذاشتند ویک خانم یا دختر از خانواده داماد آن را روی سر می­گرفت. ویک گروه از برگزیده­های طرف داماد به همراه پیرزنی که برای آماده کردن عروس می­رفت و به او « پاخسو» می­گفتند وشاهدی برای باکرگی دختر بود با ساز و دهل و شادی کنان رهسپار روستای دختر می­شدند. لوازم تحویل داده می­شد البته هرکس که گوسفند را می­گرفت باید دستخوشانه­ای به کسی که گوسفند را آورده بود می­داد و همچنین برای گرفتن مجمع هم پول به طرف می­دادند و درمیان رقص و هلهله همه چیز را تحول می­گرفتند و پاخسو به همراه مردی از خانواده داماد در طرف عروس مانده وبقیه برمی­گشتند.  ودر بعد ازظهر عروسی به صورت رسمی با نواختن ساز و زدن به دهل آغاز می­شد بیرون خانه آب پاشی وجارو می شد وفضای لازم برای رقص زنان ومردان کُرد حاضر می­شد. عروسی ها دربیرون خانه بود وتمام روستا حق شرکت وتماشا داشتند کسی نامحرم نبود جوان وپیر شرکت می کردند زنها ودخترهای تازه بالغ شده اون موقع همه سروَن «سربند» داشتند هنوز انقلاب فرهنگی نشده بود که روسری جایگزین سرون شود. کسی آرایش نمی کرد خبری از سرخاب وسفیداب نبود زیبای واقعی معلوم بود همه موهای خود را زیبا می بافتند و درکنار سر و زیرسرون آویزان می کردند. زیرگردنشان مهره های رنگی به اسم «ژیرچِناکه» زیر چانه­ای به سرون وصل می­کردند و جلوی سرون هم سکه­ی نقره می­زدند و اگر متمول­تر هم بودند به سغمه «جلیقه » هایشان پول نقره می­دوختند. با نوای ساز و دهل که از چند روستا آن طرف­ترهم شنیده می­شد همه به رقص می­پرداختند و مردان جوان برای گرفتن سرچوپی رقابت داشتند واگر مجرد بودند تلاش بیشتری می­کردند تا دل دختری را بربایند اون موقع زنها زیاد سرچوپی نمی­گرفتند و هرمردی هم که سرچوپی می­گرفت باید پولی به ساز ودهلی میداد بعد می­رفت سرچوپی، وکلاً سرچوپی که درواقع حکم یک فرمانده را داشت خرج برمی­داشت وهرکس که از راه می­رسید نمی توانست سرچوپی کیش شود. وکسی که دارای مهارت بیشتری بود دروسط وکنار دهلی دو دستماله می­رقصید رقص دو دستماله از رقصهای معروف خطه­ی کرماشان است ودر منطقه­ی ما جزء یکی از هنرهای مردان به شمار می­رفت و یک مبارزه همیشه میان رقاص دو دستماله و دهل زن بود که رقاص با پرتاب پا به سمت دهل سعی در پاره کردن دهل داشت و مرد دهل نواز هم با مهارت تمام همزمان با نواختن دهل از دست رقاص فرار می­کرد واین مبارزه که ازمیان رفته از بخشهای دلپذیز عروسی­های گذشته بود. زنان نزدیک خانواده داماد هم در وسط دو دستماله می­رقصیدند اما به صورت آرام­تر وبا متانت زنانه. شاواز«شاباش» کشیدن هم گرم کننده­ی رقص بود وصاحب عروسی همیشه برای تشکر شاواز کسی که سرچوپی می­گرفت را می­کرد و شاواز به ساز ودهلی داده می­شد. گفتن شعر شاواز هم جالب بود و با آب وتاب گفته می­شد ودو نفر که صدای رسایی داشتند در وسط گروه هلپرکه شاواز می­کشیدند « یکی می گفت: شاواز، شاواز، کیه کیه ، طرف دیگر می­گفت: فلانی (نام کسی که پول داده بود برای شاواز)، بعد می­گفت: درخزانه گه شکانیه ، هزار وی پولینه رژانه، اون یکی می­گفت: دسه دسه و چپه چپه گُل وه بانه، وه بانه، ای مردمه گشته بزانه، بزانه، کِردَه شاواز فلانه کس»، بعد با یه حرکت چرخشی پول را می گرفتند. واین شاواز کردن یه افتخار به حساب می­آمد و مردها معمولاً تا پایان مراسم پولی برایشان باقی نمی­ماند. ...

 




کلمات کلیدی :

قسمت هفتم :‏خاطرات یک بهورز 15 ساله در روستاهای بیلوار

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/4/10 2:57 عصر

به نوزادان که مشکل کم وزنی داشتند شیرخشک می دادیم که البته این مورد را خوب پذیرا می شدند ولی کمترمی توانستند بهداشت استفاده از شیرخشک را رعایت کنند وشیشه شیر نوزاد را بعد ازهربار استفاده تمیزشسته وهرروز بجوشانند وگاهی عدم تناسب بین آب وشیرخشک باعث اسهال یا یبوست نوزاد میشد خانواده ها موظف بودند بعد ازاستفاده ازقوطی های شیرخشک ، قوطی خالی را به ما برگرداند که ما قوطی هارا ضمیمه پرونده کرده وبه مرکز تحویل می دادیم چون مرکز پرونده ها و قوطی های شیرخشک را بررسی می کرد تا مبادا تخلفی صورت گیرد چون درآن زمان شیرخشک نایاب بود وبه قیمت بالا دربازار سیاه به فروش می رسید واین سخت گیری برای جلوگیری ازچنین امری بود. اما یکی ازسخت ترین کارها مجاب کردن خانواده ها دراستفاده از روشهای جلوگیری ازبارداری بود دراوایل اصلاً به این کار تن نمی دانند وکم بودن فرزند برای آنها یک امرغیرممکن بود واگرهم با توضحیات زیاد ما مجاب به این کارمی شدند گاهی روشها را به درستی اجرا نمی کردند یک بارخانمی مراجعه کرد که حامله شده بود می گفت که قرصها  اثرنداشته وحامله شده است وقتی نحوه استفاده را پرسیدم فهمیدم به اشتباه آقای خانواده این قرصها را مصرف کرده است. درد سرها کم نبود. دورتا دور خانه ها پرازفضولات حیوانی بود که برای سوخت ازآن استفاده می کردند دفع فاضلاب بسیار وحشتناک بود وافراد اصلا به توضیحات ما مبنی بردورسازی این آلودگیها ازمحیط زندگیشان توجه نمی کردند درواقع قدرت اجرایی ما کم بود وما فقط قدرت زبان وآموزش را دراختیار داشتیم که دربسیاری ازموارد اصلاً کارسازنبود. خیلی ازافراد مرا دکترصدا می کردند وهرچقدر من می گفتم که دکترنیستم نمی پذیرفتند به همین دلیل توقعات زیادی ازما برای درمان بیماریها داشتند وقتی ما دراین موارد کاری انجام نمی دادیم با فحش وناسزار روبرو می شدیم وباعث می شد به دیگرسخنانمان نیز کمترتوجه کنند. به خانه بهداشت به عنوان یک داروخانه نگاه می کردند واگرداروی درخواستی را نداشتیم وآنها را به مرکز مرزبانی می فرستادیم بازبا توهین روبرو می شدیم . درکناراین همه خستگی های هرروزه­ی  مراقبت وآموزش، جنگ اهالی روستا هم چنان ادامه داشت ومن شبهای پرهراسی را سپری می کردم هرشب ازترس پشت درِ اتاقم می خوابیدم وتاصبح ازاتاقم خارج نمی شدم که مبادا سنگی اشتباه بهم بخورد. هرروز بین دوطرف درگیری بود وکتک کاری. روستا واقعا نا امن شده بود به همین دلیل برای مرکز بهداشت مرزبانی یک نامه درخواستی نوشتم تا من را به روستای سورنی که روستای بستگانم بود منتقل کنند چون ازآشنایان فهمیدم که بهورز آن روستا  انتقالی گرفته وهمین امربه پذیرش درخواستم کمک می کرد اما مرکز بهداشت با درخواستم به این بهانه که من برای این روستا دوره دیده ام وتازه به این روستا آمده ام مخالفت کرد اما نا امید نشدم چون واقعا از زندگی دراین روستا که هروز جنگ بود می ترسیدم هیچ امنیتی وجود نداشت ممکن بود دراین درگیریها به اشتباه اتفاقی برایم رخ بدهد درپنج شنبه ای که به شهربرگشتم به مرکز بهورزی استان رفتم درآنجا هم درخواستم را مطرح کردم وتمام شرایط روستا را شرح دادم وبه خواهش والتماس افتادم اما آنها هم موافقت نکردند وفقط گفتند که نتیجه را بررسی می کنند.وهمچنان درخواست من ادامه داشت ولی مرکز بهداشت قبول نمی کرد ومن هر روز با دلهره­ی بیشتراز روز قبل به کارم ادامه می دادم تا اینکه یک روز که جنگ ودعوا به اوج خود رسیده بود اتفاق بسیار ناگواری رخ داد...




کلمات کلیدی :

قسمت 6 خاطرات یک بهورز15 ساله درروستاهای بیلوار

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/2/6 8:52 عصر

یک روز صبح که ازخواب بیدار شدم ودعا می کردم که جنگ بین اهالی تمام شده باشد دیدم درون حیاط سروصداست تمام شیشه های پنجره صاحب خانه شکسته بود اجاق گازشان که دربهار خواب خانه قرارداشت درب وداغان شده بود(درخانه های روستایی آن موقع چیزی به نام آشپزخانه وجود نداشت وخانه ها بیشتر شامل یک اتاق بود با بهارخوابی بزرگ درجلوی آن ،که دارای ستون چوبی بود ومعمولاً برای جلوگیری ازباد وباران با نایلون آن را می پوشاندند واجاق گاز را درآنجا قرار می دادند البته این شامل خانوادهایی بود که وضع بهتری داشتند )وحیاط پرازسنگ بود که ازبیرون پرتاب شده بود البته صاحب خانه دراین دعوا دخالتی نداشت اما ازسنگ­های پرتاب شده درامان نمانده بود. با ترس خودم را حاضرکردم وازدرخانه برای رفتن به خانه بهداشت بیرون رفتم اما باورکردنی نبود روی پشت بام چند خانه آنطرف ترپراززن ومرد بود که درحال کندن وبرداشتن سقف یکی ازخانه­ها بودند آن هم دراین فصل سرمای زمستان، نمی دانستم قضیه چیست وقتی ازبعضی ازاهالی که بیرون بودند پرس وجو کردم فهمیدم یک طرف دعوا درحال ویران کردن خانه­ی طرف دیگر هستند با فهمیدن این موضوع به سرعت به سمت خانه بهداشت دویدم وخودم را داخل خانه بهداشت انداختم می ترسیدم دراین دعوا اتفاقی برایم بیفتد آقای آزادی دلداریم می داد اما دیدن این صحنه ها تکان دهنده بود وباورنکردنی.دراین شرایط بهم ریخته روستا، باید مراقبت های خارج ازخانه بهداشت را هم شروع می کردیم چون دیگرپرونده نویسی وصدورکارت مراقبت تمام شده بود وازروی اسامی ونیازها ما باید به روستاهای تحت سرپرستی میرفتیم وبه افراد خدمات بهداشتی را می رساندیم. درخانه بهداشت هم برای جلب مردم داروهایی مثل شربت اکسپکتورانت، آسپرین، قرص ویتامینc  ، قطره مولتی ویتامین ، پماد سوختگی ، پمادهای چشمی ، وسایل پانسمان وصابونهای بهداشتی و..قرارداده بودیم تا نیازاولیه مردم را برطرف نماییم ومردم هم به این بهانه ها بیشتر به خانه بهداشت آمده و ذهنشان برای پذیرش دستورهای بهداشتی آماده شود. درمیان جنگهای خانمان برانداز روستای قالیان ما به مراقبت هایمان می پرداختیم صبح که می شد ترازوی نوزاد، کلمنی که درآن واکسنهای مورد نیاز برای ماههای مختلف وجود داشت ،فشارسنج، وسایل بهداشتی اولیه به همراه پرونده ها را برمی داشتیم ودوباره به روستاها می رفتیم به همان روستاهای قبلی، از روی پرونده ها می دانستیم کدام خانه به واکسن، بررسی نوزاد ومراقبت ازخانم حامله نیازمند است ودراین بین اگرکس جدیدی هم به جمع اضافه شده بود یادداشت می کردیم، درحین این بررسی ها ، آقای آزادی برای اهالی توضیح می داد که چاههای فاضلاب باید درچه فاصله ای باشد، فضولات حیوانی باید ازخانه ها دور باشد، زباله ها چگونه ازبین برود و... من هم به زنان آموزش می دادم، ازبهداشت شخصی برایشان می گفتم ازنظافت موی سرکودکانشان، به آنها داروهایی برای دفع شپش می دادم، می خواستم خانه ها مرتب سمپاشی شود، به آنها نحوه­ی درست کردن پودر اوـآرـ اس را آموزش می دادم چون به علت نبود بهداشت کودکان زیاد دچار اسهال واستفراغ می شدند وگاهی مرگ آنها را تهدید می کرد ونیاز بود مادران مراقبت ازیک کودک مسموم را به خوبی یاد بگیرند اما افراد کمی به دستورات ما عمل می کردند وبیشتربا تمسخرزنان ومردان مواجه می شدیم گاهی به زور باید نوزادان وکودکان را واکسن می زدیم چون اعتقاد داشتند همان طور که خودشان بدون این کارها سالم هستند وزندگی می کنند کودکانشان هم به این مراقبت ها نیاز ندارند وما باید با زبان منطق این سرسختی ها را ازبین می بردیم.




کلمات کلیدی :

نوروز های کودکیم درروستای سورنی

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 90/1/7 5:3 عصر

نوروز که میشه یاد خاطرات بچگیم می­افتم دوران پیش ازدبستان وسالهای اولیه دبستان، به گمانم برای همه فقط نوروز دراین سن وسال به تمام معنی شیرین ولذت بخشه،چون وقتی بزرگ میشی فقط ازاینکه تعطیلی ومی تونی استراحت کنی خوشحالی.اون زمانها من ته تغاری (دویا لان) خانه بودم. آخرین روزهای اسفند که میشد ولباس نوروزی می خریدیم وخانواده نیزخوراکی های نوروزی باروبندیل را می بستیم وباشور و شوقی وصف ناشدنی به سمت خانه­ی مادربزرگ وپدربزرگ راه می افتادیم. هم اونجا ازبمباران خبری نبود هم پانزده روزی آزاد بودیم.اون موقع ها که من بچه بودم ترمینال مینی بوس ها تو یکی ازگاراژهای محله­ی کاشیکاری بود که بعدهم به مکانی که الان ترمینال اتوبوسرانی خط واحده منتقل شد. حال وهوای مردم اون موقع قبل ازسال شصت وپنج با الان خیلی فرق داشت ماشین شخصی به انگشتهای دست هم دردهستان بزرگ بیلوار نمی رسید همه با مینی بوس رفت وآمد می کردند به همین دلیل زود می رفتیم تا جا برامان بمانه. وقتی سوار مینی بوس می شدیم روی بعضی ازصندلی­ها یه وسیله گذاشته شده بود که شاگرد راننده می گفت این جاها گرفته شده اون زمانها رسم بود هرکی زود میامد صندلی می گرفت بعد می رفت دنبال خریدش، چون کاشیکاری کنار بازار بود می رفت خرید می کرد وبرمی گشت راننده هم منتظرمی ماند تا برگرده وهیچ وقت مسافر را جا نمی گذاشت. مینی بوس اون موقع ها خیلی جالب بود گاه به محله های مختلف سر میزد وبعضی ازمسافرها را درِخانه ها سوار می­کرد وقبل ازخارج شدن ازشهر چندین محله را هم می گشت وسط مینی بوس پرمی شد ازدبه های دوغ که ازمحله­ها جمع آوری می شد مسافرها مرغ زنده می خریدند پاهایشان را می بستند وزیرصندلی ها می انداختند صدای جیغ مرغ ازصداهای ثابت درمینی بوسها بود.

یادش بخیرمینی بوس آبی رنگ «کاحسینعلی راننده» که هم روستایی بود ازده بالای سورنی البته توشهرزندگی می کرد وصبحها به سمت دهستان می رفت وبعد ازظهرها به کرماشان برمی گشت.بیشترموقع ها با ماشین او می رفتیم. البته دوتا راننده ی دیگرتو خط ما بودند که اسمشان ازبچگی هنوز تو ذهنم مانده « احمد وکاظم». ازبس مینی بوس کم بود همه، این راننده ها را می شناختند. سوار مینی بوس که می شدیم ازخوشحالی بال درمی آوردیم مینی بوسهایی که تو سرما یخ می زدی وتو گرما می پختی. ولی برای ما که بچه بودیم هیچی اهمیت نداشت. زن ومرد وپیروجوان اون موقع لباس محلی داشتند از شلوار ومانتو واین جور لباسها خبری نبود زنها سروَن داشتند مردها شلوارجافی می پوشیدند پیرمردها دستار به سرداشتند پیرزنها ماشته به جای چادر. تو مینی بوس نوشته سیگارممنوع نبود پیرها با خیال راحت سیگار می کشیدند وزنها که معمولا همدیگررا می شناختند حرف می زدند وما بچه­ها ازشیشه­ها بیرون را نگاه می­کردیم. جاده­ی کرمانشاه ـ سنندج را می رفتیم اول ازمنطقه­ی میان دربند می­گذشتیم روستاها تابلو اسم نداشت ازبزرگترها می پرسیدیم توی راه درجایی به اسم « دُم گز» یه چشمه«کانی» بود که تابستانها کنارش صیفی جات می فروختن وآب گوارایی داشت البته هنوزم این مکان وجود دارد. چون راه خراب بود مینی بوسها آرام می رفتن معمولاً کنار این کانی نگه می داشتند تا مسافران خستگی درکنند وآبی خنک وگوارا بیاشامند. البته تو تابستانها وقتی سوارمینی بوس می شدیم هیچ چیزبه خوشمزگی بستنی حصیری های سه گوشی که می خریدیم نبود بعضی ازبچه ها هم گریه می کردند اما بزرگترها برایشان بستنی نمی خریدند چون وضع مالی مردم روستا اون زمانها زیاد خوب نبود. مسیری که الان درچهل دقیقه طی می کنیم اون وقتها گاه دوساعت می رسید ومن که بچه بودم همیشه نصف راه را درخواب به سرمی بردم چون مینی بوس که روی جاده پردست انداز راه می رفت مثل گهواره آدم را تکان می داد و بزرگترها را هم خواب می کرد وقتی به روستای « قه لا» می رسیدیم ومینی بوس مسیرش را کج می کرد و وارد دهستان بیلوار می شد ازخواب بیدار می شدم جاده خاکی بود ومینی بوس از قبل هم آرامترمی رفت ودنبال او ردی ازخاک به هوا برمی خواست از«قه لا» می گذشتیم به « قیسوند» می رسیدیم اونجا دو طرف جاده درخت بود و من یادم است که همیشه روستای قه لا وقیسوند را که بهم نزدیک هستند از روی غازها و اردک هایی که داشتند می شناختم اونجاپر ازغازهای سفید بود روستای قیسوند سمت راست کنار جاده یه کانی داشت تو تابستان مینی بوسها اونجا نگه می داشتند هرکی تشنه بود یا بچه ش قضای حاجت داشت اونجا پیاده می شد واغلب زنهای روستا هم کنار چشمه درحال آب بردن وظرف شستن بودند.این کانی دیگه نیست وبه جاش یه خانه ساخته شده. روستای قیسوند ازنظربافت جمعیتی وپوشش با بقیه ی روستاهای بیلوار فرق دارد مردم این روستا بیشترسنی مذهب هستند و سرون کمترداشته زنهایشان « زبون» می پوشند ولهجه ی متفاوتی هم دارند ودرواقع این روستا «جاف» هستند. کمی بیشتر که پیش می رفتیم ازشیشه پنجره سرک می کشیدیم تا کوه « چلانه » را ببینیم وقتی کوه نمایان می شد با خوشحالی می گفتیم رسیدیم چلانه معلومه. چون روستای سورنی در کنار کوه « چلانه» قراردارد واین کوه که تک درخت بلوطی روی آن است سمبل روستای ماست. روستاهای «کمره گره ـ سِلارآواـ رازیان ـ دولت یار ـ قلوز» را طی می کردیم وبه سورنی می رسیدیم. ازقلوز که می گذشتیم به پیچ سورنی که می رسیدیم اگر ماه اردیبهشت بود ورودی دلنوازش تورا مست می کرد باغهای میوه ای که دردوطرف جاده قرارداشتند درکنار چنارهای بلند که درباد برگهای آنها می­رقصید و بید مجنون­های « مشی عسگر» که جلوه زیبایی به مسیرداده بود . چشمه ی کوچیکی دراول پیچ سمت چپ جاده بود و بارها وبارها کنارآن چشمه با مشت های کوچیکم آب خوردم والان هیچ اثری نه ازباغ مانده و نه ازچشمه گویی این روستا یک روستای کویریست.سرجاده پیاده می شدیم خانه مادربزرگ سورنی پایین بود یا به گفته­ی تابلوهای الان سورنی سفلی آخه ما نه درزبان کردی ونه درزبان فارسی واژه ای برای بیان پایین وبالا نداریم به همین دلیل واژه­های عربی سفلی وعلیا را بکار می بریم. سمت چپ ورودی سورنی پایین باغ زرد آلوی مشی اسد بود سمت راست هم خانه ها، با سلام واحوال پرسی با هرکسی که میدیدیم به خانه مادربزرگ می رسیدیم از روبروی خانه­های محله مادربزرگ یه آب هم می گذشت به نام « آوچَم» آن طرف «آو چَم» هم پرازباغ بود با همه گونه درخت وهم چنین جایگاه فضولات حیوانی «لاس کُوان» اگر با هلی کوپتر ازبالا به روستای سورنی نگاه می کردی درمیان انبوهی ازدرختان میوه قرارداشتند. همه ی خانه ها پرمی شد ازمهمانهای نوروزی شور وحال نوروز همه جا نمایان بود. برق هنوز به روستا نیامده بود لوله کشی آب نبود برای هرچند خانه یه شیرآب بیرون خانه ها گذاشته بودند که از آن استفاده می شد ویکی ازهمین شیرها روبروی خانه مادربزرگم قرارداشت. نانوایی نبود مادربزرگم در«نیشتمان» نان می پخت آرد وگندم همه محلی بود درآسیاب روستا گندم کاشت خودشان را آرد می کردند ومی­پختند بوی دود­ونان توی روستا همیشه می­پیچید وبه جرئت می­­گویم حتی ازچند کیلومتری هم می­توانستی بوی نان را حس کنی خانه پدربزرگ یه پستو داشتند وتوی اون پستو پرازصندوق­های سیب بود سیبهای باغ خودشان که تا شب عید نگه داری می شد وهمیشه در شب عید با این سیب ازمهمانها پذیرایی می­کردند. اون زمانها تو روستاهای منطقه­ی ما چهارشنبه سوری وجود نداشت ما این رسم را درشهر یاد گرفتیم. جمعه­ی آخر سال داشتیم که همه برای درگذشتگان خیرات می­کردند وبه این شب « شوبرات » گفته می­شد رو پشت بام خانه­ها سینی های « بِرساق» یا همان بژی با شیربرنج بین خانه­ها دست به دست می­گشت این « شو برات » یادگار زمانهای باستان وپیش ازاسلام است زمانی که نیاکان ما اعتقاد داشتند که روح درگذشتگان درروزهای پایانی سال به سمت خانه­­هایشان می­­آیند که اگر صاحب خانه برای آنها خیراتی انجام دهد وبه یادشان باشد شادان برمی­گردند وبرای ماندگان دعای خیرمی­کنند که امروزه به این آیین نیکو وکهن رنگ اسلامی داده شده ودرتمام شهرهای ایران اجرا می­شود. برعکس الان که شوروحالی در روستاها نمانده هفته­های پایانی سال رو پشت بام خانه­ها که اون زمانها چسبیده بهم بودند پرازجوانانی بود که با شور وهیجان به بازی « خا مه­ران» یا « هیلکه مه­ران» تخم مرغ بازی مشغول بودندبه این صورت که تخم مرغ­های سالم را انتخاب می­کردند ویکی تخم مرغ را توی دستش می گرفت به حالت مشت شده که سریا ته تخم مرغ معلوم بود وطرف مقابل با سریا ته تخم مرغ روی تخم مرغ دیگری می­کوبید که مال هرکس که می­شکست بازنده بود وباید تخم مرغش را به برنده می­داد البته قبل اززدن ضربه تخم مرغ­­ها را با دندانهای جلو می چشیدند تا سالم ودرست بودن آن را تأیید کنند و اگرخبره بودند به میزان مقاومت تخم مرغ پی ببرند. بعضی ازجوانان که وارد بودند دراین بازیها تخم مرغهای زیادی برنده می­شدند وبه خانه می­بردند. درکنار جوانها وبزرگها، بچه­ها نیز رو پشت بامها به بازی می­پرداختند و حال وهوای­عید کاملاً احساس می­شد. شب عید تمام خانه ­ها رو پشت بامهای گلی خود هیزم لازم رامی­گذاشتند وافراد خانه کنارهیزم­ها ایستاده وآتش روشن می­کردند درواقع به جای چهارشنبه سوری، آتش« آگرشو عید» را روشن می کردند آتش شب عید هم یادگارزمانهای کهن است که بازمی گویند برای اینکه درگذشتگان آن شب راه خانه­ی خود را پیداکنند ویادگارآتش زرتشت است وامروزه دراستانهای کرد نشین عراق وترکیه این مراسم آتش شب نوروز با شکوه تمام برگزار می­شود و متاسفانه درمرزهای سرزمین ایران ازبین رفته است. تمام خانه­ها شب عید با آتش چراغانی میشد بعضی­ها که واردتربودند با پنبه­هایی که درنفت ازچند روز قبل خیس می­دادند مشعل درست می­کردند که آتش ماندگارتری داشت درکناراین آتش افروزی زیبا وکهن، اگردرآن سال خانواده­ای به خاطرازدست دادن عزیزی عزادار بود وآتش روشن نمی­کرد همسایه­ها روی پشت بام آنها هیزم برده وبه نیابت برایشان آتش روشن می­کردند تا چراغ خانه­شان روشن باشد. بعضی ازجوانها هم روی کوه چلانه آتش افروزی می کردند. من اون موقع یادم است تیروکمان درست می کردم نوک تیرم را پنبه نفتی گذاشته آتش میزدم وبه هوا پرتاب می­کردم همه با تبریک وشادباش وخوشحالی به خانه­هایشان برمی­گشتند وازانفجار ومردم آزاری خبری نبود. ازهفت سین هم خبری نبود هفت سین هم مثل چهارشنبه سوری برای منطقه ما یه حالت وارداتی دارد وریشه درفرهنگ گذشته­ی ما ندارد ویا اینکه دریک محدوده­ی زمانی ازیاد رفته بود. اون موقع یادم است یک سری خوراکی مثل نخودچی کشمش که عاشقش بودیم ودرعروسی­ها هم حتما استفاده می­شد، شکلات، سنجد،تخم مرغ های رنگی که معمولاً قرمز وآبی ورنگ طبیعی پوست پیازی بود با دانه های برشته مثل گندم وسیب را داخل یک مجمع مسی می­گذاشتند وسط اتاق روی چهارپایه­ای قرار می­دادند وروی آن را دستمال می­کشیدند وهیچ بچه­ای حق نزدیک شدن به آن را نداشت البته سبزه وشمع هم قرار می­دادند مراسم سال نو که انجام می­ شد وهمه روبوسی می­کردند بزرگ خانواده به هرکدام ازما بچه­ها مقداری ازاین خوراکیها می داد وما ازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدیم وهم چنین اسکانسهای عیدی را هم می گرفتیم ودرجیبمان قایم می کردیم. البته خیلی ازخانواده­ها این مجمع را هم نمی­چیدند. قدیم­ترها که خانه ها دارای یک سوراخ به جای پنجره درپشت بام بود پسرها شب عید رو پشت بامها می چرخیدند وشالهایشان را ازسوراخها آویزان می کردند وصاحب خانه عیدی آنها را که شامل خوراکی بود پرشالشان گذاشته وگره می زد وآنها بالا می کشیدند که زمان بچگی من دیگرازاین آیین خبری نبود. روزعید که لباسهای نوخود را می پوشیدم به همراه بچه های دیگه ازخانه بیرون می زدیم ودرخانه ها جمع می شدیم همه چیز نو بود واگرجیب داشتیم جیبمان پراز نخودچی کشمش وتخم مرغ رنگ شده بود دستمان هم معمولا رنگ می خورد تخم مرغ های رنگیمان را می بردیم وبه دوستانمان نشان می دادیم ببینیم مال کی زیباتراست ولباسهایمان را به رخ هم می کشیدیم وهروقت گرسنه می شدیم تخم مرغ ها را پوست کنده ومی خوردیم. برای عید دیدنی هم که به همراه بزرگها می رفتیم صاحب­خانه جیبهایمان را پرازنخودچی وشکلات می کرد به همراه یک عددتخم مرغ رنگ شده. آخه اون موقع خانواده­ها تخم مرغ­های زیادی را رنگ می­کردند وبه عنوان عیدی ازآن استفاده می­کردند تخم مرغ رنگ شده عیدی گرفتن ازچک پول وسکه های این دوره لذت بخش­تربود. مردهای روستا روز عید باهم دور روستا راه می افتادند وبرای تبریک به خانه­های یکدیگر سرمی زدند وطبق یک رسم زیبا همگی باهم به درِ خانه­ی کسی که درگذشته داشت می رفتند وفاتحه می­خواندند تا آن خانواده احساس تنهایی نکند وبداند که بقیه درمیان شادی خود به یاد آنها نیزهستند واین رسم امروزه نیزخوشبختانه اجرا می شود. بعد ازدوسه روز اول که به عید دیدنی می گذشت روزهای بعد اگر هوا خوب بود زنها ودخترها وبچه های روستا به صورت گروهی به سمت دشت وکوه ها راه می افتادند برای غازیاغی و کنگرکندن. بعدازظهرهای هروز دامنه کوهها و داخل زمین­های کشاورزی پربود اززنان ودختران وما بچه­­ها نیز درکنار آنها پای رودخانه رازآور به بازی مشغول بودیم گاه با خودم بطری شیشه­ای می بردم وبچه قورباغه­های سیاه دم دار می­گرفتم ودرشیشه می­انداختم اون موقع نمی­دانستم اینها چه موجوداتی هستند بعد که کتاب علوم خواندم فهمیدم اینها بچه قورباغه هستند. بعضی روزها هم که پدرم درروستا بود با او می­رفتم یه قسمتی ازروستای سورنی هست به نام «کیسله» که قبلاً درختان گز وبید آنجا زیاد بود وازکنار آن آبی که ازسراب « کیسله» می آمد وقابل خوردن بود می­گذشت وهروقت ازکوه خسته برمی­گشتیم کناراین آب دست وصورت شسته وآب می خوردیم این آب هم الان دیگرقابل آشامیدن نیست وتمام اینها ازنشانه­های بارزراه یابی فرهنگ شهرنشینی وارتباط بیشتربا شهردراین روستاهاست پای درختان پربود ازسیروحشی که خیلی هم خوشمزه بود وپدرم همیشه می­چید وبا غذا می­خوردیم وهم چنین «کولیره سیری» آن هم که مادربزرگم می­پخت با دوغ دلچسب بود. که امروزه ازاین درختان هیچ اثری نیست و این گیاه هم ازبین رفته.سیزده روز نوروز را با این برنامه­ها می­گذرانیدم و روز سیزده شب تا صبح مادران غذا می­پختند معمولاً قورمه سبزی بود که سبزی آن هم محلی و غازیاغی بود که خوشمزه ترازاین سبزیهاست وکمی ترش مزه تراست آفتاب تازه سرمی­زد که ازخانه بیرون می­زدیم هرکدام به فراخورتوان وسیله ای برمی داشتیم وچه خوشحال بودیم که چیزسنگین تری برداریم تا ثابت کنیم بزرگ شدیم وتوانایی داریم با پای پیاده ازجاده منتهی به رودخانه رازآور راه می افتادیم بعضی ها هم که تراکتورداشتند با تراکتور می آمدند ولی لذتش درهمین پیاده روی بود روی پل چوبی رازآورکه می رسیدیم سبزه را که آورده بودیم درآب رودخانه می انداختیم تا با خود ببرد. خانواده­ی ما که جمع می شدیم خیلی زیاد بودیم تا غروب بازیهای محلی مثل   «­سه کوچکان» و« ئه لره دوانی»[بعدا این بازیها را توضیح می دهم] و این دوره های جدید که توپ هم می بردیم فوتبال و وسط وسط می­کردیم وعشق ما بچه­ها هم این بود که پایمان را تا زانو بالا میزدیم و داخل رودخانه رازآور بازی می کردیم وبه تذکربزرگترها اصلا توجه نداشتیم سیزده بدرزیباترین روزتعطیلات بود غروب همگی باهم سیزده سنگ پرت می زدیم وسیزده سبزه گره زده وبه خانه برمی گشتیم وشب سیزده چقدرغم انگیزبود ما بچه ها حال وحوصله حرف زدن نداشتیم چون فردا باید برمیگشتیم صبح که بلند می­شدیم سرجاده می آمدیم خیلی ازخانواده ها مثل ما سرجاده بودند و مینی بوس کم. دعا می کردیم هر مینی­بوسی میاد پرباشد که بازبه خانه مادربزرگ برگردیم وگاهی دعای ما برآورده میشد. وسط مینی بوسها هم دراین روزها مسافرمی­نشست پلیس راه اون زمانها اصلا سخت نمی­گرفت چون ماشین خیلی کم بود وتصادفی هم رخ نمی داد.بعضی ازمواقع هم مجبوربودیم با مینی بوس کامیاران برگردیم به کامیاران می رفتیم واونجا با مینی بوس کرماشان می­آمدیم وتعطیلات را تمام می کردیم .الان که سالها ازاون روزگار گذشته روزهای نوروزیکی دوروزی به روستا می­روم نه ازین بازیها خبری هست نه ازآتش شب عید نه تخم مرغ رنگی کسی به بچه عیدی میده نه زنها دسته دسته به کوه ودشت می روند نه پشت بام خانه ها بهم وصله، همه ازهم دورن، خانه ها بزرگ شده، مدرن شده آشپزخانه ها اپن شده، ماشین ها آخرین مدل وتوان مالی مردمان روستا بالا رفته وبه همان میزان طبیعت ازبین رفته تمام روستاها انباشه ازآشغال، سورنی که تأسف آوراست وسایل یکبارمصرف ونایلون روستا را به گند کشیده ورودی سورنی فقط آشغال میبینی دیگه چشمه نیست­، درخت های مجنون «مشی عسگر» نیست چنارهای سربفلک کشیده را دیگرهیچ کودکی نمی شناسد به جاش خانه ها چندطبقه شدن با نمای سنگ ودل من برای همان نیشتمانی که مادربزرگهامون درآن نان می پختن تنگ شده.غازیاغی و کنگرهم طعم کود شیمیایی گرفته. شب عید دیگه ازسیبهای باغ خبری نیست.میوه های وارداتی می خورند. صبحانه که روستا هستم پنیرکاله و پگاه جلویم می گذارند و جلد آن که اطراف روستا پراکنده است آزارم می دهد. جیب بچه­ها پرازترقه­های ساخت چینه که سرتو درد میاره. پسرهای جوان به « خا مه ران» می­خندند و شرمشان میاید این بازی را انجام بدهند به جایش به دامنه کوه می­روند ودر«اشکفت امیرزایه» غارامیرزاده قلیان وسیگار وتریاک می­کشند وتعطیلات نوروز را اینجوری می­گذارند قدم به قدم که درکوه راه می­روی جلد تنباکو بدجوری آزارت می­دهد ازجیب پسربچه دبیرستان سیگاروسی دهای ناجوربیرون می­آید ، سورنی ما که اینجور شده ومی دانم بقیه روستاها هم اینجورشده اند کاش با ورود پیشرفت وتوسعه فرهنگمان را نمی­باختیم .

نوروزتان پیروز ـ هر روزتان نوروز




کلمات کلیدی :

بخش پنجم: خاطرات بهورز15ساله درروستاهای بیلوار

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/12/9 11:55 عصر

  5 ـ شنبه باز با بدرقه­ ودعای مادر وبرداشتن خوراکی موردنیازراهی روستا شدم دی ماه شده بود وبرف تقریبا تمام منطقه را سفید پوش کرده بود سرجاده پیاده شدم خوشبختانه معلمهای روستا هم درمینی بوس بودند به خاطربافت فرهنگی وارتباطات بسته، باوجودیکه همدیگررا دورادور می شناختیم اما هیچ سلام واحوالپرسی باهم نداشتیم آنها جلوتر ازمن راه می رفتند وچون همه جا برف بود وخطرحمله گرگ وجود داشت غیرمستقیم مراقب من هم بودند ومن با ده مترفاصله پشت سرآنها راه می رفتم معلمهای دبستان روستا هم مثل من هفتگی به روستا می آمدند وآخرهفته برمی گشتند فقط تفاوتی که داشتند این بود که غذای آنها توسط اهالی روستا فراهم می شد ودانش آموزان نوبتی درهروعده ناهار وشام را برای آنها می بردند امکانات زندگی آنها هم مثل من ابتدایی بود. بعد از گذاشتن وسایل به اتاق وخوردن ناهار به خانه بهداشت رفتم بعد ازاتمام سرشماری وجمع آوری اطلاعات لازم نوبت به تشکیل پرونده رسیده بود باید برای تمام خانوارهای تحت مراقبت پرونده تشکیل می دادیم و تمام کودکان زیرشش سال را تحت پوشش می گرفتیم و واکسن های آنها را به موقع می زدیم برای تمام مادران حامله نیز کارت صادر می کردیم. درآن زمان چون رشد جمعیت زیاد بود باید آموزشهای کنترل جمعیت هم به مردم می دادیم آموزشهایی که برای آنها کاملاً ناشناخته بود وسرسختانه با آن مقابله می کردند وراضی به کنترل جمعیت نبودند آموزشهای بهداشت شخصی استفاده ازصابون و مواد شویند که به ندرت مورد استفاده قرارمی گرفت شستشوی مرتب موی سر برای جلوگیری ازشپش ودیگرآلودگی های ، ودهها مشکل بهداشتی دیگری که بود. مردم به خاطرنبود امکانات سالها عقب ترازقافله ی جهان زندگی می کردند وآموزش هم سخت بود، افراد تحت پوشش هم زیاد وبه همین اندازه تشکیل پرونده هم زیاد بود دو هفته ای نوشتن پرونده ها طول کشید به خاطر کار وآشنایی ودوستی با دختران روستا جمعه های کمتری به شهر برمی گشتم وبیشتربه کار می پرداختم. به همراه همکارمان خوشحال بودیم که کارپرونده نویسی داشت کم کم به پایان می رسید تا اینکه یک روز یک اکیپ بازرسی از مرکز بهداشت منطقه که در روستای مرزبانی قرارداشت به خانه بهداشت ما آمد دکترسرپرست ،پرونده های نوشته شده را بررسی کرد ومن منتظربودم که به خاطرتلاشم تشویق شوم که درکمال ناباوری دیدم که جناب دکتربا عصبانیت برسرم داد کشید که این چه طرز پرونده نوشتن است دکترهمچنان با عصبانیت فریاد می زد وپرونده ها را به زمین می کوبید وموارد اشتباه را به من نشان می داد مخاطب دکتر بیشتر من بودم چون کارمند تازه بودم ودوره های جدیدتری گذرانده بودم ودیگراینکه با نمره ی خوب هم دوره را به پایان رسانده بودم واین موارد خشم دکتر را چند برابرکرد من که اولین بار بود درزندگیم با این برخورد روبرو می شدم وکارم را اشتباه انجام داده بودم از ترس برخود می لرزیدم واصلا جرئت حرف زدن نداشتم دکترکه تمام پرونده ها را به زمین کوبیده بود روی صندلی نشست ومن همچنان مثل بید می لرزیدم ودرسکوت سرم را به زیر انداخته بودم ، هیچی نمی گفتم دکتر بعد ازذکر موارد اشتباه یک هفته به ما مهلت داد که پرونده ها را درست کنیم وگرنه دربازرسی بعدی اگر اشتباهی رخ دهد ما را به مرکز بهداشت استان بازگشت خواهد داد. بعد از رفتن اکیپ بازرسی به همراه آقای آزادی پرونده ها را جمع کردیم چون با مداد کارنوشتن انجام می گرفت شروع به پاک کردن کردم ازصبح تا شب با جدیت به کار پرونده نویسی پرداختیم چون دیگر هیچ اشتباهی بخشودنی نبود باز جمعه بعد هم به شهر برنگشتم وهمچنان به کار مشغول بودم اکیپ بازرسی دوهفته بعد به روستا برگشتند دلهره واضطراب درتمام وجودم ریشه دوانده بود با دستان لرزان پرونده ها را روی میز گذاشتم وقتی دکتر به آنها نگاه می کرد من فقط به صورتش نگاه می کردم تا ببینم کارم درست بوده یا نه ، خوشبختانه دکترهیچ مورد اشتباهی پیدا نکرد نفس راحتی کشیدم ، دکترازکارم خیلی خوشحال شد وبهم تبریک گفت برعکس خشونت دفعه­ی پیش این بار با مهربانی با من برخورد کرد. بازرسی تمام شد وخستگی کار ازتنمان بیرون رفت. بهمن ماه بود چند هفته ای می شد که ازخانواده بی خبربودم کارهم کمی سبک شده بود تصمیم گرفتم آخرهفته به شهربرگردم، پنج شنبه بعد ازظهربه سمت جاده­ی اصلی راه افتادم باید سرجاده می رفتم چون مینی بود روستا صبح به سمت شهرمی رفت، معلمهای روستا جلومی رفتند ومن پشت سرآنها، درسکوت مثل سایه آنها را تعقیب می کردم ودلگریمم درآن جاده­ی خلوت آنها بودند اگرآنها نبودند من اصلا جرئت نمی کردم مسافت روستا تا جاده­ی اصلی را طی کنم. سرجاده گاهی ساعتها درآن هوای سرد منتظرمی ماندیم تا مینی بوسی از راه برسد وجای خالی داشته باشد. مینی بوس روزهای پنج شنبه معمولاً پربود ازمعلمهای روستاهای مختلف منطقه­ی بیلوار وبیشتر مواقع اگرزنی از ساکنان روستا با شوهریا بستگانش مسافرشهرنبود من تنها دخترمسافر مینی بوس می بودم. بعد ازچند هفته بازگشت به شهرلذت بخش بود البته شهر چنان ساکت وکم جمعیت شده بود که درخیابانها کمترکسی دیده می شد به جای هیاهوی جمعیت وشادی وبازی کودکان درکوچه ها، خرابی بود ودرنگاه اندک مردمی که باقی بانده بودند نیزاندوه ونگرانی وترس موج می زد. وصدای آژیربود که گاه وگاه درشهرمی پیچید. مدارس به حالت تعلیق­درآمده بود وبیشتر روزها که شدت بمباران زیاد بود تعطیل می شدند .کنارخانواده گرچه شهرپراز خطربود اما تنهایی وتلخی های کارم را ازیادم می برد روزشنبه صبح باید برای یک سری کاراداری به مرکز بهداشت استان می رفتم به همراه پدرم به آنجا رفتم کارم کمی طول کشید خیلی خسته شدم اصلا دوست نداشتم بعدازظهربه روستا برگردم چون ازتلویزیون دور بودم وهیچ برنامه­ای نمی دیدم دلم برای تلویزیون تنگ شده بود مخصوصا درآن موقع شبهای شنبه سریال اوشین ازشبکه دوپخش میشد وخانواده خیلی ازآن تعریف می کردند دوست داشتم آن را ببینم اما پدراگر میفهمید رضایت نمی داد که من درشهربمانم به همین دلیل موقع برگشت دربلوارطاق بستان که ازماشین پیاده شدیم وسط بلوار نشستم وگفتم حالم بهم می خورد نمی دانم چطوراین فکربه ذهنم خطورکرد ادای حالت تهوع را درمی آوردم ،پدرم خواست مرا به دکترببرد گفتم نه با استراحت خوب می شوم به خانه که رسیدم فورا کناربخاری رفته ویک پتو روی خودم کشیدم وخودم را به مریضی زدم البته به مادرم گفتم که بخاطراینکه دوست دارم بمانم نقش مریض را بازی می کنم مادرهم که دوست داشت من شبی بیشتربمانم خوشحال شد بهرحال من مدتها مرخصی نگرفته بودم حق مرخصی داشتم اما پدرم سخت می گرفت. شب سریال اوشین را دیدم وصبح روز بعد دوباره به روستا برگشتم.

روستای قالیان دیگربرای من غریبه نبودم با دخترهای صاحب خانه وبعضی ازهمسایه ها دوست شده بودم آنها دربافتنی مهارت داشتند وبه من یاد می دادند ، مدلهای مختلفی را یاد گرفته بودم واوقات فراغتی اگرپیش میامد بافتنی می کردم. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت کارم را نیز به خوبی انجام می دادم وکم کم داشتیم خودمان را برای مراقبت های بهداشتی روستا ها آماده می کردیم اما این آرامش زمان زیادی طول نکشید درروستا جنگهای قبیله ای شروع شد اهالی روستا به دودسته تقسیم شده بودند علت جنگ بین اهالی را نفهمیدم اما درگیری خیلی شدید بود هیچ وقت تصورنمی کردم جنگ بین افرادی که تا چند روز قبل باهم سلام واحوالپرسی داشتند وکنارهم می نشستند تا این حد شدت داشته باشد دیگرفقط شهرنبود که آژیرقرمز داشت اینجا هم بین اهالی اعلان جنگ شده بود وهرلحظه آژیرقرمزبه صدا درمی­آمد ترسی که ازشروع آن جنگ درمن ایجاد شد حتی ازحمله­ی هواپیماهای عراق هم بیشتر بود آرامش به یکباره ازروستا رخت بربست ازکودکان تا بزرگسالان همه درگیرجنگ قبیله ای شده بودند ومن دعا می کردم که این درگیری زودتر پایان پیدا کند اما برخلاف انتظارم یک روزصبح که ازخواب بیدارشدم ...

 




کلمات کلیدی :

قسمت چهارم: خاطرات یک بهورز 15ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/30 10:44 عصر

پاهایم حسابی کوفته بود نفت چراغ را ریختم وکنارآن فوراً به خواب رفتم صبح که دیگر اثری ازخستگی نبود ازخواب بیدار شدم بدنم ورزیده شده بود وداشتم با شرایط کنار می­آمدم چایی دم کردم وصبحانه خوردم وبه سمت خانه بهداشت راه افتادم بعضی اززنان روستا که دیگر حضور مرا پذیرفته بودند سلام واحوالپرسی می کردند که البته بیشتر من درسلام پیشقدم بودم اما هنوزبازکسانی بودند که توجه چندانی به من نداشتند، زودترازآقای آزادی به خانه بهداشت رفتم ومشغول آماده سازی پرونده وپلاکها بودم که با آمدن آقای آزادی به سمت روستای بعدی راه بیفتیم، وقتی آقای آزادی آمد گفت امروز درخانه بهداشت بمانیم وپرونده های چند روستای بازدید شده را مرتب وکامل کنیم وروز بعد باز کار را ادامه بدهیم، البته حق هم داشت روزقبل خیلی پیاده روی کرده بودیم ، تاغروب به سروسامان دادن به پرونده ها گذراندیم، روز بعد زودتردرخانه بهداشت حاضرشده وپرونده وپلاک به دست به سمت روستای «وزمله» راه افتادیم. « وزمله» ازروستاهای بنام دهستان بیلوار وحتی شهرکرمانشاه وشهرهای اطراف می­باشد روستای سیدهای موسوی اجاق که برای مردم شناخته شده هستندوهرسال هزاران نفربرای دعا وشفای بیمارانشان به این روستامی­آیند، ماه آذربود واول صبح سوزسردی می­آمد که تامغزاستخوان آدم نفوذ می­کرد همکارم درجلو راه می رفت ومن آرام آرام پشت سراو درجاده­ی خاکی راه می رفتم به مردمان این روستا که برخوردشان چگونه خواهد بود فکرمی کردم، اما سرما گاه به گاه هواسم را پرت می کرد ، خانه های روستا ازدورنمایان شدند کمی سرعت راه رفتنمان را بیشترکردیم طبیعت اطراف روستا زیبا بود حتی زیباییش دراین ماه سرد که اثری ازبرگ وسبزه نبود پیدا بود، این روستا برخلاف دیگرروستاها خیلی شلوغ وپررفت وآمد بود پرازماشین،که ازجاهای مختلف برای دعا به منزل سیدها می­آمدند باوجود جاده­ی خاکی وطولانی وناهمواری ومشکلات راه،حتی ازاستان لرستان هم افرادی می­آمدند واعتقاد وباورشان سختی راه را برآنها هموارمی­ساخت وبا دلی پرازامید برای گرفتن شفا وحاجت دست به دامن این سیدها می­شدند من که خود بیشترتمایل داشتم بی­واسطه به درگاه خدا دعا کنم وازاو حاجت بخواهم این همه اشتیاق این مردم که بعضی­ها با پای پیاده ازروستاهای اطراف با بچه­های خردسال می­آمدند برایم جالب بود وخوشحال بودم که به این روستا آمده­ام تا با اعتقاد وباورهای مردم بیشتر آشنا شوم وخود این سیدها را هم ازنزدیک ببینم ودرکنارمراقب­های بهداشتی با فرهنگ معنوی مردم هم ارتباط برقرارکنم. درشلوغی این روستا کمتراحساس تنهایی وغربت می­کردم طبق روال روستاهای پیشین شروع به کارکردیم، ناهار سید روستا که فرد مهربان، باسواد وخوش فکری بود ما را به منزل خود دعوت کرد واین فرصتی بود برای آشنایی بیشتربا این خانواده، سیدها که چند نفربودن به صورت هفته­ای ونوبتی درروستا حاضرمی­شدند وبه امورات معنوی مردم می­پرداختند چون همه­ی آنها ساکن شهرکرمانشاه بودند وفرصت اینکه تمام وقت در«وزمله» باشند را نداشتند، این سیدی که ما به منزلش دعوت شدیم همسرش روستایی وساکن روستا بود اما خودش به خاطرکاردرشهرساکن بود وهفته­ای که نوبتش بود به روستا می­آمد، همسرمهمان نوازسید که به پذیرایی ازمهمانها عادت داشت ودرِخانه­شان به روی همه باز بود به خوبی ازما پذیرایی کرد وازما خواستند درتمام مراحلی که برای مراقبت به این روستا می­آییم مهمان آنها باشیم حتی ساعاتی هم که ما، درمنزل ایشان بودیم وبه هنگام صرف ناهار هم مردم همچنان دررفت وآمد بودند وبرای حاجاتشان دست به دامن سید می­شدند که سید هم با نوشتن دعا واستخاره به قرآن مجید باعث دلگرمی آنها می­شد، حتی بعضی ازمردم برای احشام خود نیز طلب دعا می­کردند، ودربیشترخانه­های روستا معمولاً دعایی که دریک برگ سبزپیچیده شده است به شاخ یکی ازگاوها یا گوسفندهایشان آویزان است که نشان ازایمان وباورمردمان این دیاربه نیروهای الهی برای افزایش برکت ودوری بیماری وآفت ازاحشام آنها می­باشد. هنگام گرفتن دعا باورعمیقی که به گرفتن حاجت داشتند درچهره­ی آنها به خوبی خوانده می­شد باوری که باعث شده بود کیلومترها راه بپیمانند وازجاده­ی گلی روستا عبورکنند تا به این مکان بیایند وبه خواسته­ی خود برسند. بعد ازرفع خستگی ازسید وهمسرش تشکرکردیم واورا با مردم مشتاقش تنها گذاشتیم تا به ادامه کارمان درروستا بپردازیم تا غروب کاراین روستا هم تمام شد اما ازمردمی که ازشهرآمده بودند شنیدیم که کرمانشاه به سختی بمباران شده وافراد بسیاری به شهادت رسیده اند، درراه برگشت تمام وجودم پرازدلهره بود، دلهره­ی بستگانم که خدایی نکرده اتفاقی برای آنها نیفتاده باشد چنان به آنها فکرمی­کردم که سرمای راه بازگشت را حس نکردم اما هیچ امکانی هم برای گرفتن خبرنبود وباید تا پنج شنبه صبرمی­کردم. به خانه رسیدم تنها یک روستا مانده بود که کار سرشماری اولیه تمام شود، روستای «زامله» که ازنظرمسافت دورتر ازبقیه­ی روستاها بود، باز صبح راه افتادیم، اضطراب روزهای اول جای خود را به اشتیاق آشنایی داده بود، راه « زامله» سخت بود ودور، روستای «زامله» یک روستای کوهستانی بود بلندترازبقیه­­ی روستاها درمیان صخره­ها ، که درِورودی بعضی ازخانه­ها درکنارصخره­های کوه بود این روستا یک روستای خشن کوهستانی بود وزندگی درآن شاید ازبقیه­ی روستاها سخت­تر، امکانات بسیارکم ومردمان هم به مانند صخره­ها نفوذناپذیرتر، وشاید هم همزیستی با سنگ وصخره وسرما وبرف آنها را سخت کرده بود. روزهای آذربود وزمان کم وراه دور تا نیمی ازکار را انجام دادیم غروب شد وامکان برگشت نبود درجاده­ی خلوت ودرشب اصلاً نباید به بازگشت فکرمی­کردیم چون علاوه برسرما، خطرگرگ هم وجود داشت خورشید که غروب کرد گویی دل من هم غروب کرد ترس تمام وجودم را گرفت التماس کردم که برگردیم اما آقای آزادی که به محیط آشناتربود این کاررا خطرناک وغیرممکن دانست ، مردمان روستا سرد بودند شب یکی ازاهالی مارا به خانه­شان دعوت کرد زنهای روستا با من هم مثل یک مرد برخورد کردند دراتاقی که تمام مردهای خانواده­شان حضورداشتند وآقای آزادی بود مرا تنها گذاشتند سفره­ی شام که انداخته شد با حضور آن همه مردغریبه که غریبانه هم به من نگاه می­کردند لقمه­ها به سختی ازگلویم پایین می­رفت غذای بسیارساده­ای بود نیمرو به همراه ماست وکره­ی محلی،غذا طبیعی وخوشمزه بود اما فضای حاکم خیلی سنگین بود دوست داشتم زنها مرا به اتاق خودشان دعوت می کردند تا راحت­ترشام بخورم اما این کاررا نکردند روشنایی خانه ها بسیارکم بود تنها یک چراغ کوچک روشن بود سعی می کردم به خودم دلداری بدهم وترس درچهره­ام نمایان نشود، موقع خواب هم زنان با من هم اتاق نشدند شاید ازغریبه­ها می­ترسیدند رختخواب مرا دریک اتاق تاریک انداختند، تنهای تنها، درب اتاق را بستم هرکاری کردم نتوانستم بخوابم باتمام وجودم می لرزیدم واشک ازگونه­هایم جاری بود به پشت درِ اتاق تکیه زدم مبادا کسی شب بی­خبربه اتاق داخل شود، کاش مادرم پیشم بود کاش یه آشنایی دراین روستا بود، کاش مثل آقای آزادی مرد بودم، شب طولانی آذرماه تمامی نداشت سرم را روی زانوهایم گذاشتم وهمچنان به درتکیه زدم تا صبح بین خواب وبیداری درهمان حال نشسته سپری کردم وقتی سپیدی روزپدیدارشد وصدای مرغ وخروسها وآمد ورفت اهالی خانه به گوش رسید گویی باردیگرازمادرمتولد شدم نفس راحتی کشیدم وازپشت درکنار رفتم رختخوابی که اصلاً درآن نخوابیدم را جمع کردم ودلهره­آورترین شب زندگیم را گذراندم ازاضطراب اصلاً صبحانه نخوردم وازآقای آزادی خواستم سریع کارها را به اتمام برسانیم وبه «قالیان» برگردیم که مبادا  شب دیگری دراین روستا بمانم. ظهرکه به «قالیان» برگشتیم به خاطرخستگی نصف روز را تعطیل کردیم به اتاقم که رفتم حتی توان تعویض مانتوشلوارم را هم نداشتم چراغم را روشن کردم وسرم را روی بالشت گذاشتم وبا آسودگی به خواب رفتم. غروب بیدارشدم کنار شیرآب بیرون حیاط دست وصورت شستم با دختران صاحبخانه وهمسایه ها هم صحبت شدم، کم کم داشتیم برای هم دوستان خوبی می­شدیم شب هم به خانه­ی صاحب خانه دعوت شدم وحسابی استراحت کردم وخوشحال بودم بلاخره سرشماری وآمارگیری روستاها به پایان رسید. آخرهفته صبح پنج شنبه بازبا شتاب خودم را به مینی بوس روستا رساندم تا به شهربرگردم اما ازهفته­های بعد دیگه حق نداشتم صبح پنج شنبه برگردم باید تا ظهرمی­ماندم دوست داشتم سریع به شهربرگردم تاازسلامت بستگانم بعد ازبمباران شدیدی که شهرشده بود با خبرگردم، شهرازقبل هم خلوت ترشده بود بیشترمردم به روستاها وشهرهای اطراف رفته بودند اما خانواده ی ما هنوز درشهرمانده بودند به خانه که رسیدم همه را درآغوش کشیدم خوشبختانه کسی آسیب ندیده بود فقط یکی ازبستگانم دربمباران شهید شده بود.

آخرهفته را درآرامش گذراندم وخوشبختانه درآن دوروز بمبارانی هم صورت نگرفت....




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5      >