سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که میان فرزندانتان به عدالت رفتار کنید. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قسمت سوم :‏خاطرات یک بهورز

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/23 12:16 صبح

 اولین هفته ی کاریم گذشت غروب چهارشنبه که سرشماری آخرین خانه های «قالیان ناوین» پایان یافت با آقای آزادی خداحافظی کردم وگفتم که فردا به شهر می روم هفته های اول که کار کمتر بود وهنوز درگیرودار سرشماری بودیم بازرس نمی آمد واجازه داشتیم که پنج شنبه تعطیل باشیم. هنگام برگشت به اتاق گِلیم،سرازپا نمی شناختم شام را سریع خوردم وساک سفرم را بستم وگوشه ای گذاشتم ، بعد ازشستن ظرفها ومرتب کردن اتاقم ، چراغ لامپا را خاموش کردم وسریع خوابیدم تا زمان بگذرد وصبح به کرمانشاه برگردم، آفتاب که زد هیجان برگشتن به خانه باعث شد صبحانه نخورم چراغ خوراک پزیم را خاموش کردم لباس پوشیدم وساکم را برداشتم دراتاق را قفل کردم وسریع ازاهل خانه خداحافظی کرده وراه افتادم باید خودم را زود به تنها مینی بوس روستا می رساندم وگرنه باید تا بعدازظهر می ماندم وبه سرجاده ی اصلی می رفتم که راه طولانی وسختی بود ، تنها مینی بوس روستا هرروز صبح به شهر می رفت وغروب برمی گشت روی صندلی نشستم ونفس راحتی کشیدم چند نفری ازاهالی که هم برای خرید یا دیدن اقوام به شهرمی رفتند سوار مینی بوس شدند وراه افتادیم داخل مینی بوس سرد ویخ زده بود ازتمام درزهای آن سرما داخل می آمد اما وجود همین مینی بوس هم نعمت بود وخدا را شکر می کردم سرم را روی شیشه مینی بوس گذاشتم وبه بیرون نگاه می کردم به کوهها وزمین های کشاورزی به درختان که آخرین برگهایشان هم ریخته بود وفقط سیاهی زمین وکوه به چشم می آمد، مینی بوس درجاده حرکت می کرد وبین راه سرهرروستا اگرمسافری بود سوار می شد همهمه ی مسافرها تمام فضای مینی بوس را پرکرده بوددراین مسیر گذشتن ازکنار روستای سورنی خوشحالم می کرد چون آن جا روستای بستگانم بود وپدرومادرخودم اصالتاً ازاین روستا بودند وگاه دیدن یکی ازآشنایان ازپشت شیشه ی مینی بوس ازغم غربتم کم می کرد، بیش ازدوساعت توی راه بودیم که به کرمانشاه رسیدم لب آب پیاده شدم ازخیابان گذرکردم وبه سمت راست رفتم تا سریع به سمت بلوار طاق بستان حرکت کنم ماشین به سختی گیرمی آمد بالاخره تاکسی پیدا شد سرخیابانمان پیاده شدم تقریبا درحال دویدن بودم تا زودتر به خانه برسم گرمای خانه وآغوش مادر ودیداربرادرها وخواهرم وپدرم یک هفته تنهایی را ازیادم برد می توانستم دوشب راحت بخوابم وحسابی خستگی درکنم شب اول درآرامش گذشت وبا تعریف ماجراهای کارم،یک هفته ازهمه چیزدوربودم هیچ خبری نداشتم با اشتیاق تلویزیون تماشا می کردم ،بعد ازظهرروزجمعه شده بودمادرم مواد غذایی برایم بسته بندی می کرد خودم هم به شستن لباسهایم مشغول بودم همه چیز آرام بود صدای آژیری هم نبود ناگهان صدای خواهروبرادرم که درحیاط درحال بازی بودند ما را به حیاط کشاند به آسمان نگاه می کردند درنگاه اول فکرکردیم کبوترهستند باورنمی کردیم آسمان پربود ازمیراژهای سفید رنگ عراقی وچنان نزدیک به زمین حرکت می کردند که اگردستمان را دراز می کردیم لمسشان می کردیم حس کردم دیگرتمام شده وحتما یک بمب برخانه مان فرود خواهد درکمترازچند ثانیه چادرسرکردیم بی هدف همگی ازخانه بیرون زدیم هیچ پناهگاهی نبود که به آن پناه ببریم همه ی مردم درحال فراربودند همه بی هدف می دویدند بچه ها گریه می کردند زنها جیغ می کشیدند ومردان با حفظ خونسردی سعی داشتند تکیه گاهی برای خانواده باشند یک بیشه ی درخت آن نزدیکی ها بود همه مردم محله درحال دویدن به آن سمت بودند وهواپیماها برفرازسرمان درحال پرواز، مرگ ازهمه چیز به ما نزدیک تربود درب خانه ها باز بود حتی فرصت بستن درب هم نبود خیابان هم گلی بود ومردم بین این گلها حتی بعضی با پای پیاده به سرعت به سمت درختها می دویدند تا شاید ازدید هواپیماهای عراقی مخفی بمانند همه ازترس می لرزیدیم وبه آسمان نگاه می کردیم وچشم به راه بمبهایی که برسرمان ببارد اما آن همه هواپیما بمباران زیادی نکردند گویی فقط برای ایجاد ترس و وحشت برآسمان شهرما ظاهرشده بودند.روز تلخی بود با آژیرسفید به خانه برگشتیم رمق هیچ کاری درما نمانده بود وتنها چیزی که تسلایمان می داد زنده بودنمان بود. صبح شنبه کوله بارم را بستم اهل خانه را درآغوش گرفتم دلم می لرزید که نکند دیداردیگری نباشد شهرخیلی ناامن بود مادرتا ترمینال همراهیم کرد وجاده بازدربرابرم ظاهر شد این بار غم رفتن نداشتم اما اضطراب خانواده را داشتم که خدایی ناکرده اگربمبی برخانه مان فرود آیدخانواده ام چه می شوند، درطول راه مدام چهره خانواده درجلوی چشمانم مجسم می شد توی مینی بوس همه ازماجرای روز قبل حرف می زدند درچهره ی همه غم واندوه دیده می شد لبخندها محو شده بود گویی هرکس برای بستگانش درشهردلهره داشت. معلمهای روستا هم درمینی بوس همسفرم بودند سرجاده پیاده شدیم صبرکردم تا آنها ازمن جلو بیفتند وقتی به اندازه کافی دورشدند من هم راه افتادم باران باریده بود وراه طولانی تا روستا پرازگل بود وکفشهایم درگِل گیرمی کرد ساکم سنگین بود ونمی توانستم آن را برای رفع خستگی زمین بگذارم وباید فقط حرکت می کردم با پاهای کاملاً گلی به خانه رسیدم ساک را دم دراتاق گذاشتم وکنارشیرآب بیرون خانه کفشهاوپا وجورابم را شستم آب خیلی خیلی سرد بود داخل اتاق هم ازبیرون سردتربود چراغ را به سختی روشن کردم کتری آب را روی آن گذاشتم کمی پایم را گرم کردم مختصرغذایی خوردم وبه سرعت به خانه بهداشت رفتم آقای آزادی آنجا بود بعد ازسلام واحوالپرسی پرونده ها وپلاکها را جمع وجورکردیم وسریع به سمت روستای قالیان خوارین راه افتادیم باید کارپرونده ها وپلاکها را تمام می کردیم فرصت استراحت نبود با پرونده وپلاک توی گل راه می رفتیم وخانه به خانه سرشماری کرده وهمه چیز را یادداشت می کردیم ضمن این سرشماری می دیدم که سطح بهداشت بیشتر خانواده ها خیلی پایین ترازحد انتظاراست. سرویس های بهداشتی یا وجود نداشت یا بسیار اسفناک بود آب روستاها هم پرازآلودگی بود به همین خاطر بیشتر بچه ها رنگ پریده وبیمار بودند وبه نظرمی آمد به انواع انگلها آلوده باشند حمام کردن درفاصله های طولانی انجام می گرفت چون سوخت کافی وجود نداشت تا برای گرم کردن آب ازآن استفاده شود زندگی بعضی ازخانواده دل آدم را به درد می آورد دراطراف روستاها بوی فضولات حیوانی همه جا به مشام می رسید وزنان روستا مجبور بودند درفصل بهار وتابستان این فضولات را خشک کرده وبرای سوخت زمستان وپختن نان ازآن استفاده کنند دریک هفته دوروستای «قالیان خوارین وبانین» را سرشماری کردیم وباز به پنج شنبه رسیدم اما این بار آنقدر خسته بودم وپاهایم به خاطر پیاده روی هرروزه بین روستاها درد می کرد که ترجیح دادم درروستا بمانم واستراحت کنم وروز جمعه با دختران روستا هم صحبت شوم تا حس غریبگی شان نسبت به من کمترشده وپشت سرم حرفهای کمتری زده شود چون هرچه برای هم ناآشنا ترباشیم حرفهای بیشتری زده می شود حرفهایی که گاه آزاردهنده بود اما آقای آزادی ازمن می خواست که توجه نکنم وفقط به کارم فکرکنم.پنج شنبه تا ظهر خانه بهداشت بودم ومابقی روز را به استراحت وانجام کارهای شخصی گذارندم ، کارهایم کمی منظم ترشده بود شبها آشپزی می کردم داشتم کم کم به شرایط عادت می کردم با دخترهای صاحب خانه هم کمی هم صبحت شده بودم وآنها بادیدن من خودشان را پنهان نمی کردند وگاهی به اتاقم سرمی زدند روزجمعه با دختران صاحب خانه بیرون ازخانه نشستم کم کم دخترهای همسایه هم به جمع ما پیوستند ابتدا با ترس آمیخته به شک به من نگاه می کردند وازحرف زدن با من اکراه داشتند البته حق داشتند آنقدر زندگی آنها محدود ودرهای دنیا به رویشان بسته بود که به هربیگانه ای شک داشتند ولی من موفق شدم سکوت بینمان را بشکنم و وارد دنیای آنها بشوم وحس اعتمادشان را جلب کنم دوستی با دختران باعث می شد درخانواده ها راحت ترپذیرفته شوم من به دوستی این دختران نیاز داشتم تا هم تنهاییم را پرکنم هم کارم پیشرفت حاصل کند. خوشبختانه کنجکاوی آنها هم باعث شد برخلاف سرسختی اولیه شان دوستی خوبی بینمان حاصل شود ومن به زندگی آنها نزدیکترشوم ورنج های آنها را بیشتردرک کنم. دخترانی که همه کاری انجام می دادند وگویی با خستگی میانه ای نداشتند. ومن با تمام دردهایم درمقایسه با این دختران خیلی خوشبخت بودم .شنبه زودترازآقای آزادی به خانه بهداشت رفتم همه جا را آب وجارو کشیدم پرونده ها را آماده کردم آقای آزادی که آمد برای رفتن به روستای «سَراو شاه حسین» آماده شدیم دوست داشتم این روستا را ببینم اسمش را زیاد ازدهان مادربزرگم شنیده بودم، مادربزرگم بعد ازفوت پدرش درخانه ی داییش چند صباحی دراین روستا زندگی کرده بود وهمیشه ازخاطراتش ازاین روستا می گفت ومن خیلی خوشحال بودم که روستای کودکی های مادربزرگم را می دیدم . به سمت روستا ازجاده ی خاکی که البته دراین فصل گِلی بود راه افتادیم به پیاده روی درگل عادت کرده بودم، ازمیان درختان گذشتیم راه کمی طولانی بود وهوا هم سردتر،دستهایم یخ زده بود ونفسم را جلوی دهانم می دیدم نزدیک دامنه کوه تعدادی خانه ی گلی وجود داشت که نسبت به روستای قالیان کوچکتربود و روستای «سَراو شاه حسین » را تشکیل می دادند آب سراب ازوسط روستا می گذشت ،روستا خیلی زیباترازآنچه که من تصور می کردم بود همه جا بکر ودست نخورده ، دوست داشتم بهار هم به این روستا برگردم، صدای آب سراب مثل یک موسیقی دلنشین دردامنه کوه ومیان خانه ها طنین انداز بود وچه نعمتی می توانست ازاین بالاترباشد به حال روستاییان غبطه خوردم که کاش من جای آنها بودم دراین گوشه ی زیبا زندگی می کردم وهیچ هیاهویی آزارم نمی داد، مردمان هم مثل روستایشان پاک ودست نخورده بودند دوست داشتنی ومهمان نواز، گرچه ابتدا توضیحات ما وانجام کار ودیدن منِ دختربه عنوان بهورز برایشان سخت بود اما رفتارگرم و دوستانه شان به آدم آرامش می داد مثل سه روستای قبلی ، تک تک خانه ها را پلاک زده وسرشماری می کردیم ظهرکه خسته شدیم ومی خواستیم برای استراحت دست ازکار بکشیم یکی ازروستاییان ما را به خانه ی خود دعوت کرد من وآقای آزادی هم فوراً دعوت اورا پذیرفتیم ناهار خوشمزه ای که به مادادند را فراموش نمی کنم کره ی محلی وعسل طبیعی که دردامنه ی همان کوهستان وازهمان آب گوارای سراب پدید آمده بود با نان گرم که بوی آن وقتی درحال پختش بودند درتمام روستا پخش می شد ، باوجود دورافتاده بودن اما مردمانش سریعترما را پذیرفتن ، روستا کوچک بود تا نزدیک غروب کار پلاک زنی وسرشماری تمام شد وبعد اطراف روستا هم بازدیدی کردیم تا ازبهداشت اطراف هم گزارشی تهیه کنیم. بعد ازاتمام کار با نگاه زنان روستا بدرقه شدیم ودرجاده ی گلی به سمت قالیان راه افتادیم هوا داشت تاریک می شد آقای آزادی جلو می رفت ومن هم پشت سرش راه می رفتم ازخستگی هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتیم بعد ازطی راه ورسیدن به خانه بهداشت وسایل را آنجا گذاشتیم وبه این فکرمیکردم با این همه خستگی کی به آشپزی برسم که گویی آقای آزادی ازچهره ام خستگیم را خوانده بود که مرا به خانه اش دعوت کرد وچون قبلاً با خانمش آشنا شده بودم ومی دانستم زن مهمان نواز وخونگرمیست فوراً پذیرفتم بعد ازشام با همراهی آقای آزادی به خانه برگشتم برای استراحت وروز بعد ورفتن به روستای بعدی...

 




کلمات کلیدی :

جشن سده یا همان بهار کوردی

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/10 11:51 صبح

امروز ده بهمن برابربا صدمین روز ازآغاز زمستان ، چون درایران زمستان ازآبان آغاز می شد، وبه همین دلیل این روز را جشن سده می نامند.دراین مراسم پس ازغروب آفتاب سه تن ازموبدان درحالیکه لباس سپید به تن دارند به سوی توده ای ازهیزم خشک که ازروز قبل تهیه گردیده حرکت می نمایند وگروهی ازجوانان که لباس سپید به تن دارند با مشعل های روشن موبدان را راهنمایی می کنند. موبدان بخشی ازاوستا را که معمولاً آتش نیایش می باشد را می سرایند. موبد بزرگ بوسیله آتش موجود درآتش دان وجوانان با یاری ازشعله های مشعل هیزم را آتش می زنند. گروه موزیک ازآغاز تا پایان آهنگ شادی می نوازد. وبه امید آنکه تا جشن سال دیگر روشنایی وگرمی دردلهایشان باشد به خانه باز می گردند.

اما جشن سده درفرهنگ کردهای منطقه ی بیلوار، درگذشته که اکنون می شود گفت ازیادها رفته است. اینگونه گرامی داشته می شد البته با نامی دیگر:

دراین منطقه وبیشتر مناطق کرد نشین 15بهمن یعنی 5روز اختلاف با سده ی زرتشتیان وایران باستان، به عنوان آغاز بهارکوردی خوانده می شود ومردم درگذشته با درست کردن آشی به نام « آش بهار وزمستان» که درآن ازحبوبات مختلف استفاده می شد  این روز را گرامی می داشتند ودور هم جمع شده واین آش را می خوردند . وبه خود نوید می دادند که سرمای زمستان تمام شده وبهار آغاز خواهد شد وزمستان طاقت فرسا به پایان رسیده است وخوشحالند ازینکه دوباره به بهار رسیده اند  در منطقه­ی بیلوار ودربعضی مناطق کرد نشین به ماه اسفند « نوروز ماه » گفته می شود وبه پیشواز نوروز می روند و درابتدای اسفند با شروع وزش بادهای جنوب  که درزبان محلی به آن « شَه مال» گفته می شود برفها رو به آب شدن می گذارد وگیاهان شروع به جوانه زدن می کنند گفته می شود حدود دویست سیصد سال پیش که زمستان بسیاری سختی بوده درروستای « کیوَنان» که درمنطقه ی کلیایی است ومرتبط با منطقه ی بیلوار هم می باشد ویکی ازروستاهای مرتفع وبسیار سرد این ناحیه است شخصی به نام « میرزا شفیع» که شاعر بوده زندگی می کرده است که به علت سرمای سخت زمستان علوفه ی دامهایش تمام شده ولی برفها با آغاز بهارکوردی همچنان برزمین بوده وازنبود آذوقه بسیاردرتنگنا قرار می گیرد به طوریکه دامهایش را خطرمرگ تهدید می کرده که این شخص شروع به دعا ونیایش درقالب شعر می کند وازخدا می خواهد که باد جنوب«شَه مال» شروع به وزیدن کند تا برفها آب شده ودامهایش ازگرسنگی تلف نشوند واین دعا درقالب شعری بلند وجود دارد وخوشبختانه دعایش مستجاب شده وبادها شروع به وزیدن کرده وبرفها آب می شوند ودامهایش نجات پیدا می کنند که پیران منطقه این شعرواین داستان را معمولاً خوب به یاد دارند اما نسل جدید به ندرت حتی « باد شَه مال » را می شناسند . وبا شروع اسفند ماه « نوروزماه» می گویند خدا «شَه مال» را رساند دعای میرزا شفیع گرفت. درماه اسفند دراین مناطق وزش باد دلپذیربهاری حس می شود وگلی که به آن «گُل نوروزی» می گویند وبسیار زیبا می باشد دردشت وکوهها می روید وروستاییان خوشحال شده که بهار ازراه رسیده است البته پیش ازرویش « گل نوروزی» گلی دیگر می روید که به آن  « گل حسرت» گفته می شود . این گل تمام عمرش را درحسرت دیدن گل نوروزی به سر می برد اما هیچ گاه به آرزویش نمی رسد وگل نوروزی را نمی بین

                                                                          

ازنظرتاریخی نیز این جشن را به هوشنگ که نام اوستایی او « هئوشینگه پرذات» دومین شاه اساطیری ایران واز سلسله ی پیشدادیان است نسبت داده می شود . وگفته می شود این شاه موجب پیدایش آتش گردید. لقب این شاه «پرذات parazata  » می باشد که به معنای نخستین قانونگذار معنا شده است که به احتمال به علت عدم آشنایی با زبان کردی می باشد چون درزبان کردی ذات به معنای شجاعت ودل وجرأت می باشد وپر یعنی بسیار، یعنی هوشنگ بسیار شجاع البته این عقیده ی شخصی بنده است که این لقب بی ارتباط با این شاه نمی تواند باشد چون گفته می شود هوشنگ به همراه پدربزرگش کیومرث به خون خواهی سیامک بردیوان حمله می برد وقاتل پدر را از پای درمی آورد وجنگ افزار وکارافزار وآهن درزمان او پدید می آید بنابراین با توجه به جنگهای شجاعانه اش این نام ،شجاع ونترس بیشتر معنا خواهد داد تا اینکه گفته شود نخستین قانونگذار. که البته قضاوت با خوانندگان است که بیشتر دراین مسأله پژوهش نمایند. در« ریگ ودا» هوشنگ یکی از قهرمانان وپهلوانانیست که پس ازجدایی هندیها وایرانیها پدید می آید.

 




کلمات کلیدی :

قسمت دوم :‏ خاطرات یک بهورزپانزده ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/11/9 3:40 عصر

 

  شبی پراز کابوس بود وخوابی که خستگیم را بیشترنمود حتی ازشبهای پراز دلهره ی بمباران ، وآژیرقرمز هم سخت تربود، روی تشکم نشستم وبه پنجره نگاه کردم روشنایی روز ازتنها پنجره ی اتاق بزرگم به داخل می تابید کتری آبی که روی چراغ نفتی گذاشته بودم درحال جوشیدن بود بی رمق بلند شدم ویک قاشق چایی درقوری ریخته وآب جوش را داخل آن ریختم وروی کتری گذاشتم تا دم بکشد، تشک وپتو وبالشتم را جمع کردم وگوشه ای روی هم چیدم نزدیک پنجره رفته ازکنارپرده نگاهی به بیرون انداختم دخترهای صاحب خانه مشغول کاربودند مثل تمام روستانشینان ازسپیده بلند شده وبه کار می پرداختند حیاط را جارو می کردند به گوسفندان می رسیدند مشک می زدند وبعضی ها درمنزل قالی هم می بافتند، دلم گرفت به داخل اتاق نگاه کردم هیچ کس نبود فقط صدای تیک تاک ساعت رومیزیم که بالای طاقچه بود می آمد ، ژاکتم را روی لباس کُردیم پوشیدم هوای آبان دم صبح سرد بود واز دربیرون رفتم به کسانی که توی حیاط بودند صبح به خیرگفتم غریبانه جوابم را دادند و به کارخود مشغول شدند ، اتاق صاحب خانه درطبقه ی دوم قرار داشت وزیرآن مکانی به نام نیشتمان برای پخت نان وآشپزی وگذاشتن هیزم وتَپاله(پهن خشک شده گاو وگوسفند که به عنوان سوخت استفاده می شد)قرار داشت ویک قسمت باریک که به درخروجی منتهی می شد واززیراتاق می گذشت ودستشویی آنجا بود وشیرآب بیرون ازخانه قرارداشت ، ودرواقع هرچند خانواده فقط دارای یک شیرآب بودند که برای آشامیدن وکارهای روزمره استفاده می شد ، آب سرد بود به صورتم که زدم خواب به طور کامل ازسرم پرید وسردی آن حتی جمجمعه ام را نیز تکان داد به تندی به اتاقم برگشتم وبا حوله صورتم را خشک کردم چایی دم کشیده بود ، چایی شیرین درست کرده با تکه ای نان خوردم چیز دیگری نداشتم، ساعت داشت به هشت نزدیک می شد وباید برای رفتن آماده می شدم مانتو وشلوار ومقنعه ام را پوشیدم وازآینه ی کوچکی که به دیوار اتاق آویزان بود نگاهی به صورتم انداختم دلهره واضطراب چیزی بود که درآینه دیدم، اما چاره ای نبود وباید می رفتم وآنچه آموخته بودم به مردم یاد می دادم، چندتا ازکتابهای آموزشیم مثل تغذیه با شیرمادر، بهداشت وتنظیم خانواده را به دست گرفتم دراتاقم را کلید کرده وسراغ زن صاحب خانه رفتم، نگاهش وحرفهایش دلگرمی بود ویاد آورمادرم، لطف کرد ویکی ازدخترانش را با من راهی نمود چون فاصله بین خانه وخانه بهداشت شمال وجنوب روستا بود وهمه جا پر ازسگ که به غریبه ها حمله می کردند، با همراهم درسکوت از درخانه ها می گذشتیم ، زن ها ومردها وبچه هایی که دربیرون بودند خیره نگاهم کرده  وباهم پچ پچ می کردند روستا ازشهروجاده ی اصلی دور بود وحضور یک غریبه همیشه پرازحرف وحدیث ونگاه بود، تنها غریبه های روستا آموزگاران مردی بودند که دردبستان آنجا خدمت می کردند ویک دختر کم سن وسال غریبه برای این افراد می توانست پر از سئوال وحرفهای درگوشی باشد ، با سر وترسان به نگاه آنها سلام کردم اما بیشترشان هیچ جوابی به سلامم ندادند وفقط نگاهم کردند ، بعد ازگذشتن ازعرض روستا به خانه بهداشت رسیدم ودخترصاحب خانه خداحافظی کرد ورفت ، ازپله های خانه بهداشت بالا رفتم ، همکارم یعنی بهداشتیارمرد آنجا بود سلام کردم و او نیز آغاز کارم را تبریک گفت وخوش آمد. کتابها را روی یکی ازمیزها گذاشتم، به اطراف اتاق نگاه کردم مرتب نبود وعدم سلیقه درآن به چشم می آمد تصمیم گرفتم اول ازهمه با مرتب کردن اتاق کارم را شروع کنم ، همکارم نیز خوشحال شد ومخالفتی نکرد، اتاق 12متربود با دیوارها وکف کاهگلی وسقف تیرچوب، با یک فایل برای نگهداری پرونده، دو میز وچند صندلی ، تخت تزریقات، یخچال نفتی چون برق نبود، ترازوبرای نوزاد وبزرگسالان، دستگاه فشار سنج، دما سنج، کلمن نگهداری واکسن، وکلی پرونده بهم ریخته ، تا ظهر به کمک آقای الف، اتاق را سروسامانی دادم وآب وجارو کشیدم و ایوان جلوی اتاق را هم تمیزکردم، سرتاپایم خاک بود ، اما ازنتیجه ی کار راضی بودم خودم را تکاندم ساعت هم دوازده شده بود وپایان شیفت صبح، ساعت کارم از8صبح تا12 و از1بعد ازظهرتا 5عصر بود . آقای الف تا منزل مرا همراهی کرد ، چایی صبحم هنوز روی چراغ بود استکانی خوردم، زن صاحبخانه چند نان گرم که پخته بود بهم داد غذای آماده ای نداشتم نان را  با چند خرما که ازشهرهمراه آورده بودم خوردم ، خستگی درنکرده دوباره همراه دختر صاحب خانه به خانه بهداشت برگشتم، برنامه کاری این بود که  خانه ها را باید پلاک گذاری کنیم کاری که قبل ازمن انجام نشده وبه عنوان یک برنامه جدید باید اجرا می شد ، همان پلاک هایی که با خود آورده بودم ، روستاهای تحت مراقبت خانه بهداشت ما 6 تا بود به نامهای قالیان ناوین(کالیان وسطی ، محل خانه بهداشت) وقالیان بانین(کالیان علیا) قالیان خوارین (کالیان سفلی)، سَراوشاه حسین(سراب شاه حسین)، وزمله، زامله که اسامی آنها وتصویرراه ارتباطیشان درون یک قاب عکس به دیوار خانه بهداشت آویزان بود ، روستاهایی که فقط اسم آنها را شنیده بودم وهیچ وقت فکرنمی کردم به این روستاها به عنوان بهورز قدم بگذارم باید تک تک این روستا ها را زیرپا می گذاشتم،  نزاشتم نا امیدی وترس برمن غلبه کند سریع سراغ پلاک ها رفتم وتعدادی ازآنها را جدا کردم آقای الف پلا کها را که سنگین بودند برداشت ومن پرونده ها را ، کاربرای اوزیاد سخت نیست چون ازاهالی خود روستابود روی ایوان چشمانم را بستم نفسی عمیق کشیدم وگفتم خدایا کمکم کن ، دنبال آقای الف راه افتادم ، دراولین خانه پلاک را با میخ به درکوبیدیم درخانه ها اکثرا چوبی بود و تیرهای چوبی ،که به راحتی با میخ وچکش پلاک نسب می شد، پلاک شماره 1، درماه آبان بیشترمردها خانه بودند وکار کشاورزی چندانی نمانده بود، ابتدا با مرد خانه حرف می زدیم وکامل برایش توضیح می دادیم که پلاک را می زنیم تا شماره وآدرس شما درپرونده خانه بهداشت ثبت شود، بعد افراد خانه را سرشماری کردیم، تعداد مردها ، پسرها، زن ها ، دخترها، کودکان، نوزادان، زنهای حامله، وهمه را باید یادداشت می کردم برای تک تک خانه ها توضیح دادم که این پرونده برای رسیدگی بیشتر به شماست، برای شناخت کامل ازجمعیت روستا، برای مراقبت ازمادران ، وزنان حامله ، برای مراقبت ازنوزادان وکاهش مرگ ومیر مادر ونوزاد ، برای رسیدگی های اولیه به بیماری های شما وبهبود وضعیت بهداشتی شما، حرفها خیلی نا آشنا بود وکمترکسی به آن اهمیت می داد و خنده های گاه تمسخرآمیزنثارما می شد اما ما وظیفه داشتیم که بگوییم وبارها بگوییم تا افراد یاد بگیرند، خستگی درکار ما معنی نداشت ، وضعیت بهداشتی درروستاها بسیار پایین وآگاهی مردم هم ناچیز بود که البته دراین مورد گناهی به گردن آنها نبود ، کمبود امکانات آموزشی، عدم دسترسی به مسیرهای ارتباطی مناسب، نبود برق ، رادیو ، تلفن وهرگونه وسیله ی اطلاع رسانی زندگی آنها را محدود کرده بود ومراقبت وتوصیه های بهداشتی درتمام روستاها به شدت احساس می شد وفهماندن مطالب هم به همین اندازه به مردم سخت بود چون سواد مردم بخصوص دختران بسیار پایین بود ودرتمام منطقه فقط چندین دبستان وبه گمانم سه مدرسه راهنمایی پسرانه وجود داشت ، تمام زایمانها درمنزل انجام می گرفت ، هیچ مراقبتی برای مادر ونوزاد وجود نداشت وهمه چیز مانند هزاره های پیش بود با اندکی تفاوت، دستان پینه بسته ی زنان وصورتهای سوخته ی مردان واندامهای تکیده ولاغر بیشترآنها خود نشانی آشکار ازسختی زندگی این مردمان بود ، با پلاک گذاری هرخانه وسرشماری افراد وبررسی وضعیت آنها ، دلگرمی من بیشتر می شد که دراین راه قرارگرفته ام تا خدمتی انجام بدهم وسختی های خودم را کمی فراموش کنم ، اگرسن وسالم بیشتر بود مقاوم تربودم اما کمی سن گاه باعث می شد دلتنگ وخسته ونا امید شوم وبا گریه خود را التیام دهم، بعد ازظهر سخت وطاقت فرسا گذشت ، ساعت 5 شد تعدادی ازخانه ها را پلاک گذاری وسرشماری کردیم ودرپرونده ها ثبت نمودیم، به خانه بهداشت برگشتیم مابقی پلاک ها وپرونده ها را درآنجا گذاشتیم وبا همراهی آقای الف به خانه برگشتم ، هوا داشت رو به تاریکی می رفت، با شیرآب بیرون قبل ازرفتن به خانه دست وصورتم را شستم وگردو خاک را ازلباسهایم تکاندم وبا سلام به صاحب خانه ودخترهایش به اتاقم رفتم ، اتاقی که درآن کسی انتظار آمدنم را نمی کشید بوی هیچ غذایی نمی پیچید، چراغ هم به پت پت افتاده بود نفتش داشت تمام می شد لباسهایم را عوض نکرده نفتدان را برداشته بیرون رفتم ونفت آوردم درون چراغ ریختم، درب را قفل کرده ، لباسهایم را عوض کردم دهانم خشک خشک شده بود چهار ساعت یک ریز حرف زده بودم تا روستاییان را پذیرای مراقبتهای بهداشتی نمایم گرچه درروز نخست هیچ امیدی به همکاری آنها نبود خستگی حتی نای شام خوردن را هم ازمن گرفته بود بالشت را نزدیک چراغ گذاشته وپتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم ، از فرط گرسنگی بعد ازچند ساعت بیدار شدم چیزی جز خرما نداشتم ، که درتاریکی بدون روشن کردن چراغ گردسوزم خوردم ودوباره خوابیدم، صبح با خوردن چایی شیرین ونان به طرف خانه بهداشت راه افتادم، بخاطر پلاک زنی روز قبل با بعضی ازمردم آشنا شده بودم به همین دلیل دیگر دخترصاحب خانه را همراه خود نبردم وبین راه ازاهالی می خواستم که مراقب سگهایشان باشند تا به من حمله نکنند ، امروز که روز دوم بود سختی روز اول را نداشت ودلهره واضطرابم کمتر بود ونگاه خیره ی روستاییان کمترآزارم می داد وآن را به حساب نا آشناییشان می گذاشتم وهمکارم نیز دراین راه ازهیچ کمکی فرو گذار نبود . باز پلاک وپرونده به دست دور روستا راه افتادیم وتکرار حرفهایمان برای تک تک خانه ها وثبت وسرشماری آنها ، یک هفته سرشماری واطلاع رسانی به مردم روستای قالیان وسطی طول کشید ومن کم کم داشتم درآن خانه جا می افتادم وبه دیوارهایش عادت می کردم وبرای خود آشپزی می کردم البته بیشتر ازسه چیز نمی خوردم املت ، تخم مرغ آب پز وگاه حوصله می کردم سیب پلو، درتمام یک هفته غذای من این سه نوع بود . بعد ازتکمیل پرونده این روستا باید به سراغ روستای بعدی می رفتیم ودلهره ی رفتن به روستای دیگر با مردمانی نا آشنا با پای پیاده وهمراهی همکاری مرد که برای روستاییان قابل درک نبود .....




کلمات کلیدی :

روستایی که زرتشت ازآن گذرکرد

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/10/6 12:19 عصر

روستایی که زرتشت ازآن گذرکرد

« درکتاب راهنمای زبانهای باستانی ایران نوشته دکتر محمد ابوالقاسمی که در مقطع کارشناسی، کارشناسی ارشد ودکترا برای دانشجویان تدریس می شود دربخش اول آن آمده است : ازسال 1000 تا700ق.م دوره رواج ایرانی باستان است. ازایرانی باستان اثری به جای نمانده است . ازطریق زبانهایی که ازآن منشعب شده آن را بازسازی کرده اند. درسده های نخستین هزاره ی اول پیش ازمیلاد ایرانی باستان دربخشهای مختلف ایران به صورتهای مختلفی درآمد وهرصورت آن زبان مستقلی شد. درمیان زبانهای منشعب شده ازایرانی باستان تنها اززبانهای زیرآثاری به جای مانده است :

1.       سکایی: ازاین زبان تعدادی لغت درنوشته های یونانی ولاتینی وهندی به جای مانده است.

2.       مادی : ازاین زبان تعدادی لغت درنوشته های فارسی باستان ویونانی به جای مانده است.

3.       اوستایی: تنها اثری که ازاین زبان به جای مانده کتاب اوستاست.

4.       فارسی باستان: ازاین زبان کتیبه های شاهان هخامنشی باقی مانده است.

زبان اوستایی ، زبان یکی ازنواحی شرقی ایران بوده است ، اما بدرستی معلوم نیست ازکدام ناحیه تنها اثری که اززبان اوستایی دردست است اوستا، کتاب دینی زرتشتیان است.»

طبق این کتاب وترجمه های مختلفی که ازاوستا شده است ازجمله اثرابراهیم پورداود که ازمنابع مورد استفاده دراین زمینه است کم وبیش وبه کرات اوستا وزبان آن به شرق ایران نسبت داده شده است وکمترین اشاره ای به غرب ایران شده است . که این امر به احتمال زیاد به دلیل عدم آشنایی اوستا شناسان با زبان مردم غرب ایران وشباهت این زبان با اوستا می باشد. حتی بایک بررسی سطحی وگذرا برفرهنگ واژه های اوستا می توان صدها واژه ی کردی را دراین زبان پیدا کرد که مردم ساکن غرب ایران یعنی کرد زبانان هنوز درگویش های خود بکار می برند. این گفتار نه ازروی تعصب به یک زبان خاص بلکه با هدف یاد آوری یک زبان کهن می باشد که به درستی درباره آن وریشه هایش تحقیقات زیادی انجام نگرفته است.

اما دردهه ی شصت شخصی به نام عمادالدین دولتشاهی (متعلق به خاندان محمد علی میرزای دولتشاه ازنوادگان قاجار ورجال سیاسی عصرقاجار) کتابی به نام « کوههای ناشناخته ی اوستا» منتشر کرد که این شخص با شناخت کامل زبان کردی به ویژه گویش کلهر (زبان غالب کرمانشاه ) ترجمه ای متفاوت ازاوستا ارائه کرد وزوایای تاریکی را مشخص نمود که شخص برجسته ای به مانند پورداود، به دلیل عدم آشنایی با زبان کردی نتوانسته بود انجام دهد وبعضی جاها اوستا را گنگ ترجمه نموده بود اما آقای دولتشاهی با اشراف کامل به زبان وجغرافیای غرب ایران تمام ناشناخته های اوستا را معرفی نمود . البته نمی توان این اثر را کاری صدردرصد به حساب آورد اما می تواند تلنگری باشد برای بررسی عمیق تر زبان اوستا با توجه به زبان کُردی. اوستا ازکهن ترین نوشته هایی است که درجهان برجای مانده است . اما هدف ازاین مقدمه وارتباط آن با منطقه ی بیلوار چیست؟

طبق ترجمه ی آقای دولتشاهی البته ترجمه زامیاد یشت ، منطقه ی بیلوار که زمانی بسیار خوش آب وهوا ودارای باغ ها وچشمه سارها ی بسیار بوده است ازسرزمین هایی است که پیامبرکهن قوم آریایی ازآن گذشته است واین خود دلیلی دیگر به کهن بودن این دیار است واینک ترجمه ای که دراین کتاب آمده است: ص17

« ابتدا ترجمه استاد پورداود ازبند هشتم زامیاد یشت که درمتن فارسی زامیاد یشت با استناد سایرمستشرقین آورده است:« بهراندازه که این کوه ها امتداد یافته بهمان اندازه او آفریدگار آنها را بهره پیشوایان و رزمیان وبرزیگران گله پرور نمود» اینک ترجمه عمادالدین دولتشاهیی ازهمین بند: « ازآنجا می روی ازداخل آب ازجاییکه گذرگاه آب است عبور می کنی، تماشا کنان می روی به ستر(ستر وکوهستان مقابل آن دربخش سنقروکلیایی کرمانشاه قراردارد) ، ازکل سفید عبور نموده میایی به دَروَن ها ( دوبخش میان دربند وپشت دربند کرمانشاه (بیلوار)) برمی گردیم می آییم به سورنی (سورنی ازروستاهای منطقه ی بیلواراست 60کیلومتری کرمانشاه که شامل دوبخش سفلی وعلیا می باشد ودرکنار کوهی آتشفشانی است که به صورت تک دردشت بیلوار قراردارد وازدید مردم مقدس است واین روستا تا سی سال پیش وقبل ازخشکسالی بسیار خوش آب وهوا وپوشیده ازباغ وبستان وگل بود با انواع گونه های حیوانی وچشمه های بسیار) . ای راست کردار درآنجا استراحت می کنی خوراکیهای خوب می خوری وچوپانها درآنجا استراحت می کنند شب درآنجا می مانی وخوراکیهای لذت بخش به تو می دهند درآنجا با ناله وزاری تو ستایش کن فریاد بزن بگو چقدر فریاد می زنم بتو ای مزدا که مرا خلق کرده ای ، خیرات بده به همه، آنقدر فریاد بزن واورا جستجو کن ای مزدای خالق همه تورا ستایش می کنم شماها ای مردم این را بگویید تا وقتیکه ستایش می کنید» دراینجا به نام سورنی اشاره شده است که ازروستاهای این منطقه است ویکی ازبزرگترین تپه های باستانی منطقه درآن قرارداشت که متأسفانه به علت بی توجهی میراث فرهنگی توسط روستاییان نا آگاه ازبین رفت وهمراه خود هزاران تکه سفال وتاریخ را ازدسترس باستان شناسان دور ساخت همچنین دردامنه کوه چلانه قبرستانهای زیادی به نام قَور گوری یعنی قبرگبران (همان زرتشتیان) وجود داشت ودارد وهمچنین این روستا ازمراکزاصلی سکونت کلیمی ها (یهودیان ) بود که تنها دراین روستا دارای قبرستان بودند که همگی نشانه هایی ازکهن بودن این روستاست. وجه تسمیه نام این روستا را هنوز نمی دانیم : سوردر زبان کردی به دو معنی به کار برده می شود با توجه به تلفظ : یکی به معنی شادی وجشن می باشد ودیگری به معنای رنگ سرخ است.

« فرهنگ باشور: عباس جلیلیان: (سور: زماوه ن : عروسی ، سور: سرخ) با توجه به تلفظی که ازاین نام می شود سوربیشتر به معنی جشن وشادی نزدیک است وپسوند نی هم که به آن اضافه شده است : نی را ما به معنی سرزمین ، جایگاه دربسیاری ازنامهای کهن داریم مثل بغ نی ، جایگاه خدایان ، سرزمین خدایان ، یعنی می توانیم سورنی را سرزمین شادی وجشن وسرور معنی کنیم، البته بعضی ها می گویند چون تا دهه های پیش که رودهای زیادی اطراف روستا بود وهمه جا پوشیده ازآب وچمنزار بود نی هایی که انتهای آنها سرخ بود دراطراف این روستا به فراوانی وجود داشت وشاید نام این روستا به معنی « سور :سرخ ونی : یعنی نی سرخ باشد» که به گمان بنده این احتمال شاید کمتر باشد چون درزبان کردی ولهجه ی منطقه ما به همان نی ها « زه ل » می گوییم پس نمی تواند این پسوند «نی» به معنای نی باشد .»  این روستا به بررسی های زیادی نیاز داشت قبل ازاینکه تپه های آن تخریب شود.

درسال 86 آقای حسن رضوانی بازدیدی ازمنطقه داشته اند ومن با نگاهی گذرا به نتایج بررسیهای ایشان که به صورت کتاب درمیراث فرهنگی کرمانشاه نگهداری می شود وبرای مشاهده آن باید ازهفت خوان رستم رد شد متوجه شدم دربازدید گذرا وسطحی ایشان وبررسی سفالهایی که مشاهده کرده اند دورانهایی مثل پیش ازتاریخ وماد را حدس زده اند البته این فقط یک بازدید سطحی بوده است اما من که به آن روستا رفت وآمد دارم خودم شاهد نابودی سفالهای زیادی بودم که روستاییان هنگام خاک برداری ازتپه بیرون می آوردند ومی شکستند حتی دربعضی ازرگه ها نشانه های سوختگی به فراوانی دیده می شد که نشان ازنابودی دوره ای ازسکونت دراین تپه به علت آتش سوزی دراثر حمله یا شبیه آن بوده است . درسال 88 که دکتر رهبرازباستان شناسان درمحدوده دیوار شکارگاه خسرو درکرمانشاه مشغول به کاربودند دیداری با ایشان داشتم وخواهش کردم که ازمنطقه ی بیلوار بازدیدی به عمل آورند نامی که برای ایشان وهمراهانشان ناشناخته بود واصلا ازآن خبری نداشتند خوشبختانه دکتررهبر به همراه دستیارش اقای سجاد علی بیگی وچند تن دیگر ازاعضای گروه افتخار بازدید ازمنطقه را به ما دادند وازتپه ی روستای قیسوند که بزرگترین تپه منطقه است وهمین سورنی وچلانه دیدن کردند وسفال سالمی را که توسط کشاورزان هنگام شخم زنی بدست آمده بود به ایشان نشان دادم قدمت دوره ی مس سنگی را برای آن تخمین زدند یعنی حدود 3500 تا 5500 ق. م . وآثارحفاریهای غیرمجاز ناآگاهان که به دنبال گنج هستند راهم مشاهده کردند . وایشان هم گذشته ی طولانی این روستا را تأیید کردند . امیداورم روزی این روستا واین منطقه بیشتر بررسی شود تا شاید گوشه ای ازتاریخ این دیار برما روشن شود.




کلمات کلیدی :

خاطرات یک بهورز 15 ساله درروستاهای کرمانشاه

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 89/9/15 9:0 عصر

خاطرات یک بهورز 15ساله درروستاهای کرمانشاه

تیرماه سال 65 بود تازه امتحانات پایان سال سوم راهنمایی را تمام کرده بودم پایان دوره راهنمایی درزیر بمبارانها ودلهره های ناشی ازجنگ ، روزهای سخت جنگ وتعطیلاتی که به خاطر بمباران به کلاسهایمان تحمیل می شد وهرروز جلو چشمانمان گوشه ای ازشهر نابود می شد وعده ای کشته وما جز نگاه کردن کاری ازدستمان برنمی آمد وازشهرمان کرماشان (کرمانشاه) چیزی جز خرابی باقی نمانده بود ودراین همه دلهره وهراس سوم راهنمایی را تمام کرده بودم وخوشحال ازاینکه درپاییز به دبیرستان می روم وبعد به دانشگاه ، اما گویی بازی سرنوشت چیز دیگری را برایم رقم زده بود وخود ازآن خبرنداشتم . درست درهمان تیرماه پدر به اجبار مرا وادار کرد که درآزمون ورودی مرکز بهداشت شهر برای بهورزی در خانه های بهداشت روستا شرکت کنم ازمن گریه والتماس برای ادامه تحصیل وازپدر اصراربه شرکت دراین آزمون که زور پدرسالارانه برمن غلبه کرد وبه ناچار وبدون هیچ علاقه ای دراین آزمون شرکت کردم و پذیرفته شدم. بعد ازپذیرش باید درآموزشگاه شبانه روزی زندگی می کردیم یک نوجوان پانزده ساله بودم که تاحالا ازخانه وخانواده دور نشده بودم آن هم درزمان جنگ که هرلحظه گوشه ای ازشهر بمباران می شد وشبهایمان پراز وحشت ازمرگ بود. با ورود به آموزشگاه مرحله تازه ی زندگیم آغاز شد درمیان تعدادی از دختران وپسران روستا قرار گرفتم ومن تنها دخترشهری بودم ومابقی همه ازروستاهای خود آمده بودند ازجای جای استان کرماشان با لهجه های گوناگون از زبان کردی با لباسهای محلی خویش ، که زندگی درخوابگاه درمقایسه با زندگی روستایی آن زمان که بسیار سخت بود برای آنها مثل یک بهشت بود ومن چقدر احساس تنهایی می کردم وشبهای اول را با گریه می گذراندم وبه هشت ماه دوره ای که باید طی می کردیم فکرمی کردم که چقدر برمن سخت خواهد گذشت وبه آرزوهای برباد رفته ام برای ادامه تحصیل ودانشگاه. اما با گذشت هفته های اول به محیط عادت کردم وآن غم واندوه خوابگاه کم کم ازبین رفت وبا دیگر دختران دوست شدم وشبهای آزیر وبمباران وترس را با کنار هم بودن طی می کردیم ، چون ازهمه درسخوان تربودم وسخت کوش تر شاگرد اول کلاسمان شدم ودرمیان تمام پسران ودختران نورچشمی تمام مربیان شدم واین به من شوق وانگیزه می داد که بهتروبیشتر درس بخوانم وحتی به شاگردهای تنبل هم کمک می کردم . دوره های مختلف مراقبت وبهداشت را می گذرانیدم با وجود سن کمم به خوبی ازعهده اش برمیادم گرچه ابتدا واکسن زدن به نوزاد تازه دنیا آمده برایم خیلی سخت بود ولی کم کم برترسم غلبه کردم ، اولین باری که دربیمارستان معتضدی برای دوره رفتیم وبه یک خانم آمپول زدم را فراموش نمی کنم که آن خانم بیچاره چقدر درد کشید وپایش را کبود کردم ، تولد اولین نوزاد هم کار آسانی نبود وبا چه دلهره ای بند ناف را بریدم وحس کردم چقدر زیباست به تولد یک انسان کمک کرده ام . چنان غرق درآموزش بودیم که مثل برق وباد هشت ماه آموزش وآزمون کتابهای گوناگون به پایان رسید ومن شاگرد اول این کلاسها شدم به همراه پیدا کردن دوستان خیلی خوبی از روستاهای مختلف ویاد گرفتن لهجه های مختلف زبان کردی وهزاران درس زندگی . وبا پایان دوره فکرکردم که سختی کار را طی کرده ام اما نمی دانستم این تازه شروع راه تازه ای است .روز پایانی مثل پایان دوره آموزشی سربازهای پادگان زمان تقسیم فرا رسید وهرکدام ازما را بهورز یک خانه بهداشت روستایی کردند روستای من هم مشخص شد روستای قالیان(کالیان نامی که به اشتباه درتابلوی این روستا نوشته شده است ونام این روستا به زبان محلی قالیان می باشد ) البته این روستا سه بخش است قالیان بانِین(علیا) قالیان خوارین(سفلی) وقالیان ناوین (وسطی) که خانه بهداشت درروستای قالیان ناوین قرار داشت .ومن هرگز به این روستا نرفته بودم. ساعات خداحافظی با همدوره ای ها فرارسیده بود وشاید آخرین باربود که همدیگر را می دیدیم چون سال شصت وپنج مثل الان نبود که وسیله ی ارتباطی باشد هیچ روستایی تلفن نداشت جاده ها کم بود وزندگی بیشتر بدوی بود وامکان دیدار باهم خیلی کم بود وسیله ها را جمع می کردیم واشک می ریختیم مثل روز اول بود اما این بار ازغم دوری دوستان. به همراه وسایل شخصیمان کلی پرونده نیز به مادادند وبه من چهل عدد پلاک فلزی برای پلاک زنی خانه های روستا داده شد که بارسنگینی برایم بود . آن روز را ازیاد نخواهم برد با کلی بار وبنه راه افتادم شهرکرماشان درآن سالهای جنگ تقریباً خالی بود همه به شهرهای کم خطر رفته بودند واندک خانواده هایی درشهر بودند وماشین ها به ندرت رفت وآمد می کردند همان روز ساعت هفت صبح طبق معمول همیشه پالایشگاه نفت بمباران شده بود اول صبح این پالایشگاه بمباران می شد ویک امر عادی برای مردم شده بود به سختی ماشینی گیرآوردم وخودم را به میدان اصلی شهریعنی آزادی (که مردم به آن گاراژ می گویند به خاطر گاراژهای زیادی که دراین میدان قرارداشته است)رساندم . خانه ی خودمان دربلوار طاق بستان قرار داشت درمسیر پالایشگاه نفت به خاطربمباران پالایشگاه هیچ ماشینی هم به آن سمت نمی رفت وخیابانها بسته بود. با کلی باروبنه کناریکی ازساختمان های میدان آزادی نشستم جمعیت خیلی کم بود وکمترکسی رفت وآمد می کرد ساعت یازده صبح بود که همانجا نشسته بودم که باز صدای آژیرقرمز بلند شد آژیری که دل همه را می لرزاند کاری ازدستم برنمی آمد همانجا درپناه ساختمان خودم را پنهان کردم وبه شدت گریه می کردم چه لحظات سختی بود تنهای تنها بودم ودعا می کردم .هواپیماها بعد ازبمباران چند نقطه ازشهرخارج شدند وآژیرسفید اعلام شد . کرماشان مثل یک شهر بی دفاع شده بود چند ضدهوایی داشت که کاری ازدستشان برنمی آمد وهواپیماهای عراقی به راحتی مثل یک زنگ تفریح هروقت هوس می کردند شهر ما را بمباران می کردند وبرمی گشتند. بعد ساعتها ایستادن درهمان جا بلاخره خیابانها بازشد وتوانستم یک ماشین گیربیارم وخودم را به خانه برسانم . چه لحظات شیرینی بود به آغوش مادرم پناه بردم ویک شب راحت را درمنزل سپری کردم شبی پرازآرامش خیال. اما فردای همان روز باید به روستای محل خدمتم می رفتم به قالیان ناوین(وسطی). صبح زود مادرم خواهرکوچک ودوبرادرم را با پدرم تنها گذاشت وهمراه من آمد که به روستا برویم به ترمینال رفتیم وبا تنها مینی بوسهایی که بود به سمت روستا راه افتادیم روستایی دردهستان بیلوار کیلومتر چهل جاده ی سنندج. تا روستای قه لا شاخانی(قلعه) جاده آسفالته بود وبقیه که یک فرعی جدا می شد شوسه.با آن مینی بوس تلق وتلوق بیشتر ازدوساعت توی راه بودیم سرجاده منتهی به روستا ازمینی بوس پیاده شدیم با باروبنه مان کلی هم پیاده روی کردیم تا به روستا رسیدیم روستا  یک خانه بهداشت داشت که درخانه ی گلی یکی ازاهالی روستا قرارداشت وکلی پله می خورد تا به اتاق خانه بهداشت می رسیدی ازآن سبک معماری های قدیم روستاهای غرب ایران خانه های ایوان دار ومعمولاً رو به خورهه لات (خاور ـ محل درآمدن خورشید) پرسان پرسان از اهالی به خانه بهداشت رسیدم وبا آقای آزادی همکارمردی که درآنجا خدمت می کرد وخود از اهالی روستا بود آشنا شدم. وسایل مربوط به کار را درخانه بهداشت گذاشتم وبعد با راهنمایی آقای آزادی درروستا دنبال یک اتاق برای زندگی گشتم یک جای امن ومطمئن برای یک دختر پانزده ساله. بلاخره درمنزل یکی ازاهالی که دارای هفت فرزند دخترویک فرزند پسربود اتاقی بزرگ درگوشه ای ازحیاطشان برای زندگی پیدا کردم. با پیدا کردن جا ، دلهره ی بزرگ دردلم پیدا شد وترس اززندگی وتنهایی دراین روستای دور وپرت. ترسی که تا درآن شرایط قرارنگیری نمی توانی تجربه اش کنی.روستایی که دارای هیچ امکاناتی نبود نه برق ، نه آب لوله کشی وبدون هیچ وسیله وامکانات رفاهی . وبا جاده خیلی فاصله داشت. اتاق را به همراه مادرم آب وجارو کشیدم وحسابی تمیزنمودم. ودرش را قفل کرده ودوباره به سمت شهر راه افتادم تا وسایل اولیه زندگی را به همراه خود بیاورم . نزدیکیهای شب به خانه رسیدیم و وسایل مورد نیازم را جمع کردم وفردا دوباره به سمت قالیان رفتم باز به همراه مادرم. اسباب واثاثیه ام را دراتاق چیدم وهمه چیز را مرتب نمودم یک زندگی مجردی اولیه با ضروری ترین وسایل برای زندگی بدون هیچ وسیله ی اضافه ای. مادرم باید به شهر برمی گشت ومن تنها می ماندم خیلی خواهش کردم که یک شب را کنارمن بماند اما نمی توانست خواهرکوچکم که کلاس اول بود با دوبرادرم نیاز به مادر داشتند آن هم درشهری که هرلحظه بمباران می شد. او رفت ومن به تمام معنی تنها شدم . اولین شب ، یک شب بسیار سخت ، روی چراغ خوراک پزیم ، چیزی برای شام درست کردم همه جا تاریک تاریک بود درهرخانه ای فقط یک چراغ گردسوز یا لامپا یا چیزی شبیه اینها روشن بود واهالی خیلی زود می خوابیدند. راه دستشویی دوربود ودرآن تاریکی حتی جرئت نداشتم به دستشویی بروم . کنارچراغ نشستم وصورتم خیس اشک بود وازترس برخود می لرزیدم .د ختری تنهای تنها بودم درمیان یک روستای غریب . دخترهای صاحب خانه هم که هفت تا بودند آن شب اصلا سری به من نزدند تا شاید کمی ازغم تنهاییم بکاهند. ومن به این می اندیشیدم که دراینجا چه می کنم چرا باید اینجا باشم وچه روزهایی درانتظارم خواهد بود وبه خواب رفتم وبا طلوع خورشید اولین روز کاریم شروع شد .....




کلمات کلیدی :

ما نیازمند دست یاری هم برای ساختن ایران هستیم

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 88/10/14 11:46 عصر

مظهر حماقت آن است که بدون اینکه تلاشی کرده باشیم امری را غیرممکن تصورکنیم

 من همیشه ازتکرار ویکنواختی بدم می آید هیچ وقت به یاد ندارم به یک کار ثابت دریک شرکت ، یک اداره یا جایی به صورت دائم فکرکرده باشم. تکرار مداوم یک کار درجایی بسته را به معنای مرگ تدریجی می دانم.قوانین سخت واجباری ودست وپاگیرگرچه به دید بعضی ها درمحیط های کاری شاید الزامی باشد اما به نظرمن این اجبارها خلاقیت را نابود    می کند. پایبندی بیش ازاندازه به یک سری قوانین ساخته ی خودمان باعث می شود که نتوانیم گوش شنوایی برای    ایده های دیگران داشته باشیم. ویا حتی خود نیز چنان به این ساختارها عادت نماییم که عبور ازآنها را غیرممکن بدانیم. من نزدیک به یک سال دریک کارخانه ی تولید کابلهای آلومینومی درمحیطی خشن ومردانه حتی درشیفت شب کارکردم مدتی که به جرئت تلخترین روزهای زندگی من بود من که فقط به محیط های ادبی وهنری آشنایی داشتم وهمیشه درمیان کتابها غوطه وربودم به ناگاه خودم را درمیان جمعی ازکارگرهای مرد دیدم درمحیطی که از لحاظ کاری بی شباهت به نظام برده داری نبود اما این ماههای پراز رنج بزرگترین درسهای زندگی را به من داد یکی ازآنها همین نادیده گرفتن خلاقیت افراد بود واینکه افراد از همان روز اول چنان به شرایط عادت می کردند که اصلا به تغییر وبهبود چندان فکر نمی کردند کارها هرروز بسیار تکراری وخیلی مواقع بی کیفیت انجام می شد کسی هیچ نظری نداشت تحصیل    کرده ها هم اصلا تلاشی برای بهبود وضعیت نمی کردند کارخانه فاقد یک تیم علمی بود که دستگاهها وشرایط را درجهت پیشرفت هدایت کند کنترل کیفیت محصولات هم دیکته شده  پیش می رفت با آزمایشهایی تکراری. چنان همه به این تکرار عادت کرده بودند وخارج ازاین چهارچوب فکرنکرده بودند که اگر دستگاههایی خارج از این چهارچوب مشکل پیدا می کرد هیچ ذهن خلاقی نبود که آن را تعمیرکند وباید منتظرمهندسی از کره می ماندند ودیدن مهندسان زردپوست درکارخانه گرچه برای بقیه سرگرمی بود اما برای من مایه ی تاسف. وقتی مهندس مکانیک ما فقط پر ازافاده بود اما ناتوان ازتعمیروسیله ومهندس متواضع وخوش برخورد کره ای آنها را تعمیر می کرد من ساعتها افسوس می خوردم.اما اینجا بحث من کارخانه نیست حرف من ناتوانی ماست. چرا؟چون ما به یک زندگی تکراری عادت کردیم زیاد فکر نمی کنیم با قوانین دست وپای خودمان را غل وزنجیر زدیم ازروز اول دبستان به یک کتاب عادت کردیم به نمره عادت کردیم به مساله حل کردن بی تفکرعادت کردیم به کتاب های کمک آموزشی که فقط ما را تبدیل به بانکی ازسوالات می کند عادت کردیم دانش آموز امروز ما خسته شده است وقتی برای دیدن دنیای خودش ندارد اورا به کلاسهای خشک عادت دادیم .به المپیادها افتخارمی کنیم اما این تئوری بی عمل به هیچ دردی نمی خورد درحالیکه درقافله ی علم وصنعت دنیا هیچ حرفی برای گفتن نداریم هندوستان گرسنه ازنظر علمی ازما جلوزده است واین یک حقیقت بسیار بسیار تلخ است اما غرض ازاین همه حرف چیست. هفته ی پیش تصمیم گرفتم برای گسترش وبلاگم به دبیرستان دخترانه وپسرانه ی شهدای رزین بروم .چون این دبیرستانها تقریبا تمام روستاهای منطقه را زیرنظردارد وبه این طریق همه با وبلاگ آشنا  می شدند و دیگراینکه بچه های خلاق وعلاقمند می توانستند کمک باشند ودروبلاگم نقشی داشته باشند به همین منظور با مدیردبیرستان منطقه یعنی آقای قنبری تماس گرفتم وازایشان شماره دبیرستان دخترانه را خواستم وآقای قنبری پیشنهاد کردند که برای آمدن به روستا از سرویس معلمان دبیرستان دخترانه استفاده نمایم. وقتی با خانم مدیر تماس گرفتم وخودم را معرفی نمودم وگفتم به این منظور می خوام اگراجازه بدهید به دبیرستان شما بیام ودروقت آزاد با بچه ها صحبت کنم. وذکرکردم که من شماره را ازآقای قنبری گرفته ام ایشان مرا متهم کردند که حتما با آقای قنبری فامیل هستم وتاکید کردند که قرارنیست هرکاری که ایشان انجام مید هند مدرسه انها هم انجام بدهد . تاکید کردم که هیچ نسبتی ندارم وفقط یک فعالیت شخصی برای منطقه انجام می دهم .اما ایشان حتی یک وقت یکساعته هم به من ندادند ومرا به مدرسه شان دعوت نکردند که کل صحبت های مرا بشنوند درصورتیکه ازهرنظرمشکلی بود آنوقت ازفعالیت من جلوگیری نمایند گفتند درهرصورت باید ازآموزش پرورش منطقه مجوز بیارم گفتم چشم هیچ مشکلی نیست چون فعالیت من غیرقانونی نیست. گفتم آقای مدیرگفتن می توانم با سرویس معلمان شما بیام. ایشان با رعایت مهمان نوازی کامل گفتند سرویس ما جا ندارد وبعد اضافه کردند یه مساله هم هست واینکه شما باید کرایه خودتان را بپردازید. من اصلا ناراحت نشدم وقبول کردم وبعد با ایشان خداحافظی کردم وبه حال خودم افسوس خوردم. البته من با مجوز گرفتن هیچ مشکلی ندارم چون دریک NGO عضو هستم که آموزش وپرورش به خوبی آن را می شناسد وبه مدارس زیادی هم رفتم اما غصه ی من ازاین است که خیلی مواقع که به مدارس دخترانه رفته ام دستفروش ها و بازاریاب های زیادی را در دفتر خانم های مدیر دیده ام که درحال فروختن لوازم آرایش ولباس زنانه هستند بی هیچ مجوز ومشکلی.وحتی ازاین بدتردرخیلی ازمدارس من خود دیده ام که فعالیت شرکتهای هرمی فعال بود. اما همیشه برای کارهای فرهنگی وعلمی به کاغذ بازی ومجوز نیازداریم. وبا برخوردهای خود افراد را سرخورده می کنیم. به همین دلیل تصمیم گرفتم تا گرفتن مجوز که چند روز وقت می بردبه دبیرستان پسرانه بروم. اما برای اینکه دست خالی نروم تصمیم گرفتم به یکی ازموسسات کنکوری بروم ودرصورت امکان برای بچه های پیش دانشگاهی کارآموزشی هم انجام بدهم که خوشبختانه موسسه مورد نظرکمال همکاری را نمودندو استقابل کردندوتخفیف های لازم را دادند ومن به همراه پدرم راهی روستای رزین شدیم روز سردی بود ومن هم به شدت سرما خورده بودم اما باید می رفتم. اقای قنبری بسیار خوب استقبال کردند ومن با بچه های پیش دانشگاهی صحبت کردم اولین بار بود که دریک دبیرستان پسرانه صحبت می کردم البته چون من کارراهنمای مکان های تاریخی را انجام داده ام وخیلی جاها سخنرانی کرده ام مشکلی نداشتم اما بچه های روستایی به گمانم اولین بار بود که یک خانم برای اونها درکلاسشان سخنرانی می کرد ولی بسیار مودب بودند به طوریکه من خیلی خوشحال شدم وحس کردم می شود به این بچه ها   امید داشت. از وبلاگ گفتم واینکه می توانند فعالیت کنند مقاله بفرستند عکس بفرستند درهرزمینه که علاقمند هستند کارکنند حتی برای تشویق شدن گفتم که به مقالات شما جایزه هم داده خواهد شد . برایشان کمی نا آشنا بود وچون احتمالا تا حالا دنبال هیچ کارفرهنگی نبوده اند تا راه اندازی این افراد راه طولانی درپیش خواهد بود واز آزمونها هم برایشان گفتم واینکه این فرصت به آنها داده خواهد شد که در روستای خود ازمون بدهند ولازم نیست به شهر بیایند وبا بیشترین تخفیف شرکت کرده و با برنامه ریزی ومنظم درس بخوانند . وبیشترشان با این موضوع نا آشنا بودند. وخانواده هایشان ازآنها حمایت مالی نمی کردند. طبق گفته های بیشترشان فقط رویای گروهبان شدن را درسرداشتند وبه این قانع بودند که دیپلم بگیرند ودر نیروی انتظامی گروهبان شوند واین خیلی غم انگیز بود به انها گفتم اینقدر اهداف کوچک نداشته باشند ازاین طاعون گروهبان شدن که جوانان روستایی را دربرگرفته است دست بردارند گفتم اگربه نظامی گری علاقمند هستید به دانشکده های افسری ورشته های برجسته فکر کنین سعی کردم دروقت کمی که داشتم به آنها خودباوری بیشتری بدهم اما برای روشن شدن زمان بیشتری نیاز است اما من ناامید نمی شوم ونخواهم شد آن روز که نم نم باران هم می بارید من هم صبح وهم بعد ازظهرمجبور شدم به دبیرستان بروم صبح برای بچه های تجربی صحبت کردم وبعد چون ماشین نبود پای پیاده چند کیلومتر راه رفتم به وناهار درخانه ی یکی ازبستگان بودم وبعد ازظهربرای بچه های علوم انسانی صحبت کردم و بعد به کرمانشاه برگشتیم بدون اینکه از سرویس خانم مدیر هم استفاده کنیم. واین یک هفته هم دنبال کارهای ثبت نام بچه های کنکورهای آزمایشی هستم و وقت وهزینه ی خودم را می گذارم به این امید که این بچه ها درآبادی وعمران منطقه نقشی داشته باشند. وازخدا طلب یاری می کنم.

ای پسرمن تورا می گویم بهترین چیزها برای سخاوت تعلیم وتربیت مردم است.




کلمات کلیدی :

معلمی دلسوز چون یک پدر

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 88/9/23 11:49 صبح

معلمی دلسوز چون یک پدر

این نوشته ها که در زیر می آید گفتگویی است که با اقای قباد قنبری مدیر تنها دبیرستان منطقه ی بیلوارکه درروستای رزین قرار دارد انجام گرفته است. ونام دبیرستان به احترام شهدای روستا که درجنگ ایران وعراق در دفاع از ایران زمین به شهادت رسیدند دبیرستان شهدای رزین نام گرفته است.

چندین سال است که در روستای رزین ومنطقه بیلوار نام معلمی مهربان اما محکم،استوار، پولادین ،ساده وبی ریا، برای همه آشناست اهل محل هیچگاه دیدار صمیمی وخیرخواهانه ی اورا فراموش نمی کنند.معلمی که عاشق است وعشق به زادگاهش را ، به دانش آموزان وبه تمام اهالی دهستان بیلوار را به خوبی معنا کرده است شخصیتی که درس معلمی را به خوبی از براست وگذشت وفداکاری را نه درشعاروگفتاروکتابهای درسی بلکه درعمل نشان می دهد وبه خوبی می داند که عبادت به جز خدمت خلق نیست او انسانها را تربیت می کند تا نسلها را تربیت کند وتمام دانش آموزان ومردمی که ازنزدیک با او درتماس هستند به خوبی برتلاش شبانه روزی او آگاهند، دانش آموزان می گویند او مدیری سخت گیراست اما می دانند سخت گیری او مثل سخت گیری پدری مهربان است که دلسوزانه نگران آینده ی فرزندش است وهیچگاه لب به شکایت نمی گشایند بلکه سخت گیری های او را با جان ودل می پذیرند.

اصل طلایی مدیریت او دلسوزی، روابط صمیمی وحوصله داشتن درشنیدن درد دلهای مردم است. آقای قنبری تنها مدیردبیرستان شهدای رزین نیست او درهر ساعت از شبانه روز نقشی را دارد گاهی قاضی، مسئول مخابرات ، حلال مشکلات همه منطقه بیلوار هم است. صبح اول وقت چند تن برای تماس تلفنی با شهر به نزد او می آیند تا از تلفن همراهش استفاده کنند. پدری دست پسرش را گرفته بود واو از دفتر دبیرستان از طریق بستگانش درشهر برایش نوبت دکتر می گیرد( لازم به ذکر است که پسرعموی ایشان آقای بیژن قنبری درشهر کرمانشاه پزشک هستند که به صورت رایگان دانش آموزان را ویزیت می نمایند درآینده با ایشان هم گفتگو خواهیم داشت). نیمه های شب چند همسایه برای حل اختلاف کشاورزی درخانه ی او را می زنند واو با بردباری بدون ناراحتی گره گشای گرفتاری مردم است. او بانی دبیرستان پسرانه و دخترانه همچنین پیش دانشگاهی در رزین می باشد ودر این راه رنج بسیار برده است. برخی از مسئولین وقتی اصرار وتلاش او را در رفع نیازها ومشکلات آموزشی دیدند به شوخی به او گفته بودند احتمالاً درآینده مجوز واحد پیام نوررا هم برای رزین خواهد گرفت. آنچه در زیر می آید گفتگویی است با این مدیر صمیمی وآشنای همه مردم بیلوار.

ـ بسم الله ارحمن الرحیم . اینجانب قباد قنبری متولد 1345 رشته تحصیلی ام لیسانس ادبیات انگلیسی می باشد وقبل ازاینکه به عنوان مدیر دراین واحد آموزشی انتخاب شوم مدت ده سال سابقه تدریس زیان انگلیسی درمقطع راهنمایی داشتم.

ـ چون دهستان بیلوارنزدیک به 80 کیلومتر با شهرستان کرمانشاه فاصله دارد واز طرفی هم وضعیت مالی ومعیشتی خانواده ها چندان خوب نبوده بنابراین اکثر دانش آموزان مقطع راهنمایی این منطقه با معدل بالا، متاسفانه به علت نداشتن توان مالی خانواده های آنها ، قادر به ادامه تحصیل درشهرستانهای اطراف نبودند واکثراً بعد ازپایان تحصیلات دوره راهنمایی ترک تحصیل می کردند واز خواندن ونوشتن درمقطع متوسطه محروم می ماندند واین امر هم برای دانش آموزان دختر وهم پسر هم صادق بود.

ـ درمنطقه بیلوار تقریباَ 6 مدرسه راهنمایی پسرانه وجود دارد ومی توان گفت اکثرآنها بعد از اتمام تحصیلات دوره راهنمایی ، ترک تحصیل می نمودند واکثراَ جهت یافتن کار به شغلهای کاذب از جمله سیگار فروشی و... به شهرستانهای اطراف می رفتند وچون اینجانب بومی منطقه هستم واکثر آنها را می شناختم وازبهترین دانش آموزان من بودند واین امر باعث ناراحتی بیشتر من می شد که چرا باید دانش آموزان این منطقه با بهترین معدل دنبال شغلهای کاذب و... باشند بنابراین در ذهن من آمد که با تأسیس دبیرستان پسرانه ودخترانه امکان ادامه تحصیل دانش آموزان را فراهم نمایم.

ـ درتابستان 79به اطلاع اداره آموزش وپرورش ناحیه 3 کرمانشاه رساندم که منطقه 6مدرسه راهنمایی دارد که اکثر آنها بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی به علت فقر مالی ونداشتن منزل مسکونی درشهرستانهای اطراف ترک تحصیل می نمایند وبه سراغ شغلهای کا ذب می روند. مسئولین آموزش وپرورش ناحیه 3 کرمانشاه نیز درابتدا تشکیل دبیرستان درمنطقه بیلوار به علت فاصله اش باکرمانشاه ( البته نخستین روستای منطقه با کرمانشاه 40کیلومتر فاصله دارد)غیر ممکن        می دانستند و دو مشکل اساسی را مطرح نمودند یکی به حد نصاب نرسیدن دانش آموزان سال سوم راهنمایی برای تشکیل دبیرستان وهمچنین نداشتن دبیر وکادر آموزشی مشکل بعدی بود. ولی ما با توکل به خدا هردومشکل را توانستیم تا مهر79 حل نماییم.

ـ قبل از صدور مجوز با دبیران بومی منطقه هماهنگی کرده بودم وقبول همکاری را از دبیران مربوطه جهت تدریس درواحد آموزشی گرفته بودم واز نظر رفت وآمد نیز دو مینی بوس آماده انجام کاربود.

ـ درابتدا که اطلاعیه ثبت نام از دانش آموزان سال سوم در دبیرستان تازه تأسیس رزین را دردهستان بیلوار پخش       می کردیم باور کردنی نبود وبعد از مدت کوتاهی موفق شدیم در ابتدای سال تحصیلی جدید تعداد140 دانش آموز اول دبیرستان را ثبت نام نماییم وبعد از کلاس بندی وسامان دادن به سرویس دانش آموزان وهمچنین تأمین دبیر برای  دانش آموزان وهمه اهالی منطقه ، ازاینکه فرزندانشان درکنار خانواده هایشان مشغول تحصیل هستند احساس خوشحالی مضاعف داشتند.

ـ دبیرستان دخترانه شهدای رزین را دوسال بعد از دبیرستان پسرانه در روستای رزین تأسیس کردیم. وچون اولین گروه دانش آموزان سال سوم راهنمایی درسال تحصیلی 80ـ81 تحصیلات راهنمایی خود را به پایان می رساندند ( لازم به ذکر است که درمنطقه تا همین سالهای اخیر هیچ راهنمایی دخترانه ای نبود وبسیاری از دختران باهوش و درسخوان فقط تا ابتدایی درس می خواندند) بلافاصله به فکر مجوز دبیرستان دخترانه برای دانش آموزان دختر بودیم تاا ینکه دانش آموزان دختر نیز بتوانند همانند پسران دردبیرستان ادامه تحصیل دهند وبین آنها تبعیض قائل نشویم درابتدا نیز مجدداً مشکلاتی داشتیم که با همت وتلاش مسئولین محترم ناحیه 3 کرمانشاه مرتفع گردید ومجوز دبیرستان دخترانه نیز صادرگردید.

ـ درخلال سال تحصیلی 79-80 که آغاز دبیرستان درمنطقه ی بیلواربود از طرف مسئولین محترم ناحیه 3 کرمانشاه با توجه به تقاضاهای مکرر وپی درپی مبنی براینکه درسالهای آتی به علت تعداد زیاد دانش آموزان ساختمان کنونی که درداخل مدرسه راهنمایی ودرگروه مخالف مشغول به تحصیل بودند جوابگوی این همه دانش آموز نخواهد بود واولیاء محترم با خرید زمین ساختمان جدید وهمکاری اداره و پی گیری آنها توسط برادر فاضلی شورای اسلامی روستای رزین ساختمان جدید تأسیس گردید.

ـ از نظر امکانات وفضای آموزشی درسال تحصیلی هیچگونه مشکلی نداریم وفضا وامکانات کلاسی بسیار مناسب است ودبیران با تجربه وبا سابقه نیز دراین واحد آموزشی با مدارک لیسانس وفوق مشغول به تدریس می باشند درمورد رفت وآمد دبیران ودانش آموزان می باید به اطلاع برسانم که سرویس هر روز صبح با یک دستگاه مینی بوس ازکرمانشاه به محل دبیرستان می آیند وغروب نیز بعد از اتمام ساعات کار مجدداَ توسط همان مینی بوس به کرمانشاه خواهند رفت  هم چنین توسط چندین دستگاه مینی بوس محلی کار ایاب وذ هاب دانش آموزان انجام می گیرد.  

ـ درآینده انشاء الله قصد داریم دبیرستان مذکور را به صورت شبانه روزی اداره نماییم چرا که عده ای از دانش آموزان از روستاهای بسیار دور می آیند و رفت وبرگشت خیلی از وقت آنها را می گیرد لذا اگر چنانچه موفق بشویم درآینده برای عده ای از دانش آموزان مدرسه شبانه روزی تأسیس کنیم بسیاری از مشکلات ما رفع خواهد شد. و مسئله بعد رایگان کردن سرویس ایاب و ذهاب همکاران و دانش آموزان است که اگر چنانچه میسر شود در بازدهی علمی ، جذب همکاران مجرب ورفع موانع تحصیلی دانش آموزان بسیار موثر خواهد شد.

ـ درمجموع می توان گفت که اگر همکاری وتعاون اولیاء دانش آموزان مسئولین محترم نبود ما به تنهایی قادربه راه اندازی دبیرستان موجود نبودیم ودر یک کلام ازهمه دست اندرکاران کمال تشکر وقدردانی را دارم.

این دبیرستان وپیش دانشگاهی اکنون در دو رشته ی علوم انسانی و علوم تجربی هرسال شاهد فارغ التحصیلی دانش آموزان سخت کوش ودرسخوان منطقه است که تعدادی از آنها به دانشگاههای کشور راه می یابند دانش آموزانی که نه از کلاسهای تقویتی خارج ازمدرسه بهره مندند نه از هزار امکانات بچه های شهر ، دانش آموزانی که وظایف کشاورز بودن خود را به خوبی انجام می دهند ودرس خواندن باعث نمی شود که از مسئولیتهایی که درخانه دارند شانه خالی کنند دختران و پسرانی که چشم امید به فرداهای بهتری دارند تا ازدانش خود دربهبود کشاورزی استفاده کنندو راهنمای پدران ومادران خود باشند تا کشاورزی خود را توسعه بخشند واین امکان فقط وفقط با تلاش پیگیرانه ی آقای قباد قنبری انجام گرفت وهنوز برای موفقیت های بیشتر راه طولانی درپیش است هنوز در زمینه ی درسخواندن دختران درمقطع دبیرستان وحتی راهنمایی نگاهی سنتی وجود دارد وجو فرهنگی حاکم به خیلی ازخانواده ها اجا زه نمی دهد که راضی به تحصیل دخترانشان در روستایی دیگر باشند وخیلی از دختران علی رغم میل زیاد به درسخواندن ازاین نعمت بی بهره مانده اند و بعضی ازخانواده ها مخصوصا پدران وبرادران به اسم واژه ای به اسم غیرت که معلوم نیست نشات گرفته ازکدام فرهنگ لغت است مانع درس خواندن دختران می شوند تا آبروی خانوادگیشان برباد نرود به لطف آقای قنبری امکان فراهم شده است امیدوارم که همگان از نعمت تحصیل بهره مند گردند تا از قافله ی پیشرفت عقب نمانند. وچقدر زیادند درمیهن ما چنین معلمان دلسوزی که عمرو زندگی خویش را فدای کارخود می کنند اما ایا چنان که باید این افراد شناخته می شوند وکسی ازآنها یادی خواهد کرد...

 

پرورش یک انسان یعنی پرورش یک نسل.




کلمات کلیدی :

من دنیا را می سازم تا بهتر زندگی کنم

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 88/9/18 9:12 عصر

من دنیا را می سازم تا بهتر زندگی کنم.

تمام گرفتاریها ودغدغه هایی که داشتم میشه گفت کمترشده واکنون فرصت وامکان بیشتری به دست آورده ام تا با مدیریتی تازه وبلاگم را ازنو شروع کنم یک تولد دوباره. برای همین کار قرار چند مصاحبه گذاشتم با افرادی که از روستاهای بیلوار بلند شده اند وهرکدام به نوعی درکار وحرفه ی خود پیروز وبهروز هستند. نخستین نفری که به سراغش رفتم و در روزهای آینده سخنان ایشان را منتشر می کنم  شخصی که لازم است تمام مردم منطقه ازایشان تشکر و      قدر دانی کنند وبیشتر از این نوشته ها شایسته ی احترام است شخصی که می توانست راحت وآسوده درشهر زندگی کند واز امکانات شهرنشینان استفاده کند اما نتوانست چون روح ودلش جای دیگه ای بود درمنطقه ای بود که خود ازآن برخاسته بود منطقه ای که دوستش داشته ودارد وایشان کسی نیست جز آقای قباد قنبری ، مدیر و ایجاد کننده ی نخستین دبیرستان دهستان بیلوار، دهستانی که فقط چهل کیلومتر با شهر کرمانشاه فاصله دارد اما با گذشت دو دهه از انقلاب وداشتن جمعیت زیاد ودانش آموزان باهوش هیچ دبیرستانی نداشت وبیشتر دانش آموزان فقط تا سوم راهنمایی امکان درس خواندن داشتند . اما ایشان بازحمت و دلسوزی پایه گذار نخستین دبیرستان منطقه شد وخیلی از          دانش آموزان مدیون زحماتشان هستند. شاید اگر تلاش ایشان نبود منطقه هنوز از نعمت دبیرستان بی بهره بود. به راستی چه انگیزه ای باعث این همه تلاش می شود تلاشی که شاید کسی مستقیم هم سپاسگذارت نباشد و آن را وظیفه بدانند. شاید همین انگیزه ی ساختن دنیا باشد تا خود درآن بهتر زندگی کنیم.ومزد زحمت این فرد چه می تواند باشد جز    دانش آموزان باهوشی که با نمرات بالا قبول می شوند و به دانشگاه می روند و آمار افراد تحصیلکرده ها را درمنطقه افزایش می دهند افرادی که می توانند خدمت گذار آب وخاک خود باشند ولی به راستی چند درصد این افراد بعد از        موفقیت هایی که به دست می آورند به این فرد فکر می کنند واز خود می پرسند اگر این دبیرستان ساخته نمی شد من الان کجا بودم. اما این ها برای فردی که هدفی بزرگ دارد مهم نیست تشکر دیگران مهم نیست مهم نیتی است که در دل داری وبرای آن تلاش می کنی ومزد تورا مطمئناً کسی خواهد پرداخت که تورا آفریده است واین امر تورا به آرامش واقعی خواهد رساند. صحبتها ی ایشان را درنوبت بعدی منتشر می کنم.

البته من این بخش تازه ی وبلاگم را می خواستم با نماینده شهرمان در مجلس اقای دکترجهانبخش امینی شروع کنم که ایشان هم از منطقه ی بیلوار برخاسته اند کسی که مردم منطقه درانتخابات سهم بسزایی درپیروزیشان داشتند اما هنوز نتوانستم یک قرار ملاقات با ایشان داشته باشم چون درتعطیلات آخر هفته که درکرمانشاه هستند حجم بالای مراجعه کننده ها مانع از آن می شود که هرفردی بیش از 5دقیقه با ایشان دیدار داشته باشند به همین دلیل برای گفتگو   ونوشتن زندگی وفعالیت این شخص به زمان بیشتری نیاز دارم که قراراست برای این موضوع از بستگان ایشان کمک بگیرم. بهر حال دوستان عزیز اگر شما هم شخص برجسته ای ازاین منطقه می شناسید که من ازآن بی اطلاع هستم حتما به من معرفی کنید چه از گذشته چه از حال. منتظر نظرات سازنده ی شما هستم.

از این به بعد هم درپایان هر نوشته یک جمله می نویسم شاید این جمله انگیزه ای ایجاد کند درفردی که آن را می خواند.

 

هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد وازنو شروع کند، اما همه می توانند از حالا شروع کنند پس همین حالا شروع کنید

 




کلمات کلیدی :

جشن اسفندگان (روزسپندارمزد)

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 87/11/29 12:14 عصر

جشن اسفندگان

روزسپندارمزد ، پنجمین روز از اسفند ماه / 29 بهمن خورشیدی

 

یکماه به خاطر درس و کار وبلاگم به کل تعطیل شد اما برگشتنم همزمان شد با 29 بهمن وجشن اسفندگان به همین دلیل دیدم خوبه دراین مورد چند خطی بنویسم و در روزهای اینده کم کاری هایم را جبران نمایم.

راستی جشن اسفندگان چیست واز کجا سرچشمه گرفته مطمئن همه ی شما دوستان به قدر کافی از اینتر نت وگوشه وکنار درباره ی این جشن اطلاعات به دست آوردین به همین دلیل من زیاد ازاین جشن نمی نویسم وفقط به این چند خط اکتفا می کنم که : سپندارمزد نگهبان زمین است واز آنجا که زمین مانند زنان در زندگی انسان نقش باروری و بار دهی دارد جشن اسفندگان برای گرامی داشت زنان نیکوکار برگزار می گردد. زرتشتیان این روز را به نام روز زن و روز مادر جشن می گیرند . واژه سپندارمزد در اوستا سپنته آرمئی تی آمده است و به معنای فروتنی وبردباریست .

 این چند سال اخیر چون جوانان ما هرچیزی را عشق می دانند دنبال روز عشق بودند روزی که به کسی که فکر می کنند دوستش دارند پیامی بفرستند و تبریکی گفته باشند وچون درفرهنگ خود چنین روزی را نمی شناختند ومانند خیلی از مسائل دیگری که بر هویت خود اگاهی ندارند وبه قول حافظ آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد روز والنتین رو شناخت وان را درفرهنگ ایران رواج داد این واژه واین روز غیرایرانی را وارد فرهنگ ایران نمود چون فکر می کردند درایران حتما هیچ گاه عشقی نبوده واصلا مردم ایران با عشق بیگانه هستند پس روز عشق هم ندارند و عشق هم ساخته وپرداخته ی ذهن اروپایی هاست اما خاستگاه عشق مشرق زمین است عشق وعرفان از شرق برخواست به غرب رفت اگرصنعت ، تکنولوژی و پیشرفت از غرب آمد اما زیباترین عشق ها از شرق برخواست وشاید از ادبیات و فلسفه ی ایران .

حتی در شاهنامه که حماسه ی پهلوانیها و دلیری های مردمان ایران است درکنار جنگاوری و شهامت ها ی قهرمانان داستان زیباترین داستانهای عاشقانه هم گفته شده است . یکی از این داستانهای زیبای شاهنامه داستان عشق و دلدادگی زال ورودابه است که از این عشق قهرمان اصلی و درواقع اسطوره ی ایران رستم به دنیا آمد. و درواقع قهرمان ملی ما ایرانی ها زاییده ی یک عشق است عشق زال به رودابه دختر مهراب شاه کابل  . ادبیات ما وگذشته ی ما سرشار از داستانهای عاشقانه به زیباترین وجه ممکن است وشاید هیچ فرهنگ وکشوری در این زمینه به غنای فرهنگی ما نرسد اما نمی دانم چرا ما همه چیز را در فرهنگ بیگانه جستجو می کنیم وچرا روز والنتین به سرعت در فرهنگ عامه ی ما جا باز نمود اما آنچه که برخاسته از اصالت ماست کمتر مورد توجه قرار می گیرد یا اگر بگیرد بعد از ورود یه فرهنگ بیگانه برای جلوگیری از گسترش آن به وجود آنچه که خود داشته ایم پی می بریم  شاید اگر والنیتن درایران گسترش پیدا نمی کرد کسی جز اقلیت زرتشتیان ازروز سپندارمزد آگاه  نمی شد از این روزها ومناسبت ها در فرهنگ ما کم نیست اما حیف که همیشه برای شناخت آنها یک پله عقب هستیم. با تمام اینها باز  جای خوشحالیست دربین جوانان کم کم روز سپندارمزد یا همین جشن اسفندگان دارد جا باز می کند و والنتین به فراموشی سپرده میشود .

وعشق صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که

غرق ابهامند.

ـ نه

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

وبا    شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق تنهاست.

روز عشق برهمگان گرامی باد




کلمات کلیدی :

آب را گل نکنیم

ارسال‌کننده : بهنوش ـ‏ ق در : 87/10/8 12:49 عصر

هرچه بگندد نمکش می زنند ـ وای ازآن روز که بگنند نمک

وقتی معلم کسی که نسل آینده به دست او سپرده می شود تا تربیت شود واعمال اوست که سرمشق دانش آموزان قرارمی گیره بی توجه به نقشی که درهمه زمینه ها دارد نادانسته اینگونه رفتارمی کند چطور می توان به  دانش آموزان یا افراد نا آگاه روستا ها خرده گرفت . معلم به خاطر تاثیری که دردانش آموزان دارد بخصوص دوران دبستان ، اعمال ورفتارش می تواند تا همیشه در ذهن باقی بماند . هرکدام ازما بخوبی این تجربه رو داریم وبه طوریقین معلمان دبستان را بهتربه یاد داریم وان سالها اولین اندیشه های ما برای رویارویی با زندگی شکل گرفت . اما گاهی این معلمان اصلا به نقشی که دراجتماع به عهده دارند توجه ندارند ونمی دانند آنها باید درهمه زمینه ها به بچه ها آموزش بدهند نمی دانند فقط الفبا یاد دادن ویاجمع وتفریق کارآنها نیست واقعا وقتی علوم را درس می دهند ویا وقتی از جغرافیا می گویند به عمق مطلب هم توجه دارند آیا نمی دانند این درسها برای کاربرد درزندگی آمده است وکتاب قصه نیست این معلمان عزیز به چه فکرمی کنند وقتی سرکلاس درس می روند آیا تمام حواسشان به اضافه کاری وحقوق سربرج است البته زندگی خرج دارد ولی معلم باید  حواسش هم به شاگرد به محیط پیرامون و به وظیفه ی مهمی که برعهده دارد باشد       . معلمی که نمی داند محیط زیست که به ما سپرده شده تا به آیندگان بسپاریم معلمی که نمی داند حفظ زیستگاهها هم یکی از درسهایی است که باید ولازم است به کودکان آموزش داده شود ، باید به این معلم عزیز چه گفت،وقتی ازکناریکی ازجوی آب که برای آبیاری زمینهای کشاورزی روستای کناری به نام رازیان به کارمی رفت رد شدم به عمق فاجعه پی بردم وحس کردم این مطلب چه قدر گریه  آوراست جوی آب پراز پاکتهای شیری بود که به دانش آموزان داده می شود البته شیردادن به دانش آموزان روستایی که خود باید ازتولید کننده های شیر باشند هم جای بحث دارد واین تصویر مارا نسبت به علم ودانش معلمان گرانقدر که کودکان را به دست آنان می سپاریم به شک می اندازد کودکی که درروستا زندگی می کند اولین درسی که باید بگیرد حتی پیش از الفبا ، الفبای طبیعت است او باید بداند آب وخاک مقدس است کاش به مانند گذشتگان سرافرازمان ماهم عناصر چهارگانه را مقدس می پنداشتیم کاش خاک وآب واتش وباد هم برای ما مقدس بود کاش به مانند نیاکان زرتشتیمان آب مظهرپاکی بود وآلودن آب گناهی نابخشودنی ، واقعا اگر با همان افکار بزرگ می شدیم جهان پیرامونمان چه زیبا بود . آیا مقدس تر از آب هم عنصری یافت می شود ما بدون آب چه زمان می توانیم زنده باشیم همین سال که گذشت مردمان این دیار سالی خشک را پشت سرگذاشتن یک خشکسالی بزرگ . اما حیف که با وجود تمام اینها قدرآب را نمی دانیم .هزاران سال پیش زرتشتیان که نیاکان ما بودند چون ایران سرزمینی نسبتا خشک بود وخیلی مواقع با کم آبی روبرو بود قدر این نعمت را می دانستند وآن را می پرستیدند و هیچ کس حق آلودن آب را نداشت وبرای آب الهه ی بود که ازاین عنصر حیات نگهداری می کرد. اما امروز که ما خود را انسان برترمی شماریم وحس می کنیم به مدد تکنولوژی صاحب اندیشه شده ایم با طبیعت اینگونه رفتار می کنیم . من نمی دانم مرکز بهداشت روستاهای منطقه بیلوار چه وظیفه ای دارند چرا اطراف روستا ها تبدیل به آشغالدانی های بزرگی شده وهیچ کس نیست که فکری به حال اینها بکند به جای گل ودرخت وزیبایی ما فقط بیننده ی ظرفهای یکبار مصرف واشغالهای خانگی و زباله های خود مرکز بهداشت ومدارس هستیم فقط می توانم بگویم حضور این معلمان وبهداشتیاران عزیز دراین روستاها مایه شرمندگیست نه افتخار.

هرگاه که می خواهید آب را این چنین آلوده کنین  برای لحظه ای به این شعر سهراب بیندیشید که می گوید:

آب را گل نکنیم : شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .

دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده درآب .




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5      >